«خانم کار من که تموم شد. پولی هم نمیخوام فقط اجازه بدید برم. یه روزه مواد بهم نرسیده، الانه که پس بیفتم.» دوباره حس گربهای را پیدا کرد که موش را در سه کنج دیوار گرفتار کرده. با همان خنده که حالا مثل متهای فولادی مغزت را سوراخ میکرد، گفت: «عجله نکن. یه کار کوچیک مونده که باید انجام بدی. بعدش هرجا خواستی میتونی بری.» دیگه نتوانستم خشمم را پنهان کنم و نمیدانم چرا این جمله رو گفتم. «معلوم نیست چه بلایی سر اون بدبخت آوردید که میخواید اینجا چالش کنید. من دیگه نیستم. قرار ما همین بود که تموم شد.» این حرفها خندهمصنوعی زن را روی صورتش خشکاند و در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را پشت نقاب صورتش مخفی کند، آرام به سمت من آمد. «من که بهت توضیح دادم چی شده. کار را که کرد؟ همان که تمام کرد. حالا بیا کمک کن جنازه پدرمو بیاریم دفنش کنیم. خب نیست میت روی زمین بمونه. بعدم پولت رو بگیر و برو.»
میدانستم بحث بیفایده است و باید این کار را هم انجام بدهم. پس چشمی گفتم و دنبالش راه افتادم. به طبقه بالا که رفتیم جنازهای پتو پیچ وسط پذیرایی بود. مرد جوان هم روی مبلی لم داده بود و دود سیگار را از دهان و بینی بیرون میداد. سرتا پای من را برانداز کرد. طوری که انگار برای اولینبار است که من را میبیند. بعد رو کرد به زن جوان و دوباره غرزدن را شروع کرد. «با چه فکری این زپرتی رو آوردی. با تو همیشه یه جای کار میلنگه.»
بعد اشاره کرد به من و ادامه داد: «چرا عین ماست وایسادی منو نگاه میکنی؟ تکونی به خودت بده و بیا این سر پتو رو بگیر ببریم تو زیرزمین.» انگار تو گلویم سرب داغ ریختن و تارهای صوتیام سوخته بود. هرکاری کردم بگم چشم صدایی از این گلو بیرون نیامد. به همین خاطر، سرم را به علامت تایید تکان دادم و یک سر پتو را گرفتم و دنبال آن مرد راه افتادم. از پلههای زیرزمین که پایین میرفتیم پایم پیچ خورد و پتو از دستم رها شد. به خودم که آمدم، چهره مردجوانی غرق در خون جلوی چشمم ظاهر شد. شوکه به جسد و زن جوان نگاه کردم. خواستم بپرسم این که هم سن شماست؟ اما ترسیدم و سکوت کردم. پتو را روی جسد کشیدم و سریع خودم را جمع جور کردم و دنبال آن مرد که حالا صورتش از خشم سرخ شده بود راه افتادم. سکوت آنها وحشتم را بیشتر کرد. جسد را ته قبر انداختیم.
کنار قبری که خودم کنده بودم، نشستم که مرد جوان بیل را سمتم پرت کرد. «پاشو خاک بریز روش.»
بلند شدم، بیل را برداشتم شروع کردم به خاک ریختن. جنازه زیر یک لایه خاک گم شده بود که پشت سرم تیر کشید و گوشهام شروع کرد به صوت کشیدن. انگار سرم را کرده بودند تو شیپور بوق قطار و لوکوموتیوران همینطور سیم بوق را با دست می کشید. چشمانم نیمهباز شد. همه جا تاریک بود و هیچ توانی برای بلندشدن نداشتم. انگار تو عمق چاهی خشک گرفتار شدم. کم کم صورتم هم زیر خاک رفت و صدای زنگ و درد پشت سرم قطع شد.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد