رخشان بنیاعتماد بازهم و بدرستی به سمت سینمای اجتماعی آمده و البته این بار کمی تا قسمتی وامدار گذشتهاش است. فیلمهای سابق او ـ آنچه او در مقام قهرمان یا شخص یا کاراکتر خلق کرده ـ حالا دوباره جلوی چشم تماشاگر رونمایی میشود. این روند زیبایی است. زیرا در بطن حقیقت جامعه قابل دریافت است. این فیلم یک اثر شرح حال نیست. گریزی به اختصار و شاید یک استفسار رایج باشد. چیزی شبیه سلام و علیک دو دوست که در خیابان هم را میبینند و جویای حال هم میشوند.
از سویی دیگر حقیقت سینمای اجتماعی همین است. البته داستان قصهها اپیزودیک است. شاید مینی مال آمریکاییاش قهوه و سیگار ساخته جیم جارموش باشد. به هرحال شما روبهرویتان افرادی را میبینید که آشنای قدیماند، اما اکنون هویتی دیگر دارند. این هویت، نه لازمه روزگار قدیمی که به اقتضای احوالات کنونی سروشکل یافته است. در قصهها؛ آدمها همینهایی هستند که هر روز میبینیم. آدمهایی که پیش از این و بهترتیب در سه فیلم رخشان بنیاعتماد دیدهایم: روسری آبی؛ زیرپوست شهر و خون بازی.
آدمهای قصهها در همین دورو بر حضور و بروز دارند. بنیاعتماد اما در مقام کارگردان موقعیت بهروز آنها را میخواهد روایت کند و قضاوت را به تماشاگر بسپارد. قصهها بدون قضاوت تماشاگر پایان نمیپذیرد و این مهمترین نقطه قوت فیلم است.
گرچه به لحاظ ساختاری قصهها انسجام خوبی ندارد، اما سرانجام توانسته روایت رنجوری آدمها و انعکاس آن در آینه روزگار را جلوهگری بخشد.
دیگر امتیاز فیلم، بازیهای تقریبا قوی و مهمتر از آن یکدست و متعادل همه بازیگران قصههاست. همه هنرپیشهها هم قد (به لحاظ هنری) در فیلم حضور دارند و این به زیبایی فیلم افزوده است. ضمن اینکه تقریبا باید قصهها را فیلم پربازیگری نامید. با افرادی که پیش از این قصههای فیلمهای سابق بنیاعتماد را سروشکل داده بودند و در این میان نقش فاطمه معتمدآریا، حبیب رضایی، محمدرضا فروتن، مهراوه شریفینیا، گلاب آدینه، مهدی هاشمی، پیمان معادی، باران کوثری و فرهاد اصلانی بیشتر یادآور خاطرات قدیمی است.
در قصهها گاهی فضای سیاه وسفیدی میتوان دید اما جو داستانکها عمدتا سیاه است. ممکن است تاریکی قصهها در بدی آدمها نباشد، اما قطعا شرایط روزگار و ظرفیت و کرامات انسانی مورد وزن قرار میگیرند. در زیرپوست شهر اگر معصومه با هزار مصیبت گذران نوجوانی و جوانی میکرد و آرزوها داشت حالا در قصهها به کلی رخت عوض کرده و هویت او تبدیل به بدترین شده است. معصومه زیرپوست شهر در قصهها یک زن خیابانی حرفهای است.
از آن سو، عباس زیر پوست شهر نیز در قصهها حضور دارد و با همین معصومه که همسایهشان بود، روبهرو میشود. معصومه، عباس را میشناسد و در حالی که به عنوان مشتری سوار خودروی او شده فرار میکند که مبادا عباس او را به یاد بیاورد.
در قصهها قرار است هفت بار نظیر داستانکهای بالا را ببینیم. اوضاع کسانی را که میبینیم نهتنها بهتر نشده که برخی از آنها با سر به زمین هم خوردهاند. این سرک کشیدن به گذشته و قل دادن آن به آیندهای تاریک، نه از سر عناد کارگردان است که بازتاب روزگار جاری است و میتواند حقایق مسلم اجتماعی این روزها باشد.
با اینهمه داستانکها در نهایت به حال خود رها میشود. شخصیتها جلوی دوربین تمام هم و غم خود را بروز میدهند اما بدون هیچ نتیجهگیری کنار میروند. اما به یک دلیل بسیار ساده این کاراکترها برای تماشاگر دلنشین و حقیقی جلوهگری میکنند. زیرا در هر برزنی میتوان یکی از همین آدمها را سراغ گرفت. یا میتوان نسبت به برخی از این آدمها چنین همذاتپنداری کرد که گویی همسایه یا دوست و آشنا و فامیل نزدیکی بوده است. درست است که در قصهها آینه روزگار، زندگی حال کنونی راویانش را سیاه نشان میدهد اما آینده در جلوی راه آنان است و همهشان زندهاند. قصهها احترام به زندگی است.
سکانس افتتاحیه و سکانس پایانی کمی تا قسمتی برای تماشاگر غافلگیرکننده است. چنانچه برخی داستانکهای زودگذر، طنز سیاه را نیز به روایت سرد فیلم میافزاید.
سینمای درام اجتماعی ایران برای قصهها قطعا ارزش قائل خواهد شد و این فیلم در کارنامه سینمایی رخشان بنیاعتماد ماندگاری خواهد داشت.
مهدی تهرانی / قاب کوچک (ضمیمه شنبه روزنامه جام جم)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد