این شروع ماجرای «تا اون» است که این شبها به کارگردانی هادی حوری در سالن سایه تئاتر شهر به اجرا درمیآید. حوری یک نمایش کاملا نمادین در ستایش دانایی به صحنه آورده و به این منظور اجتماعی از موشها را به نمایش گذاشته که درگیر جهل و نادانی هستند.
حوری که به چند هنر آراسته است و به جز نمایشنامهنویسی، کارگردانی تئاتر و خوشنویشی، در ادبیات هم سابقه طولانی دارد و کتابهای متعددی روانه بازار کتاب کرده، در نمایش تا اون به ادبیات پرداخته و اهمیت قصهها و واژهها را نمایش میدهد؛ اینکه چطور در جهان بدون واژه، ارتباط مخدوش میشود و چگونه در فقدان ارتباط، تباهی و مرگ ریشه میدواند. با هادی حوری درباره این نمایش و اهمیت ادبیات صحبت کردهایم:
در نمایش شما موشکین به جرم کتاب خواندن، از جامعهاش رانده میشود، بقیه بچهموشها به زندگی معمول بازمیگردند و آنچه میماند خوردن، خوابیدن، تداوم نسل و در حقیقت پوچی است. آیا از این منظر میتوان اثر شما را یک نمایشنامه ابزورد دانست؟
جهانی که مقابل آگاهی مقاومت میکند، شاید فاقد دیدگاه روشنی باشد اما الزاما جهانی پوچ نیست. وقتی در فضای تئاتر درباره پوچی صحبت میکنیم، آثار نمایشنامهنویسانی مانند بکت مد نظر قرار میگیرند اما در آثار این نویسندگان هم شاهد جهانی پوچ یا ناامید نیستیم. پوچگرایی در آثار و اندیشههای آلبر کامو، فرانتس کافکا و ساموئل بکت متناظر به روابط و انگارههای انسانی است. جهانی که آنها نوشتهاند برساخته از روابط پوچ و کاملا کور است که هیچ دانشی در آن جای ندارد اما جهان خود این روشنفکران و مناسبات و روابط خود آنها مملو از دانش و فرهیختگی و آگاهی است. در کنار این دو جهان، به اعتقاد من جهان سومی هم وجود دارد که جهان سیاسی است؛ جهانی که از روشنفکری خالی نیست بلکه مخالف آن است؛ چون تداوم قدرت در این جهان معطوف به ناآگاهی است. هرقدر جامعه عوام در ناآگاهی قرار بگیرد و از جامعه روشنفکران دورتر شود، به نفع آن سومین جهان است که قصد حکومت بر تمام جهان را دارد. سیاستمدار در این جهان، کارش را کاملا اندیشمندانه و درست انجام میدهد و از آنجا که عملکرد تودهای عمدتا احساسی است، ترس حکمفرما میشود؛ ترس از شیوع طاعون؛ ترس طاعون جهانشمول است، نه به تاریخ خاصی ربط دارد و نه به جغرافیای مشخصی. در نمایش تا اون میخواهم بگویم اگر بخواهیم در مقابل آدمهایی بایستیم که قصد دارند از ما برای منافع خودشان سوءاستفاده کنند، میبایست حداقل به اندازه آنها مسلح به دانش باشیم. نمیتوانیم بدون دانش، بدون فهم و شناخت از انسان و روابط انسانی بدون شناخت قدرت و پایگاههای آن، در مقابل سیاستمدارانی در جهان قرار بگیریم که دارند جهان را به آتش میکشند. ما نمیتوانیم صلح را در جهان برقرار کنیم، مگر اینکه جنگافروزان جهان را بشناسیم. ما از صلح حرف میزنیم اما چون احساسی برخورد میکنیم و آنها مسلح به دانش هستند، ما را به ورطهای میکشند که درگیر جنگ با آنها شویم. برشت میگوید: برای اینکه صلح را در جهان برقرار کنیم، آنقدر دویدهایم که امروز چهره همه ما خشماگین است. تضاد غریبی است! آنچه تا اون میگوید، بدون در نظر گرفتن هیچ جغرافیا و تاریخی، در واقع این است که اگر به دنبال برقرار کردن جهانی روشن و پر از بینایی و دانش هستیم باید که جهان تاریک را بشناسیم. نمیتوانیم جهان اهورایی را مستقر کنیم بدون اینکه اهریمنها را شناختهباشیم و این به اعتقاد من پوچ یا ابزورد نیست.
به همین دلیل است سراغ موشها رفتهاید؟ چون موش در حافظه تاریخی ما و در ادبیات ایران و جهان معمولا نماد پستی و حقارت بوده؟ آیا در مسیر همین نمادپردازی است که در جای جای نمایش به شاهکارهای ادبی و آثار مطرح ادبیات ایران و جهان ارجاع دادهاید؟
در جهان فکر و اندیشه، سمبلها پیوسته در حال عمل هستند؛ از سادهترین چیز تا پیچیدهترینها. ما در ضربالمثلها و اشعار و ارتباطات نیز از سمبلها بسیار استفاده میکنیم و به تبع آن جهانی که در تا اون به وجود آوردهام نیز یک جهان سمبولیک است. در این نمایش با ادبیات مواجهایم که نمیتوان تاثیر آن را در زندگی بشر نادیده گرفت. چه کلیدر را خوانده یا نخواندهباشیم، این رمان بر زندگی ما اثر دارد. دنیای قبل از کلیدر و دنیای بعد از کلیدر متفاوت است؛ همینطور دنیای قبل از بینوایان و بعد از آن. اگر یک عاشقانه آرام آقای ابراهیمی را نخواندهباشم یا آثار بکت را، فقط کافی است کسانی در پیرامون من زندگی کنند که این آثار را خواندهباشند، در ارتباط با این افراد من از یک عاشقانه آرام و از کتابهای دیگر تاثیر میگیرم؛ واژههایی میشنوم که شاید پیش از آن نمیدانستم اما همین واژهها و معناها در زندگی من تاثیرخواهندداشت. این واژهها میتوانند مرا منکوب کنند یا میتوانند مرا به حرکت وادارند. چرا من از کلمات و اسامی کتابها در نمایش استفاده کردهام؟ به این دلیل که ادبیات برای ما کلمه به ارمغان میآرود و کلمات ارتباط را برای ما میسازد. چرا ما شاهنامه را اینقدر عزیز میداریم؟ چون زبان ما را حفظ کردهاست؛ ادبیاتی است که من و شما با واژگانش با هم ارتباط برقرار میکنیم. واژگان برای ارتباط من و شما ضروری هستند و این ادبیات و کتاباست که واژهها را زنده نگه میدارد.
میشود گفت هر کتاب با خودش روشنایی و بینشی پدید میآورد که زندگی بعد از ظهور این روشنایی با قبل از آن متفاوت است و هر کدام از این روزنهها در کنار هم میتوانند نوری بزرگ به زندگی ما بتابانند؟
بیتردید همینطور است. شما جهان را صرفا روز نمیدانید. جهان ترکیبی از روز و شب است. جهان ما قطبهای متفاوت دارد. بنابراین هر کتابی، در هر جایی از جهان به هر زبانی منتشر شود، حتی اگر من آن را نخواندهباشم باز هم بر زندگی من اثرگذار است. به همین دلیل است که در تمام جهان به محض اینکه حکومتها شروع میکنند به محکم کردن پایههای قدرت و افزایش دادن طول حکومت، قبل از هر چیز سراغ کتابخانهها میروند. کم کردن واژههای ارتباطی بین مردم، گرفتن کلمات از مردم و کوتاه کردن واژهها اولین اقدام این حکومتهاست. بعد از آن است که مردم برای برقرار کردن ارتباط، کلمه کم میآورند و روی میکنند به آثار سطحی و مبتذل. دیگر آثار عمیق را نمیتوانند بفهمند چرا که دیگر کلماتش را نمیشناسند. این کارکرد سانسور در حکومتهایی است که میخواهند مردم در ناآگاهی به سر ببرند. در دوران حکومت خلفای بنیامیه مجموعه بزرگی از کتابخانههای جهان، آتش زده شد، اسکندر هر جا رفت، کتابخانهها را به آتش کشید، از جمله تختجمشید را. مغول همان ابتدا همه کتابخانهها را میسوزاند، چرا؟ چون مرگ آگاهی مرگ ارتباط را در پی دارد و بقای این حکومتها در جهان بدون ارتباط و بدون صداست.
در طول تاریخ قهرمانهایی بودهاند که برای بصیرت و روشنی جنگیده و جان دادهاند؛ از جوردانو برونو و گالیله بگیرید تا همین امروز کسانی که به دلیل نشر آگاهی به مرگ محکوم میشوند. نمایش تا اون اما خیلی روی قهرمانش متمرکز نمیشود و حتی به درستی نمیشود فهمید قهرمان موشکین است یا موشکینا؟
برای اینکه سر جنگ با کسی ندارم. جهان امروز به قهرمان شمشیر به دست یا مشت گره کرده نیاز ندارد. این گونه قهرمانبازیها در جهان تا اون جایی ندارد. من به دنبال آگاهی جامعه هستم و نمیتوانم به خیابان بیایم و مشت گره کنم و بگویم آی مردم کتاب بخوانید: مردم باید در کتابها جذابیتی ببینند که به سمت آنها کشیده شوند؛ نه فقط مردم من بلکه مردم تمام دنیا. آلمان امروز از بیسوادی و بیمیلی جوانانش به کسب دانش فریاد میزند. چرا اینقدر پذیرش دانشجو در کشورهای اروپایی و آمریکایی رشد داشته؟ دلیلش این نیست که عاشق چشم و ابروی ما شرقیها هستند بلکه از این بابت است که جوانهای خودشان تمایل به آموختن ندارند؛ قشر باسوادشان را دارند از دست میدهند، در نتیجه آدمهای باسواد را به کشور خودشان میکشند که این خلأ را پر کند. موضوع نمایش تا اون دعوت به کتاب خواندن، دعوت به آگاهی است. اگر از میدان جنگ و مبارزات اجتماعی حرف بزنیم، به کاوه نیاز داریم اما اینجا نیاز به کاوه نداریم. به کسی مانند کیخسرو نیاز هست که در بستر اسطورگی پر از نور و پر از واژگان اهورایی رشد کردهباشد و بتواند در مقابل افراسیاب بایستد؛ کسی که بتواند تاج پادشاهی را کنار بگذارد و آزادی و آگاهی را برای مردم خودش به ارمغان بیاورد. وقتی رستم به او میگوید اگر علیه افراسیاب قیام کنی و او را بکشی، فر پادشاهی از تو گرفته میشود، پاسخش این است که در عوض مردم من به آگاهی و آزادی میرسند. چون کیخسرو برخلاف کاوه در بستری رشد کرده که پر از سواد اهورایی است. نور و روشنایی را با خود میآورد. وقتی قرار است فریدون ظهور کند و حکومت ضحاک را کنار بزند، نیاز به کاوه هست؛ کاوهای که فرزند دادهباشد و به خاطر فرزند شهیدش پتک در دست بگیرد و بجنگد، چرمینهاش را پرچم کند که مردم زیر آن گرد بیایند اما حرف تا اون مبارزه علیه سیاهی نیست، پر کردن جهان با روشنایی است. ما علیه تاریکی حرف نمیزنیم، ما روشنایی میآوریم چون وقتی تاریکی در جان آدمی رشد کردهباشد، نمیتوانید جان آدم را بگیرید، باید جان را روشنایی ببخشید، آن را محترم بشمارید، بعد آن را رشد داد. برای همین قهرمان تا اون میگوید: من میمانم تا وقتی بین هزاران موش کور یک موش با چشمهای باز به دنیا آمد، او را به جهان کتابها هل بدهم، این فرصت را داشتهباشم برایش از جهان آگاهی، روشنایی، واژهها و کلمات تعریف کنم. قهرمان اصلی نمایش من موشکین نیست که دچار آگاهی شد، در واقع قهرمان من دختری است که ترجیح میدهد در تاریکی بماند اما فرصتی داشتهباشد که چشم فرزندان بعدی را به جهان دانش باز کند. در چنین جهانی نیازی به مشت گره کرده نداریم، به چشم باز نیاز داریم. چشم باز فقط با عزیز شمردن، با پرورش دادن کار میکند.
نمایش تا اون هشدار میدهد، بهخصوص موسیقی شبیه آژیر عمل میکند. آیا در شرایط هشدار هستیم؟
جهان نمایش سمبلیک است. در تمام اساطیر، اساطیر یونان، مصر و نیز ایران، جهان فرودست، اهریمنی و تاریکی است؛ این جهان خوفانگیز است و شما تا زمانی که از این جهان هراس نداشتهباشید، دلتان نمیخواهد آن را ترک کنید. دوزخی که در آن به آدم خوش بگذرد، دوزخ نیست! به همین دلیل از تمام عناصری که در تئاتر وجود دارد، بهره گرفتهایم چون یک نمایش سمبلیک داریم که باید بتواند تمام حسهای مخاطب را درگیر کند، چه شنیداری چه دیداری. شخصیتها، حتی طراحی دکور و لباسها به شما نشانه میدهد؛ جایگاه شخصیتها را معرفی میکند. پست بودن دکور، حفرههایی که در آن ایجاد شده و فضای کاملا اکسپرسیونیستی آن حقارت و خشونت را القا میکند. حتی انتخاب سالن نمایش هم بر مبنای جهانی است که خلق کردهایم. سالن دیگری هم به ما پیشنهاد شدهبود اما سالن سایه را انتخاب کردیم چون فضای کوچک، تاریک و بستهای دارد. تماشاچی به نمایش نزدیک است، نمیتواند لم بدهد و در آرامش نمایش را ببیند، اتفاقا به تماشاگر سخت میگذرد. چند صندلی خراب داریم که من هیچ اصراری برای تعمیر آنها ندارم، چون قرار نیست مخاطب من راحت باشد. جهان تا اون پر از ترس و هراس است؛ موسیقی این هراس را تشدید میکند، همینطور نور. موسیقی این نمایش تماتیک است و مخاطب بر اساس آنچه میشنود، به یک پیشآگاهی میرسد؛ اینکه قرار است چه جور اتفاقی رخ بدهد، موسیقی درگیری به همراه دارد یا هشدار یا مثلا مرگ. روی همه اینها فکر شده، طراح صحنه و لباس به تمام نشانهها فکر کردهاند و با هم تبادل نظر داشتیم. حتی درباره نشانههایی که روی لباس شخصیتها هست. به ناخنها، به وسایل صحنه، خردهریزها و حتی وصلهها و پارگیها... حتی به گریم فکر کردهایم. زخمهایی که به جا ماندهاند.
روی لباس موش مادر، وصلهای هست که اگر اشتباه نکردهباشم، کیسه حمام است!
بله.
خب این نماد کاملا ایرانی است و کاملا آشنا. حداقل نسل من خوب آن را میشناسد!
موضوع این است که مادران ایرانی در شکل خاص و به صورت عام تمام مادران در جهان، وقتی تعداد فرزندانشان زیاد میشود، دیگر در خدمت فرزند هستند، لباسهایشان کلی جیب دارد و در هر جیب چیزی دارند که نیازهای بچهها را برآورده کنند. زنی که مادر میشود، دیگر فرصت پوشیدن لباسهای آنچنانی ندارد. خانم میرهادی، طراح لباس نمایش با این نگاه وصلهها از جمله کیسه حمام را روی لباس موش مادر قرار داده که موش جزو پستانداران است و معمولا در هر زایمان تعداد زیادی بچه به دنیا میآورد که باید به آنها عذا بدهد. وصلهها نشانهای است برای نشان دادن مادر بودن این موش در یک فضای ناچار. در این نمایش یک زن دیگر هم هست؛ «دکی» میتوانست ملکه باشد اما لباسهایش پاره است، زخم دارد، چهرهاش پر از زخم است و حالا نه میتواند مادر شود و نه ملکه شده؛ او زنی است که در یک جامعه مردانه، سعی کرده خودش را بالا بکشد و حالا تبدیل شده به نماد یک نسل عقیم، سرخورده و پر از زخم و پر از خون که معتقد است: وقتی درد بیاید، ساکن میشود، وقتی سکون داشتهباشد، مزمن میشود و وقتی مزمن بشود، خشن میشود و هر چیز خشنی خون به همراه دارد.
صحنهای داریم که موشکین قبل از رفتن با موشکینا وداع میکند. مه و نور این صحنه را به دریای روشن بدل کرده و تماشاگر را در این نور غرق میشود؛ درست مانند رفتن به دریا در یک شب مهتابی است. درباره استفاده از این فناوری بگویید؟
زمانی که درگیر اجرای تئاتر نیستم به این طرف و آن طرف سر میزنم و ابزارها و امکاناتی را که شاید یک روز در تئاتر به کار بیاید، بررسی میکنم. در نورهای مربوط به شوهای و اجراهای پاپ از نورهای لیزری زیاد استفاده میشود و همینطور از مه. برخی از این نورها مثل دیوار هستند. من فکر کردم چه دیوارهای خوبی میشود با آنها ساخت. حین کار با این نور، یکی از آنها را آرام آرام چرخاندم و دیدم سطح خوبی هم ایجاد میکند. تصمیم گرفتهبودم برای نمایشی به اسم «گور» از این نور استفاده کنم اما آن نمایش به صحنه نرفت و در تا اون فرصتی شد از این نور بهره بگیرم. تصاویر مختلفی را با این نور امتحان کردم و بعد به این شکل رسیدم که به نظرم مانندش را در ایران نداشتهایم. نورپردازی در تئاتر جهان کاملا پیشرفته شده، فضای کامپیوتری دیجیتال کاملا انواع نورها را ایجاد کردهاست. واقعیت این است که من وقتی از اتاق فرمان این صحنه را میبینم، از فضایی که مقابل چشمانم ایجاد میشود، بسیار لذت میبرم. فضایی است که قهرمان داستان، موشکین جهان زیرین را شکسته و قصد رفتن دارد. او با موشکینا قرار ملاقات دارد برای اینکه با هم بروند اما موشکینا میماند. خداحافظی آنها باید در فضایی تاثیرگذار باشد، چیزی شبیه رویاهایی که فقط در کتابها خواندهبود؛ رویای روشنی، نور، خورشید، دریا، مه، موج و .... بنابراین آنها در جهانی بالاتر از جهان تاریک و سیاه خودشان دارند با هم ملاقات میکنند. توی ابرها همدیگر را میبینند. جایی که حتی تماشاچی همراه آنها بعد از آن همه صحنههای سختی که گذرانده یک لحظه احساس آرامش، آزادی و عاشقی بکند. به قول سهراب: بگذارید که احساس هوایی بخورد، پی بازی برود. میخواستم همین حس را به مخاطب بدهم که هوایی بخورد، چون بلافاصله بعد از آن صحنه باز هم با خشونت مواجه میشود.
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد