مامانحاجی از آن پیرزنهای قدیمی بود که هم درس خوانده بود و به قول خودش تصدیق شش داشت وهم خیاطی و آشپزیاش بیست بود. توی فامیل همه قبولش داشتند وهمراه پدربزرگ،پای ثابت مجالس خواستگاری و بلهبرون بود.یک بار که رفتهبود مکه من اسمش را گذاشتهبودم مامانحاجی و تقریبا لقبش شدهبود؛البته یک جوری جبروت داشت که همون «حاج خانم» بیشتر بهش میچسبید، با همه جبروت و اقتدارش مهربان بود و دوستداشتنی وبرای من حکم مادربزرگ راداشت. پیرزنی سنتی که سنتشکنیاش ازجوانی همراهش بود، هر وقت تعریف میکرد چطور پشت رُل فیات قدیمی پدربزرگ مینشست و توی شهر ویراژ میداد، چشمانش برق میزدوپدربزرگ تحسینش میکرد.میخندیدوازسفرهای دبی وسوریه و...میگفت،همه اینها یک طرف،شیرینزبانی و حاضرجوابیاش یک طرف! ضربالمثل میگفت و شعر میخواند، حدیث میگفت و طرف مقابل حتی اگر مخالفش بود، خلع سلاح، فقط نگاهش میکرد! همیشه هم دودوتا چهارتایش درست بود، نه اینکه خسیس باشد اما انضباط مالی خودش را داشت.
روضههای خانگی مامانحاجی
هر سال دهه آخر ماه صفر که میشد روضه میخواند و روز آخر روضه هم یک دیگ بزرگ وسط حیاط بر پا میکرد؛ میگفت از جوانیاش همین بوده! از وقتی تازه عروس و داماد بودند و خانهشان دوتا اتاق بوده و یک هال داشت، تا آن موقع که میشد توی آن عروسی گرفت. به این ترتیب دهه آخر صفر و روضههای مامانحاجی خاطره مشترک من و عمههایم بود؛ میشد گفت خاطره چند نسل بود اما آن سال قرار نبوداین خاطره تکرار شود؛تلخی این اتفاق،حالا بعد از۳۰سال هنوز هم زیر زبانم است.نه اینکه این روضه چیز خاصی داشته باشد یا اتفاق خارقالعادهای در آن رقم بخورد، نه! روضه خانگی ما خیلی معمولی بود مثل همه روضهها، با همان حال و هوا. دو آقای روضهخوان داشت، فامیلشان خاطرم نیست ولی آن موقعها مثل الان نبود،بدون عباوعمامه، روضه روضهخوان را کسی قبول نداشت. فقط هم دهه آخر ماه صفر نبود؛ برای اینکه به قول خودش خانهاش برکت داشته باشد، چهارشنبههای آخر ماه هم روضه میخواند؛ ولی خب روضه دهه آخر صفر، حکمش با بقیه فرق داشت. واجب بود و ترکش محال! مثل یک مراسم رسمی سالانه، برایش لباس میدوختیم و تدارک میدیدیم. بعد از یک خانهتکانی اساسی، مبلها را جمع میکردیم و پتوها را با ملحفه سفید میپوشاندیم و یک جوری تا میزدیم و کنار دیوار میانداختیم که میشد زیرانداز. پشتیها را یکی یکی از انباری در میآوردیم و دور تا دور اتاق میچیدیم، ظرفها را دستمال میکشیدیم و پردههای «بفرمایید روضه» و «یا علی بن موسی الرضا(ع)» و... راروی دیوارهاوپنجرهها نصب میکردیم.پدربزرگ یک پارچه سفید بزرگ پهن میکرد و قند میشکست و قند میگفت و همه میخندیدیم. البته مامانحاجی چندباری اخم میکرد تا بیشتر به کار بچسبیم؛ حالا اینکه آن روزها منِ هفت ساله بیشتر کمکحال بودم یا خرابکار؟ بحث دیگری است، اما نیت من هم مثل همه برپایی باشکوه روضه بود.
بفرمایید چای روضه!
روضهها که شروع میشد حال و هوای خانه هم تغییر میکرد. یک سماور بزرگ را میگذاشتند وسط آشپزخانه، خالهجان چایی میریخت، بقیه هم سر شستن لیوانها از هم پیشی میگرفتند، اما پذیرایی مال جوانترها بود، من آن موقع بچه بودم و همیشه فکر میکردم چند سال دیگر طول میکشد تا اعتماد کنند و آن سینی چای را به دستم دهند!؟ ولی به اینکه بین همه بچهها ظرف آبنبات دست من بود، به خودم میبالیدم و به هیچ قیمتی این افتخار را به دیگران واگذار نمیکردم. البته این کار، هدیه شکلاتی را هم به همراه داشت، شکلاتی با عطرِ جیب پدربزرگ.آقا که روضه میخواند، همه چادر روی صورت میکشیدند و عدهای گریه میکردند، آن قدر که غش و ضعف میکردند و باید فوری برایشان آب قند میبردیم! دو تا خانم پیر بودند که وسط هق هق گریه «بوه بوه» میکردند و یکی از تفریحات من این بود که از صدای گریهشان بفهمم کجای مجلس نشستهاند! البته عدهای هم بودند که زیر چادر با هم پچپچ میکردند، حتی میخندید و من این را وقتی بهشان نزدیک میشدم تا دستمال کاغذی تعارف کنم میفهمیدم!
وظیفه خطیرِ تعارف دستمال کاغذی!
آها یادم رفت بگویم وظیفه خطیر دوم این بود که وقتی روضه شروع شد، دستمال کاغذی تعارف کنم! بماند که هنوز هم که سی سال از آن سالها گذشته، این وظیفه به عهده من است. از این پچپچها هم خوشم میآمد، چون رازهایی برایم آشکار میشد. مثلا یک بار فهمیدم دو تا خانم از مامان من خوششان آمده و نمیدانند شوهر دارد، من هم فوری مامانم را صدا زدم و نقشهشان را خراب کردم! ولی همه هیس بزرگی گفتند و دعوایم کردند و هیچ کس نفهمید من از چه جنجال بزرگی جلوگیری کرده بودم. باید به پدربزرگ میگفتم تا برای این رشادت، شکلات مضاعف بگیرم. حالا بماند که چه بختها که در این روضه باز نشد و چه آشتیها که در این روضه رقم نخورد...
قسمت اصلی ماجرا، روضهای بود که آقا میخواند! یکیشان خیلی پر شور و باهیجان آنچه را بر امامان و پیامبر علیهم السلام گذشته بود، روایت میکرد، آن قدر که همیشه دلم میخواست یک شمشیر بردارم و به جنگ ظالمان بروم و تارومارشان کنم، اما آن یکی پرسوز و گداز میگفت، با همان بچگی آن قدر دلم میگرفت که فقط دوست داشتم یک گوشه بنشینم و گریه کنم، البته خیلی وقتها هم از مطالب تکراری لجم میگرفت، ولی اغلب از همان تکرارها هم گریهام میگرفت.
شله، نذری آخرِ دهه
قسمت جذاب ماجرا روز آخر روضه بود، از روز قبل حبوبات و گوشت میپختند، از اذان صبح هم فامیل نزدیک، یکی یکی میآمدند و گندم را به اصطلاح خودشان بار میگذاشتند، گوشتها را ریشریش میکردند و با حبوبات میریختند داخل دیگ و بعد نوبت کفچه زدن (هم زدن) بود. احتمالا چون مشهدی نیستید از این ترکیب، تعجب کردید! ولی این دستور پخت یک غذای اصلی و اصیل مشهدی به نام «شله» است که وقت پذیرایی، رویش قیمه میریزند و طعمش بینظیر است.عصر هم یک هیات میآمد داخل خانه و سینهزنی برپا بود. یادم رفت بگویم خانه پدربزرگ دو طبقه بود با یک حیاط. روضه اصلی طبقه بالا و مخصوص خانمها بود، طبقه پایین هم پدربزرگ با تعدادی از مردان فامیل که همسرانشان را آورده بودند، دورهمی میگرفتند! اما روز آخر طبقه پایین مردانه و مخصوص مردان هیات بود و طبقه بالا ادامه روضههای قبل. پدربزرگ دم در میایستاد و عزاداران را خوشامد میکرد، گوشش هم بدهکار اینکه خسته میشوی و سن و سالی ازت گذشته، نمیشد.جالب اینجا بود که آقای روضهخوان بالا و مداح هیات هر کدام ساز خودشان را میزدند! یعنی امکان داشت همزمان آقای روضهخوان طبقه بالا روضه بخواند و مداح طبقه پایین مداحی کند. این وسط طفلک خانمهایی که بین تماشای هیات از صحن حیاط و گوش دادن به روضه آقا مانده بودند. مامانحاجی و بقیه اهالی خانه هم نگران اینکه بچههای مثل من دور دیگ نروند و نسوزند و...
روضهای که تعطیل نشد!
حالا امسال قرار بود همه این روضه هیچی بشود، چون مامانحاجی به قول خودش دل نداشت. دل نداشت چون پدربزرگ دیگر بین ما نبود و انگار نفسش رفته بود. چند روز تا روضهها نمانده بود و کسی دل و دماغ نداشت، نه از ملحفه شستن خبری بود و نه از پرده زدن... ولی فامیل یکی بعد از دیگری زنگ میزدندوازروضه میپرسیدند و از ساعتش و از آمدن هیأت، میخواستند امسال که پدربزرگ نیست،بیشتر کمک کنند اما نمیدانستند امسال ازروضه خبری نیست...اهالی خانه تصمیم گرفتند مامانحاجی راراضی کنند و اولین قدم این بودکه خانه را برای روضه آماده کنند،مثل هرسال یک خانه تکانی اساسی وآمادهکردن زیراندازهاو...عمه، قند شکسته خرید چون کسی نبود تا قند بشکند و قند بگوید...مامانحاجی هم هیچی نمیگفت. تا نوبت به نصب پردهها رسید! همه منتظر بودیم که عصبانی شود یا گریه کند یا اعتراضی کند یا...ولی هیچی نگفت،فقط گفت:«اشکال داره امسال به جای شله، آشرشته بپزیم؟ چون...» دیگه نه من و نه بقیه به ادامهاش گوش ندادیم، فقط من جای پدربزرگ پایه نردبانی که بابا رویش بود را گرفتم.از آن روز تا الان با اینکه مامانحاجی هم عمرش را داده به شما،روضه خانگی ماهرسال درروزهای آخرماه صفربرگزارو امسال هفتاد ساله میشود.همه ما فهمیدیم این ما ومامانحاجی نبودیم که روضه رابرگزارمیکردیم وصاحبش، خودش حواسش به روضه و دلهای ما هست...آ
«شله» با لهجه مشهدی
نِوشتُم «شُله مشهدی»، شاید بُپُرسِن:«این دیگرچه غذایی است؟»شایدَم بِگِن:«همان آش شله قلمکاراست.»اما نِه...شُله،یک غِذای خُشمِزهی مَشَدِیه که لِنگَش رِ کمتر جایی توی دنیا مِتِنِن ببینِن...قدیما شُله رِ فقط توی مراسم خاص مثلِ دهه اول محرم ودهه آخر صفر مُپُختَن و نذری مِدادَن؛ اما ای روزا،خیلی جاها، غیرِمحرم وصفرَم شله مِپَزَن ومُفروشَن!شُله،یک جور آش مخصوصه که پراز گوشته و حبوبات وبِرِی پختنش خیلی زحمت مِکِشَن و چند نفر مُدام با کفگیرای بزرگ که قدیما چوبی بود و حالا مسی و رویی، دیگ شُله رِ هم مِزِنَن تا گوشتاش تَه نِگیره که به ای کار مِگِن چُمبِه زدن...حالا چرا مِگَن چُمبه؟ والا مُویم نِمدُنوم... دردسرِتان نَدُم وقتی همش پخت، مِگذارَن دَم بکشه... دِگِه نَگُم بِراتان، وقتی مِکِشَن توی ظرف و روشَم قیمه میریزَن، اوقدر خُشمِزه مِشه که نگو...