همیشه هم مختص به فرد نیست؛ تجربیات میتوانند جمعی باشند یا خارج از زندگی فردی شخص قرار بگیرند؛ بعضی تجربیات را زندگی نمیکنیم اما به آن آگاهی داریم و بعضی را اصلا نباید تحربهاش کنیم. ما در این دوصفحه از نوجوانه قصد داریم دراینباره بیشتر صحبت کنیم.
تجربه با کسره یا ضمه؟
اگر بخواهیم مُلالغتی وارد عمل شویم، در اصل تلفظ تجرُبه غلط است و باید حرف«ر» را با کسره تلفظ کنیم اما تعریف اصلی ما از تجربه این چیزها نیست. این سرمایه نایاب، در همه تعاریفش دارای یک اصل مشترک است که ما را به کلید واژه آگاهی میرساند. بلااستثناء آن چیزی که ما را نسبت به تجربه کردن دلخوش میکند، آگاهی و شناختی است که بعد از آن برای ما حاصل میشود. البته این آگاهی باید برای ما سود داشته باشد وگرنه داشتن آگاهی از امری که تجربه کردنش سرتا پا ضرر است، عاقلانه نیست.
هرچند که ممکن است این عمل را در فلسفه یکجور معنا کنند و در علم روانشناسی طور دیگر اما در میان همه اینها یک تعریف هست که به دل من خوش میآید و به نظر از همه تعریفها عامتر است: دانش عملی، مهارت یا کاری که حاصل مشاهده مستقیم یا مشارکت در رخداد یا فعالیتی خاص است که سبب آگاهی ما میشود.
بله ناخدا!!
ماهیگیرها میگویند صید ماهی فصل دارد و شما اگر ماهیگیر گوش به زنگی باشید، خوب میدانید که باید در تابستان دل به دریا بزنید. قبل از طلوع آفتاب هنگام سپیده دم، از خواب دلچسب اول صبح دست بکشید و وسایلتان را توی یک کوله جمع و جور بریزید؛ ساحل امن را ترک کنید و در دل آبهای دریا به صید بپردازید.اگر تمام مراحل را درست طی کرده باشید، دست آخر ماهیهای تپل مپل و خوبی نصیبتان خواهد شد.
از نظر من زندگی هم شبیه دریاست، ما ماهیگیرانی هستیم که دنبال صید تجربهایم و برای صید تجربههای پربار فصلی بهتر از نوجوانی نیست. البته منظور ما این نیست که در فصلهای دیگر این دریا صیدی پیشکشتان نمیکند، نه! اما تجربه کسب اولین درآمد در نوجوانی کجا و آن مستمری ناکافی بزرگسالی که به آخر ماه نمیرسد کجا!
پس بی خیال بدبیاری، مثل یک ماهیگیر گوشبهزنگ اما محتاط، کوله را روی دوش بیندازید و با صدای بلند به ناخدا بگویید: بله ناخدا.
-بادبان را بکشید. آمادهاید بچهها؟!
تجربه را تجربه کردن خطاست
همین قدیمیهایی که حوصله سه دقیقهای ما، احترام موی سفیدشان را نگه نمیدارد و نسل ما، روی دلسوزیهای پدرانه و مادرانهشان برچسب دخالت و فضولی میچسباند، از روشنترین چراغهای راه زندگی هستند. این مسیر پر پیچ و خم را رفتهاند؛ یک جاهایی لغزیدهاند، زمین خوردهاند و اگر بخت با آنها یار بوده، بلند شدهاند. اگر هم به قول خودشان پیشانی نوشتشان را سیاه نوشته باشند، هنوز در یک جایی از گذشته لنگ میزنند. حالا دلشان خواسته تجربههایشان را حراج کنند. کیلویی و زیر قیمت به ما بدهند که مبادا ماهم بلغزیم، زمین بخوریم و لنگ بزنیم. اما همانطور که گفتم متاسفانه حوصله ما خریدار تجربههایشان نیست؛ نه تنها تجربههای آنها که تجربههای هیچکس. البته من امیدوارم اگر از تجربههای آنها هم استفاده نمیکنیم، قدرت نه گفتن داشته باشیم و بعضی تجربهها را پس بزنیم. از آنها نباشیم که از ترس بیتجربگی پُکی به سیگار زدند و بعد از تجربه سیگار، زشت دانستند که تجربه پیک نیک و گل خشخاش نداشته باشند و اگرهمین روند را در لاکچریترین حالت ممکن پیش ببرند، تجربه یک خط کوکائین و در آخر پیوستن به خالق در کارنامهشان اضافه میشود؛ البته با این تفاوت که میگویند مرحوم خدابیامرز دود شد. لپ کلام اینکه در راه کسب تجربه مراقب باشیم مثل یک دست و پا چلفتی به مسیر دهن کوسه نیفتیم.
خروج از منطقه امن
یک جایی از مغز هست که وقتی میخواهیم دست به کاری با احتمال خطر بزنیم، فورا واکنش نشان میدهد. این بخش از ذهن ما سعی میکند ما کمتر دست به ریسک بزنیم تا کمتر احتمال آسیب وجود داشته باشد و البته خیالمان هم آسودهتر باشد. منطقه امن ذهن به عبارت ساده جایی است که شما احساس راحتی میکنید و تواناییهایتان آزمایش نمیشوند و همچنین شما مجبور نیستید کار جدید یا متفاوتی انجام دهید.
این بخش از ذهن در حالت عادی شما را به ایستادن در خودش ترغیب میکند. دقیقا به محض خروج از این مرحله است که وارد مرحله ترس نمیشویم. ترس چیز بدی نیست؛ البته اگر مانع ورود ما به مراحل بالاتر، یعنی آموختن و رشد نشود. یکی از مقدمات این دو مرحله هم انجام تجربیات جدید است. پس برای رشد نیازمند تجربههای نو هستیم و برای این کار لازم است از منطقه امن ذهنی خارج شویم و کمی ریسکپذیرتر باشیم.
تقریبا اکثر روانشناسان معتقدند ما باید با ترسهایمان روبهرو شویم تا بتوانیم از آنها عبورکنیم. یادمان باشد ما از بیباکی حرف نمیزنیم یعنی قرار نیست هرچیزی را تجربه کنیم که حتی عقلمان میگوید غلط است. خیر؛ ما میخواهیم به بهانههای الکی، دست از تجربه کردن نکشیم. شاید الان از خودتان بپرسید از کجا شروع کنم؟ سؤال خوبی است. گفته میشود طولانیترین سفر با یک قدم شروع میشود و این درست است. ممکن است مردم دویدن در ماراتن را دنبال کنند اما از آنجا که این مسافت بسیار دلهرهآور است، آنها شروع نمیکنند. اگر هدفی دارید، آن را به بخشهای عملی تقسیم کنید، سپس شروع به انجام آن کنید؛ نگرش شما تغییر میکند. شما میتوانید در مورد این هدف مثبت فکر کنید، زیرا در حال حرکت به سوی آن هستید.
تجربه یا خرد، مسأله این است!
جان لاک، جرج بارکلی، دیوید هیوم و دوستانشان در عصری که همه چیز بر پایه خرد استوار بود معتقد بودند آدم باید تجربه کند و در راه شناخت فقط تجربه میتواند شما را راهنمایی کند.
یک بگو مگو نسبتا درشت میان تجربهگرایان و خردگرایان که با گذشت زمان از محدوده دانش فلسفه، فیزیک و متافیزیک عبور کرد و وارد زندگی مردم کوچه بازاری شد. حرفهای تازه و جدید که اتفاقا خیلی زود طرفداران خود را در میان مردم پیدا کردند و در دلشان نشستند اما نه با همان اصالت و رسالت. آدمها دلشان میخواست تجربه کنند. بروند و ببینند چه میشود اگر یک چیزهایی را خودشان به دست بیاورند و به جای اینکه دائما مزاحم جناب خرد شوند بعضی مسائل را با حس کنند.
و همانطور که قابل پیشبینی است خروجی، یک سبک زندگی جدید بود. سبک زندگی تجربهگرایی که احساس را مقدم بر هر چیز دیگری میدانست و معتقد بود آدم با فکر کردن به همه چیز نمیرسد اما با تجربه به خیلی چیزها دست پیدا میکند. البته باید بگویم این دوران مقطعی بود و نسل بعدی به این نتیجه رسیدند که میان خرد و تجربه صلح و اعتدال برقرار کنند و راه شناخت را به کارگیری از هر دوی آنها دانستند.
دستگاه انتقال تجربه
فکر کنم تا الان متوجه شده باشید که تنها راه تضمینی برای کسب تجربه زندگی کردن است.انشاا... خدا به من وشما عمر طولانی بدهد اما بالاخره یک روز زندگی تمام میشود و دیگر فرصتی برای به دست آوردن تجربه نیست.خب اگر دلمان بخواهد تجربیات زیادی داشته باشیم چه؟
یک راه ساده این است که از کتابها کمک بگیریم.من اسمشان را گذاشته ام دستگاه انتقال تجربه. آنها تجربیات شخصیتهای کتاب را به ما انتقال میدهند. شما میتوانید تجربه زندگی در جنگ جهانی دوم را داشته باشید یا مثلا خودتان را در دربار قاجار تصور کنید و از تجربیات آن وزیر کبیر نهایت استفاده را ببرید یا در یک فاصله امن بدون ترس از وبا و طاعون تجربه پاشویههای هر روزه برای مقابله با وبا را داشته باشید.
فرقی هم نمیکند این کتابها تاریخی باشند یا داستانی، کلاسیک باشند یا مدرن هر کدام حرفی برای گفتن دارند و سکوت و فریاد هر شخصیت یک تجربه است. تجربهای که با کمترین هزینه زندگیاش کردهاید و همان جاهایی که فکرش را نمیکنید به کارتان میآید.
قرارِفرار
شما میتوانید چشم در چشم تجربههایتان بدوزید؟! آنهایی که موفق بوده اند را نمیگویم. تجربههای موفق که اصلا از نگاه گذشته روی چشم ما جا دارند. منظورم آن تجربههای کذایی است که به سرانجام نرسیدهاند یا اگر هم رسیدهاند نتیجه باب دل ما نبوده است. همان تجربههایی که به شکست رسیده و حتی با گذشت زمان هم کمی از مزه تلخش باقی میماند، آنهایی که اگر میشد پاکشان میکردیم.
فکر میکنم با تمام سختی که دارد باید بالاخره یک روزی با آنها رودررو شویم. مقابل آنها بایستیم چشم در چشمشان بدوزیم و خوب درس بگیریم و البته یادمان باشد که سرزنش و خود تخریبی و انتحاریهای درونی ممنوع. با تمام سختی که دارد با دقت نگاهشان کنیم و باور کنیم که عضوی از زندگی ما هستند؛ معلم درسهایی مهم از زندگی که اگر آنها را به ما نمیآموختند، گیسهایمان فقط در آسیاب سفید میشد. پس بیایید یک قول انگشتی از آن قولهای بچگی که جانمان هم سرش میرفت بهم بدهیم. از این به بعد قرار را بر فرار ترجیح میدهیم.