مددجویان محترم عنوانی است که رئیس و روحانی زندان، وقتی میخواهند مجلس را آماده و گرم کنند و تحویلم دهند، زندانیان در بند را با آن میخوانند تا از زهر ماجرا کاسته شود و فضا بکشند و صد البته که زندان، گور زندگان است بهقول یوسف نبی؟ع؟ و مگر با این صناعتها تلخی و سردی از در و دیوار اندرزگاه میرود؟
دیوارهای زندان، ازدر که داخل میشوی سردند. چه در زمستان سوزناک باشی چه در طراوت اردیبهشت. غرض اینکه حوالی عید سال نوی مسیحی در اول ژانویه هم هست و از سریهای پیشین که دمخور اهل بند بودهام، میدانم زندانی مسیحی هم در جمع داریم و حواسم هست دو زندانی غیر همکیش را به تبریکی بنوازم و اصولا ورود چیزی غیر از کتاب، همراهمان ممنوع است. چه برسد به اینکه بخواهی مثلا کاج و ریسه و هدیه بیاوری برای آن جوانک ارمنی اهل ارومیه که گرفتار زندان خوی شده یا آن سیاه آفریقایی اهل گینه که به خاطر برداشتن کلاه چند نفر از همشهریهای ما سر از دوسداقخانه مرکزی خوی درآورده و در این مدت، ترکی و فارسی را عین بلبل بلد شده و خدا خواهی بود وقتی هنوز بیرون بود زبانمان را نمیدانست که اگر میدانست لابد کلاه نصف اهل خوی را برمیداشت.
به مناسبت سالگرد شهادت حاجقاسم که عدل افتاده روی روز مادر، برنامه را دو وجهی چیدهایم برای زندانیان محترم. یک نمایش خیابانی که زحمت اجرایش را حمیدرضا حاجیرستملو خواهد کشید و بعدش من دقایقی راجع به کتابی با موضوع محور مقاومت که قضا را ربط مستقیم دارد به فضای جرم و الواطی، حرف خواهم زد. مخاطب امروزمان هم زندانیان جرایم مالی، اقتصادیاند و یک سر و گردن با آن مددجویان محترمی که در دو نوبت قبل دیدهایم توفیر دارند.
حمید با حاج آقای زندان هماهنگ است که حرف حاجی تمام شده و نشده، بیاید وسط معرکه و نمایشش را اجرا کند. برای ارتباطگیری بیشتر، جدا از ما مهمانها رفته نشسته دم در حسینیه قاطی زندانیها. موضوع تئاترش درد و دل یک معتاد متجاهر از همه جا رانده است که بالاخره توانسته پول تاکسی و خریدن یک شاخه گل را جور کند و بیاید سر قبر مادرش.
حالا نوبت من است که منبر را تحویل بگیرم و جای اشک، خنده بیاورم روی لبها. از سریها قبل یاد گرفتهام که مزاج مددجویان محترم با کف و سوت و هورا سازگارتر است و لذا میخواهم که همان اول کار به افتخار زنده و مرده مادرشان یک کف مرتب بزنند. کف دوم و سوم را به سلامتی بغل دستیها و خانمهای چشم انتظار مددجویان محترم در بند طلب میکنم که رساتر و بلندتر و ممتدتر است.
میگویم: «تحمل زندان، امروز روز، سختتر از ده بیست سال پیش است. چرا؟ چون قبلا مردم معتاد گوشی و شبکههای اجتماعی نبودند و زندان فقط دوری ازکوچه و خیابان وخانه بود اما الان که عامه مردم گرفتار فجازیاند، صبر برنداشتن و نکاویدن گوشیهمراه، زجر علیحده است» وانگار که جانانیبودم که سخن اززبان ایشانمیگفتم؛ کفچهارم راغراترختم کردند.
تیرم به هدف نشسته بود و همان یک زخم که از ایشان شکافته بودم، کار خودش را کرد و خمیازهها به توجه بدل شد که ببینند این آدم یک لاقبایی که معلوم نیست از کجا پیدایش شده و میگوید: «خدا اگر بهتر از کتاب داشت، آنرا ظرف برای معجزه همیشگی بهترین پیغمبرش میکرد» چه میگوید.
بنا داشتم کتاب دوربرگردان سیدزهیر مجاهد را معرفی کنم. کتاب «روایت سرباری است که سرباز شده است» پسری که پدرش شهردار مزارشریف افغانستان بوده و چشم به دنیایی باز کرده که حمله شورویها، آنها را از مکنت و مقام و رفاه کنده و پرت کرده در اردوگاه مهاجران غیرقانونی افغانی در فلکه دوم گلشهر مشهد. پسری که حسرت درس خواندن داشته و روزگار به مرادش نچرخیده و هیچگاه نتوانسته در مدرسه کاشانی که سر محلهشان بوده درس بخواند و لات شده و فنون اراذلی را تا آنجا جلو رفته که برای خودش لقب و عنوان و نوچه و دسته و دم و دستگاه به هم زده و اسمش لرزه به اندام لات و لوتهای باقی شهرها و محلهها انداخته و از «سلیمان» گنده لاتی ساخته که نگو و نپرس.
و هی وسط حرفها اشاره میکردم به عکس روی بنر پشت سرم که عکس سلیمان بود که دست انداخته دور گردن حاج قاسم و مددجویان محترم هی هر دفعه انگشت حسرت به دهان که آدمی به این سابقه درخشان را چه به سلفی گرفتن با سردار؟ و جابهجا اشاره به دعا و توصیه مادرش میکردم که هی در گوش سلیمان میخواند که «پسرم هر کاری هم که کردی، نگذار نماز به گردنت بماند...».
و جمع کردم صحبتم را با این فراز که بزرگترین فرصت درزندگی سلیمان آنجا خودش رانشان که داد که خدا یک دوربرگردان جلوی اتوبانی که او را با سرعت ۱۶۰سمت قهقرا میبرد، سبز کرد و دعای مادر و نمازها کمک کردند تا لات محله کاشانی، معکوس بکشد و از دوربرگردان دور بزند و به این ترتیب، معرفی یکی از خوشخوانترین کتابهای دوره مدیریت مهدی قزلی بر انتشارات جامجم را درز گرفتم.