آیتا... سیدمحمود مرعشینجفی پذیرای ما بود و با رویی گشاده به سئوالاتمان پاسخ گفت. سپس با انجام تشریفات مخصوص، توانستیم از گنجینه کتابهای خطی دیدن کنیم. آنچه در ادامه میخوانید، گزارش مشروح این دیدار است.
دوستی قدیمی با شفیعی کدکنی
وقتی صحبت از ادبیات فارسی شد، ایشان گفت: آقای شفیعی کدکنی از دوستان قدیم است و محبت زیادی به من دارد و دانشجویان زیادی را پیش من میفرستند. یکی از حاضران هم کارشناسی ارشد، گرایش کشور مصر میخواند. همین شد که آیتا... گفت: من بیش از ۱۵بار به مصر رفتم. زمانی که با ایران اختلاف داشتند برای نمایشگاه کتاب به من ویزا دادند و رفتم، چون کارم فرهنگی بود. آنجا به ما خوش گذشت و با برخی وزرا هم دیدار داشتیم. در ساختمان رزیدانت سفارت بودیم که بسیار عظیم بود، چون اولین زن شاه، اهل آنجا بود. مانند شمیران و جنوب شهر خودمان بود. شمال شهر، خانهها و ویلاها قرار داشت و سمت جنوب سفارت بود. رزیدانت سفارت در آنجا بود و چهارطرف آن به خیابان راه داشت که حدود ۲۰هزار متر میشد. یک پیرمرد کنار در سفارت بود. از او پرسیدم: چند سال است اینجایی؟ گفت: حدود ۷۰ سال. پرسیدم: زمان شاه هم اینجا بودی؟ گفت: بله. آن زمان دستور داشتم به ماشینی که وارد اینجا میشود، نگاه نکنم و سرم را پایین بیندازم. ماشین کنار آسانسور متوقف میشد و شاه و همراهانش داخل میرفتند و مشغول عیاشی میشدند. ساختمان عجیبی بود. ما روزها به نمایشگاه کتاب میرفتیم. به یاد دارم که ۱۵۰کارتن کتاب خریدم و با زحمت بسیار زیادی آنها را به تهران رساندم.
افتتاح کتابخانه اسکندریه
آخرین سفری که چند سال قبل به آنجا داشتم، زمانی بود که روابط ایران و مصر تیره و تار شده بود. من برای افتتاح کتابخانه اسکندریه دعوت شدم. در زمانی که عمر، حاکم اسلام بود، دستور داد کتابهایی که در آنجا وجود دارد و خلاف اسلام است را آتش بزنند. کتابخانه اسکندریه، بزرگترین کتابخانه جهان بود که توسط اسکندر ساخته شد. آنها گفتند که باید این کتابخانه را افتتاح کنیم و دوباره آن را به بزرگترین کتابخانه جهان تبدیل کنیم. حدود ۲۰ رئیس جمهور، ۷۰ نخستوزیر، ۱۰۰وزیر فرهنگ، ۱۵۰۰خبرنگار خارجی و ۱۰رئیس کتابخانههای مهم جهان از جمله رئیس کتابخانه کنگره آمریکا، کتابخانه بلژیک و کتابخانه ملی پاریس مرا دعوت کرده بودند.
سه روز شهر اسکندریه حکومت نظامی بود. ۱۰ صندلی در ردیف جلو گذاشته بودند و روی هر صندلی اسم افراد را نوشته بودند؛ روی صندلی اول نام خانمی پیر با موهای سفید نوشته شده بود و صندلی بعدی نام من بود که آنجا نشستم. وقتی نشستم خانم به من گفت: حتما از ایران میآیی. گفتم: بله، چطور متوجه شدید؟ او گفت: چون لباست شبیه لباس آقای خمینی بود، گمان کردم تو هم ایرانی باشی. از او پرسیدم آیا با کتابخانههای ایران ارتباط دارد؟ گفت: فقط با کتابخانه مرعشی در ارتباط است. وقتی خودم را معرفی کردم خیلی خوشحال شد و از من دعوت کرد کتابخانه آنها را ببینم. من هم مشتاق بودم ولی به دلیل مسائل سیاسی، گرفتن ویزا سخت بود. این خانم گفت چون عضو کنگره آمریکاست و من به دلیل انجام کار فرهنگی میخواهم به آمریکا بروم، هر زمان که بخواهم میتوانم ویزا دریافت کنم و روابط سیاسی دو کشور بر مسائل فرهنگی سایهای نمیاندازد اما متاسفانه هنوز فرصت نشده من به آنجا بروم.
یونسکو در پاریس بنا داشت برنامهای برای تجلیل پدر و من بگیرد که در جهان یک نفر بدون همراهی دولت توانسته بزرگترین کتابخانه مخطوطات اسلامی را تأسیس کند. تصمیم داشتند همه سفیران و برخی رئیسجمهورها را دعوت کنند و من به آنجا بروم و سخنرانی کنم ولی آمریکا اجازه نداد چون من ایرانی و مخصوصا روحانی بودم.
دو بال عقاب
ایران در هر شرایطی باید با دو بال عقاب، یعنی عربستان و مصر ارتباط داشته باشد چون این دو از کشورهای اسلامی بزرگ هستند ولی متاسفانه بعد از دوره آقایهاشمی این روابط تیره و تار شد. امیدوارم در این سالها شرایط بهتر شود. قرار است اتحادیهای در خلیجفارس شکل بگیرد که متشکل است از کشورهای ایران، عمان، امارات ،بحرین، کویت، قطر، ایران، عراق و... که حفاظت از خلیجفارس در اختیار این کشورها باشد و آمریکا دخالتی نداشته باشد.
پرستار همسرم هستم
من دچار گرفتاری بدی شدم و همسرم زانویش را در تهران عمل کرد ولی پروتز داخل زانویش شکست و مجبور شد دوباره عمل کند اما متاسفانه جواب نداد. گفتند پروتزی هست که توسط شرکتی معتبر و بینالمللی ساخته شده و ما به سختی آن را تهیه کردهایم. از سال ۹۳ تا الان مشکلی نداشت ولی پایش مدام سوراخ میشود و درد و رنج دارد. باید مراقبش باشم و از ایشان نگهداری کنم. حدود ۳۰ سال پرستار پدرم و بعد از آن، حدود ۱۰ سال پرستار مادرم بودم. بعد از آنها هم دارم پرستاری همسرم را انجام میدهم؛ زندگی من توأم با پرستاری شده است و خدا را شاکرم. بزرگی میفرماید کسانی که اینگونه امتحان میشوند، از عذاب آخرتشان کم میشود!
خاطرات زیادی از امام خمینی دارم
خیلی از افراد من را تشویق میکردند که خاطراتم را تعریف کنم چون خاطرات زیادی از امام خمینی (ره) دارم. من با حاج احمدآقا و حاج آقامصطفی دوست صمیمی بودم و هنوز خانواده حاج احمدآقا برای سر زدن به همسر من به خانه ما میآیند. آقای سیدعلی در دامان خانم من بزرگ شده و او را خاله خطاب میکند. حضرت امام (ره) تمایل داشتند با خانواده ما ارتباط فامیلی داشته باشند که نشد و دختر ما با فرد دیگری ازدواج کرد. من از قم به صورت قاچاقی به عراق رفتم و همراه آقای خمینی در ایوان خانه میخوابیدم و ایشان میگفتند: «تو امانت آقای مرعشی هستی، نباید جایی بروی و همیشه باید در منزل من بمانی.» من اولین کسی بودم که با آقای اشراقی (داماد حضرت امام) برای دیدنش به پاریس رفتم. در آنجا حدود دو سه هفته ماندم. من مراقب بنیصدر بودم. میدانستم او آدم درستی نیست و نمازش را گاهی نمیخواند. به آقای اشراقی هشدار دادم ولی او گفت اختلاف ایجاد نکنم و به کسی نگویم. من خاطرات زیادی در ایران دارم. وقتی امام خمینی(ره) از زندان آزاد شدند (که البته بعد دوباره ایشان را به ترکیه بردند) پدر من تنها مرجعی بود که صبح ساعت ۸ تا ۱۲ کنار او مینشست و مردم به دیدارش میآمدند. آنها از جوانی با هم آشنا بودند و در مدرسه دارالشفاء یک حجره داشتند. در زمان رضاشاه و در شبهای عاشورا در آن حجره به صورت پنهانی عزاداری میکردند. یک فرد اصفهانی به آنها گفت: «من نقشهای کشیدم که بتوانیم سینهزنان به سمت حرم برویم.» آنها به او هشدار دادند که مأموران شاه دستگیرمان میکنند. او گفت: «ما یک مشدی حسین داریم که او را در تابوت میگذاریم و به بهانه اینکه او طواف کند سینهزنان نام او را بر زبان میآوریم و به زیارت میرویم.»
ایده شکلگیری کتابخانه در ذهن پدربزرگوارتان از چه زمانی ایجاد شد؟
از وقتی که او در نجف بود. پدرم در روز اربعین سال ۱۳۱۵ قمری در یک خانواده بزرگ علمی که پدرانش هم اهل علم بودند، به دنیا آمد. اجداد ما، هم عالم دین و هم پزشک بودند. آنها از معدود مراجعی بودند که به زبان انگلیسی تسلط داشتند. مادرانشان ترکزبان بودند و در نتیجه آنها نیز به ترکی تسلط داشتند. عربی را هم میتوانستند با لهجههای مختلف صحبت کنند. پدر من از خردسالی شروع به فراگیری دروس حوزوی کرد. او خیلی سریع ترقی کرد و در ۲۴ سالگی به درجه اجتهاد رسید.
آقای عراقی، آقای آیینآیینی و... برای پدر من اجازه اجتهاد نوشتند و او ۴۵۰ اجازه از متخصصان این حوزه دریافت کرد و به «شیخالاجازه» معروف شد. من این مسأله را در دو کتاب المثلثات فیالاجازات پیدا کردم. مادرم در گذشته به این مسائل علاقه نداشت و کاغذها را دور میریخت ولی من حدود ۱۵۰ تا از این اجازهها را پیدا کردم و در کتابم آوردهام. یک روز پدرم از بازاری در نجف عبور میکرد که به کاروانسرایی به نام قیصریه رسید. مردم و طلبهها تردد زیادی در آنجا داشتند و این باعث کنجکاوی او شد. پرسوجو کرد تا بفهمد چرا آنجا اینقدر شلوغ است. به او گفتند؛ رسم است وقتی علما فوت میکنند کتابهایشان را اینجا میآورند و برای فروش میگذارند. پدر من به کتاب علاقهمند بود، به همین دلیل وارد آنجا شد. مردم روی زمین نشسته بودند و یک آقا پشت میزی ایستاده و هر کس قیمت بیشتری برای کتاب پیشنهاد میکرد، کتاب را به او میفروخت. پدر میگفت: «من دیدم بیشتر کتابها را یک نفر میخرد. از اطرافیان پرسیدم این کیست؟ گفتند: او یک دلال است و کتابها را به بغداد میبرد و میفروشد.» پدر با خود فکر کرد، چرا کتابهای ما از اینجا خارج شود و فرهنگ ما از دست برود؟ شیخ صدوق کتابی به نام مدینهالعلم دارد که اگر این کتاب از بین نرفته بود، میتوانست کتاب کاربردیای باشد. ظاهرا تا عصر تیموری هم این کتاب در ایران بود ولی بعد از آن دیگر اثری از آن یافت نشد. پدر خیلی دنبال این کتاب بود و به او گفتند در یمن است؛ او سه بار به یمن رفت ولی کتاب را پیدا نکرد. او از دانشجویانی که میخواستند به خارج از کشور بروند، درخواست میکرد این کتاب را برایش پیدا کنند ولی کسی نتوانست آن را بیابد. پدر هرگز از چیزی که غیرایرانی باشد، استفاده نمیکرد و روی این مسأله حساسیت زیادی داشت.
ذکر این کتاب در منابع دیگری آمده است؟
بله. آقای مجلسی خیلی به آن اشاره کرده بود. مرحوم مجلسی متوجه توطئهای در عصر خود شد. او یک کتابخانه شخصی داشت. دشمنان او شایعه درست کردند که چطور با توجه به اینکه ۶۰ سال عمر کرده از او ۱۰۰۰ کتاب وجود دارد که طبق دستخط او در آنها نوشته شده این کتاب در حضور او خوانده و توسط او تصحیح شده است؟ پدر در جواب به آنها گفت: این بهدلیل نادانی شماست. او در جایی مینشست و یک نفر حدیث این کتاب را برای او با صدای بلند میخواند و مجلسی اظهار میکرد که این حدیث صحیح است یا خیر و آنها نیز در همه کتابهایشان آن حدیث را اگر نیاز به اصلاح داشت، تصحیح میکردند. در پایان نیز همه کتابها را میآوردند تا او چند سطر برای تصحیح آنها بنویسد. مجلسی تأکید داشت کتب اربعه شیعه باید تکثیر شود. در این کتابخانه هزاران کتاب با تصحیح علما وجود دارد. بیش از ۵۵ جلد بحارالانوار با همان نسخه اصلی و با دستخط مجلسی است. مجلسی متوجه شد کتب اربعهای که بعد از قرن شش نوشته شده باشد، خیلی کم یافت میشود؛ به همین دلیل در این خصوص تحقیقاتی انجام داد و متوجه شد سعودیها و وهابیها پیرو ابنتیمیه بودند و در کتاب نقض کلام شیعه آورده شده که تمام کتب اربعه شیعه که در قدیم کتابت شده بود، توسط این سُنیهای متعصب عرب خریداری شده و بعد آنها را به جعلیات عصر صفوی منسوب کردند. آقای مجلسی سعی کرد بخشی از این کتابها را جمعآوری کند. پدر من هم راه او را ادامه داد و در خارج از مرزهای ایران هم بهدنبال این کتب گشت. حدود ۱۵جلد از آنها تابهحال جمعآوری شده است. تفسیر تبیان به خط شیخ طوسی که حدود هزار سال پیش در نجف اشرف نوشته شده هم در این تحقیقات پیدا شد و در این کتابخانه موجود است. پدر در آن زمان یک طلبه بود و شبها پس از فراغت از درس به یک کارگاه برنجکوبی میرفت و مشغول کار میشد و دستمزدش را صرف خرید کتابهای خطی میکرد. آن زمان کسی عنایتی به کتابهای خطی نداشت. پدر تعریف کرد که وقتی به قم آمد، در مدرسه فیضیه این کتابها را حراج میکردند و برخی طلبهها از پشت سر او رد میشدند و میگفتند: «این سید خُل شده که کتابهای خطی را که موریانه دارد و کثیف است، میخرد.» دشمنان جو را به گونهای آلوده کرده بودند که کسی به سراغ کتابهای خطی نرود. پدر در آن زمان کتابهای خطی زیادی تهیه کرد. من از ۱۲سالگی وارد این ماجرا شدم و شبها نزد پدر درس میخواندم. روزها هم در پی درسهای دیگر بودم. پدر کتابشناسی را به من یاد داد و گفت باید چند نسخه هم خودم کتابت کنم که الان موجود است؛ دستخط من است که در ۱۴سالگی نوشتم.
در آن زمان نجف زندگی میکردید؟
خیر. پدرم در سال ۱۳۴۲ به ایران آمد و به مشهد رفت و بعد تصمیم داشت به قم و تبریز برود و با مادرش ملاقات کند و بعد دوباره به نجف برگردد. در قم با آقای حائری ملاقات کرد که بهتازگی حوزه را تأسیس کرده بود و او از پدر میخواست که در قم بماند؛ چون استاد نداشتند و رضاشاه در پی تعطیلکردن آنجا بود. پدر گفت: «من از آن روز در حوزه ۱۰ موضوع مختلف را تدریس میکردم.» رضاشاه پیغام فرستاده بود که هیأتی از جانب او به قم میآید؛ از طلاب امتحان میگیرد و هرکس در این امتحان رد شود، اجازه پوشیدن لباس روحانیت ندارد! پدر پیشنهاد داد که حوزه هم نمایندهای در آن هیأت داشته باشد و رضاشاه قبول کرد. تعدادی از نمایندگان آن هیأت، روحانی بودند و برخی دیگر استاد دانشگاه بودند. رضاشاه دستور داده بود آنها سختترین سئوالات علمی را بپرسند تا طلبهها در آزمون رد شوند و پدر به این دلیل پیشنهاد داد که در آن هیأت نماینده باشد.
حوزه حفظ شد
شب آخر که سئوالات طرح شد، پدر من هم در آنجا حضور داشت. برخی سئوالات از کتاب میراث شرح لمعه طرح شده بود که کتاب سختی است و باید کمی هم ریاضیات دانست. بعد از تمام شدن مجلس، پدر نزد طلبهها رفت و به آنها گفت کتاب میراث شرح لمعه را بخوانید چون سوالات از این کتاب طرح شده است. آنها شب تا صبح بیدار ماندند و کتاب را کامل خواندند. همه آنها در امتحان پذیرفته شدند و این چنین شد که حوزه حفظ شد.