گفت‌وگوی جام جم با «ناوارو»ی ایران

از جنایت‌های بیجه تا تجاوزهای باند خرمالو

چه شد که بیجه اعتراف‌کرد؟

تابستان 82 به کلانتری 174 قیام‌دشت در جاده خاوران منتقل و در یکی از روزها برای بررسی نقاط کور و جرم‌خیز وارد عمل شدم. گشت می‌زدم تا منطقه را بخوبی بشناسم.
کد خبر: ۷۵۹۸۸۰
چه شد که بیجه اعتراف‌کرد؟

در اطراف نهر مکانیزه، پسر‌بچه‌ای عریان روی زمین افتاده بود. ابتدا گمان کردم برای شنا به نهر آب آمده، اما کمی ‌که دقت کردم، متوجه شدم پسر‌بچه بی‌رمق روی زمین افتاده و تکان نمی‌خورد. از خودرو پیاده شدم و به سمت او رفتم. دهانش پر از لجن و سرش شکسته و خون از گیجگاهش جاری بود. به رئیس کلانتری زنگ زدم و کودک را به بیمارستان نیروی هوایی رساندم و به کارکنان بیمارستان گفتم در صورت به‌هوش آمدن این کودک در کوتاه‌ترین زمان ممکن کلانتری را در جریان قرار دهند.

صبح فردا که به کلانتری رفتم، چند خانواده را مقابل در دیدم. از افسر نگهبان پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ او که دستپاچه شده بود، گفت سه پسر بچه از اهالی یک کوچه به‌طرز مرموزی گم شده‌اند.

پسر‌بچه‌ای که همراه پدرش به کلانتری آمده بود و از ماجرا باخبر بود گفت: ما چهار ‌نفر در حال بازی بودیم که دو مرد جوان که اسم آنها را نمی‌دانم، به بهانه نشان ‌دادن کبوتر و خرگوش ما را به سمت کوره‌های آجر‌پزی بردند. من در میان راه منصرف شدم و به خانه بازگشتم.

با توجه به حساسیت موضوع و تحقیقات گسترده در این زمینه و با مشخصات ارائه‌شده از سوی پسر‌بچه‌ای که موفق به فرار شده بود، یکی از متهمان اصلی به نام علی معروف به علی باغی را در موتورخانه چاه آب دستگیر و به کلانتری منتقل کردیم.

علی باغی را به بازداشتگاه فرستادم و سراغ پسربچه بستری در بیمارستان رفتم. اسمش محمد بود و کمی می‌ترسید حرف بزند. با حرف‌هایم آرامش کردم و گفتم نگران نباشد و پس از به‌دست آوردن اعتمادش پرسیدم چه کسی این بلا را سرش آورده است.

پسرک در ‌حالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به زور زبان باز کرد و گفت: دو مرد جوان به من گفتند، می‌خواهند خرگوش نشانم دهند. من هم تا حالا خرگوش ندیده بودم. همراهشان رفتم و آنها به من تجاوز کردند و قصد کشتن مرا داشتند. من یکی از آنها را می‌شناسم، ولی اسمش را نمی‌دانم. همین‌قدر می‌دانم که در یکی از کوره‌های آجر‌پزی کار می‌کند.

همین اطلاعات خیلی مهم بود. موضوع به‌صورتی جدی و به‌شکلی دیگر در دستور کار تجسس کلانتری قرار گرفت و من به‌طور شبانه‌روزی به آجر‌پزی‌های اطراف سرکشی می‌کردم. سخت بود این همه آجرپزی را یک‌به‌یک و بدون این که کسی به من شک کند، به‌دنبال متهم بگردم. به‌ هر حال با هر زور و زحمتی بود، پیدایش کردم.

متهم در کوره آجر فشاری... همراه خانواده‌اش کار می‌کرد. اسمش محمد بیجه بود. فهمیدم متهم هفته پیش با آب‌زرشک‌فروشی در قیام‌دشت درگیر شده بود. بهانه خوبی به‌دست آوردم. کار به جای حساسی رسیده بود و اگر محمد می‌فهمید من مامور پلیسم فرار می‌کرد. ششدانگ حواسم را جمع کردم. با رئیس کلانتری هماهنگ کردم و وارد عمل شدم. از دور می‌توانستم او را ببینم. بالای تپه‌ای نشسته بود و چند نفر اطرافش را گرفته بودند. خیلی آرام به او نزدیک شدم.

سلام کردم و یکراست رفتم سر اصل قضیه. گفتم تو با آب‌زرشکی ورودی قیام‌دشت درگیر شده‌ای؟ از دستت شکایت کرده است. من پسر‌عموی آب‌زرشکی هستم و با‌توجه به شناختی که از تو و خانواده‌ات دارم و می‌دانم در اینجا کار می‌کنید، صلاح نیست پلیس را به اینجا بکشانم. بیا با هم به قیام‌دشت برویم و همان‌جا قضیه را حل‌و‌فصل کنیم. نگران چیزی هم نباش. شکایت پسرعمویم را پس می‌گیرم.

محمد خیلی عادی و طبیعی منکر درگیری شد، ولی بعد از تشریح ماجرا همراهم آمد. پیاده از کوره آجرپزی دور شدیم و به محض رسیدن به جاده ماشینی دربست گرفتم و مستقیم به کلانتری رفتیم.

وقتی رسیدیم، محمد گفت قرار بود مرا با پسرعمویت آشتی دهی! و هنوز نمی‌دانست من مامورم. وقتی به دایره تجسس رفتیم، با دیدن پسربچه‌ای که از بیمارستان مرخص شده و کودک دیگری که از دستش فرار کرده بود، کمی جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد. انگار هیچ‎گاه آنها را ندیده است.

سر اصل ماجرا رفتم و آنها را با هم مواجه کردم. پسرها ترسیده بودند، ولی وقتی دستبند محمد را محکم‎تر کردم کمی آرام‎تر شدند. آنها با ترس‌ و ‌لرز می‌گفتند متهم اصلی خود اوست، ولی محمد ادعا کرد پسربچه‌ها را نمی‌شناسد و تا حالا چنین کاری نکرده و حتی شخصی به ‌نام علی باغی را هم نمی‌شناسد.

با ترفندی به او گفتم علی به همه‌چیز اعتراف کرده و نمی‌توانی منکر شوی.

محمد برافروخته شده بود. ناگهان گفت: علی همه‌چیز را نگفته است. قلم و کاغذ بدهید تا من همه‌چیز را بنویسم.

محمد می‌نوشت و من شوکه می‌شدم چقدر تجاوز و قتل. نمی‌توانستم باور کنم این جوانک که تازه پشت لبش سبز شده دست به چنین جنایت‌هایی زده است. او می‌گفت برای این که پلیس متوجه قتل‌ها نشود و کسی هم جسدها را پیدا نکند، اجساد قربانیان را می‌سوزانده است.

کشف این پرونده سروصدای زیادی راه انداخت و درنهایت محمد بیجه به قصاص در پاکدشت محکوم شد و پس از اجرای حکم این مرد شیطان‌صفت، پرونده تلخ و تکان‌دهنده‌ای برای همیشه بسته شد.

خاطره‌ای از سرهنگ یوسف خلیلی

تنظیم کننده: تایماز تبریزی

تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها