با چشمانش مسافران را میپایید. سرتا پا نگاهشان میکرد. سرش را بیشتر خم کرد تا شاید مادرش را پیدا کند. باور نمیکرد که مادرش از مسافران آن هواپیما باشد، ولی از آن پلهها پایین نیاید. آخرین مسافر هم پیاده شد و خبری از مادرش نبود. اشکهایش بیشتر شد. هق... هق... سر روی شانه برادر گذاشت و شال سفیدش را روی صورت کشید.
کد خبر: ۸۴۲۴۹۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۷/۱۳
گفتوگو با یک مجسمهساز جوان تهرانی
جام جم سرا- « ندا عبدی » جوان هنرمندی است که با مجسمههایش فضایی خاص و دلنشین ایجاد میکند. گفتوگویی با این جوان تهران مجسمهساز را در ادامه بخوانید.
کد خبر: ۷۹۰۱۷۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۲/۰۱