عمرا دلم نمیخواست خبرنگار شوم. به سبک زندگیام نمیآمد؛ سمج و پاپیچ نماینده مجلس و سلبریتی شدن و حرف از غم مردم زدن و شب راحت سر روی بالش گذاشتن.اما آن روز در نمایشگاه مطبوعات سال۹۵ دیگر کار از کار گذشته بود و زلفم به قلم نقادانه گره خورده بود دیگر. حقیقتا تاالان خوب هم مقاومت نشان دادم تا از برچسب خبرنگار بودن فرار کنم.خصوصا قبل نوجوانه که رویای سردبیری را توی سرم ترگل ورگلش میکردم و دلم قنج میرفت برای ساخت برنامه در تلویزیون، خوابش راهم نمیدیدم یک روز نمایشگاه مطبوعات و دیدار سرزده «ولیا... سیف رئیس وقت بانک ملی» آتش خبر را به جانم بیندازد که روزی اگر روزنامه نگاری خوانده بودم احتمالا از مدرک کارشناسی ادبیات محض حال حاضرم بهتر بود.
بعدها،…اما بعدها…
آدم گاهی جرأت نمیکند راه رفته را برگردد. بیراه نمیگویم ها، از ۸ سال تجربه کاری در حوزه نوجوان میگویم. از رویایی که توی مغزم هرروز جزئی تر میشد، از نوجوانه.نوجوانهایکه صاحبانش هم دلخورم میکنند چه برسد به مسئولین که شاید ورقش هم نزده باشند. درددلم باز شده است و دلم میخواهد غر بزنم. انگار تنها، تنها نوجوانه را برای انبوهی از صندلیهای خالی یک نمایش توی زندگیام بازیاش میکنم و هیچ بینندهای نمیبیندش و شاید اگر برگردم به نمایشگاه مطبوعات سال۹۵ دوربین نیکون دی۷۲۰۰ نوئم را دست بگیرم و تجربه امروزم را داشته باشم هیچوقت سمت نوجوان نیایم…