چند سالته؟
۳۲ سال.
چند سال قبل ازدواج کردی؟
چهار سالی میشود.
چطور با همسرت آشنا شدی؟
هم دانشگاهی بودیم. دختر پرانرژی و سرزندهای بود. از این روحیهاش خوشم آمد یک روز در دانشگاه حرف دلم را گفتم و قبول کرد با خانوادهام به خواستگاریاش برویم. خیلی زود سر خانه زندگیمان رفتیم.
بچه هم داری؟
نه. شرایط طوری نبود که بخواهیم بچهدار شویم.
چرا؟
بعد از یکسال زندگی ما تبدیل به جهنم شد. جهنمی که دوست نداشتیم بچهای را وارد آن کنیم.
دلیل اختلافتان چی بود؟
دخالتهای خانواده همسرم. آنها درهمه چیز دخالت میکردند.همسرم هم سمت آنها بود و میگفت نمیتوانم روی حرف آنها حرفی بزنم.
چرا به خانواده همسرت حرف نزدی؟
هربار حرف میزدم، اوضاع بدتر میشد. انگار خوششان میآمد. من وهمسرم در جنگ ودعوا بودیم. این اواخر حتی برای خرید وسایل خانه هم نظر میدادند. تحمل این رفتار را نداشتم. ما دو آدم عاقل و بالغ بودیم چرا باید دیگران برای ما تصمیم میگرفتند.
و این اختلافات باعث قتل همسرت شد؟
دقیقا. یک شب دوباره سر این موضوع دعوا کردیم. عصبانی بودم و کنترلی روی رفتارم نداشتم. همسرم قصد داشت به خانه پدر و مادرش برود که سد راهش شدم. شروع به داد و فریاد کرد. گلویش را گرفتم تا جلوی داد و فریادش را بگیرم اما وقتی به خودم آمدم، جلوی نفسش را گرفته بودم.
بعد چه کردی؟
دیگر تحمل این زندگی را نداشتم و رگ دستم را زدم. بعد به خانواده خودم و همسرم خبر دادم. دیگر هیچی نفهمیدم تا چشمانم را باز کرده و دیدم روی تخت بیمارستانم. برادرم به خانهام آمده و مرا به بیمارستان رسانده بود.
حرف آخر.
از کاری که کردم پشیمانم، هرچند که سودی ندارد. پدر و مادرزنم فقط قصاص مرا میخواهند. دوست دارم زودتر حکم اجرا شود و از این عذاب رها شوم.