نوع پردازش ادبیات یا شکل واقعه طبیعتا دستمایهها و ظرفیتهایی را در اختیار قرار میدهد، اما صرفنظر از آنچه در معرض اقتباس قرار میگیرد، فرآیند اقتباس و تولید درام کاملا وابسته به مؤلفهها و قواعد درام است و فقط در اینصورت است که میتواند فرآیندی مطلوب و مثبت از آفرینش و تولید هنر را نتیجه دهد.
نمایش «من که دا نیستم» نوشته مهرداد رایانی یک برداشت آزاد از رمان «دا» نوشته سیده زهرا حسینی معرفی شده و چه آنکه فضا و رویدادگاه، چه ایده و انگیزه یا حتی بخشهایی از روایت رمان را در خود یا با خود به همراه داشته باشد، درامی اقتباسی است.
آنچه در مورد این نمایش و نمایشنامه آن اهمیت دارد هم این است که مؤلفههای درام بویژه در حوزه روایت (که کاملاً روایتگری در ادبیات داستانی تفاوت دارد) بهگونهای مناسب و مطلوب مورد استفاده و پرداخت قرار گرفتهاند. هر چند که میتوان ضعفهایی هم بر پیکره ساختار درام وارد دانست.
این مقدمه بهعنوان دلیلی بر ادامه نوشتار ذکر شد که بر آن است تا نمایشنامه و نمایش را فارغ از دغدغه برداشت از رمان یا اقتباس از آن مورد ارزیابی قرار دهد؛ چرا که نمایش مستقل از هر حوزه دیگر اصول و قواعد خودش را در معرض ارتباط و بازخورد قرار میدهد و توجیه میکند.
من که دا نیستم درامی مبتنی بر سه حوزه واقعیت ملموس است و تمام ویژگیها و شاخصههایش هم با تکیه بر همین سه حوزه تبیین میشوند و به نتیجه و هدف مطلوب و مورد انتظار میرسند. حوزه نخست واقعیت تاریخی اجتماعی جنگ تحمیلی و مقاومت خرمشهر است که در یک دورنمای دراماتیک و داستانی در زندگی واقعی زینب زمانی تبدیل به یک مفهوم واحد میشود.
زینب زمانی یک نفر است که بهعنوان نماینده مقاومت معرفی میشود. چنانکه خودش هم میگوید:
زینب زمانی: دیگه حالا بعد این همه سال غیاثوند، سهراب پور، مولوی، شمشیری، جهانآرا... همه شدن یکی!
زینب زمانی در همین حوزه نخست نمادی از مقاومت سرزمین و خاک است.
اینجا دیگر زینب زمانی نیست! مادر مالک و مجید و فاطمه و همه فرزندان خرمشهر و معشوق مجتبی هم هست. از این منظر است که حتی اگر خودش نخواهد «دا» است. حوزه نخست واقعیت پایه و مایه رویدادها، فضای دراماتیک و حس نمایشنامه و نمایش قرار میگیرد.
بر پایه این واقعیت تاریخی که با نمایش اسلایدها و عکسها بر خود واقعه استناد میکند و بهواسطه آگاهی بر تاثیر آن نسبت به این استناد تأکید هم دارد، حوزه دوم واقعیت بنا میشود که قصه و داستان درام دربرمیگیرد. مهرداد رایانی داستانی و قصهای واقعگرایانه را روی ستونهای واقعهای میسازد که همه مؤلفههایش را استدلال میکند و جنبههای بیرونی و درونی آن را هم توجیه میکند و به آن شکل و معنا میبخشد.
اما گستره سوم را که حاصل ارتباط اتفاقات تاریخی، اجتماعی و قصه واقعی درام است، را میتوان به عنوان حوزه معنایی مورد ارزیابی قرار داد. در این گستره است که پایانبندی جذابیت بیشتری پیدا میکند و کلیت درام و نتیجهگیری آن را کامل میسازد. در این گستره معنایی حتی دیگر میتوان ذهنیت دا از حضور مجتبی سهرابپور را هم واقعی و مبتنی بر واقعگرایی حاکم بر کلیت نمایش تحلیل کرد.
تلفیق و ترکیب این سه حوزه از واقعیت را مورد تأکید قرار دادم تا به یک نتیجهگیری در مورد شعارگریزی و قصه محوربودن اشاره کنم که از خصوصیات من که دا نیستم، است. واقعیت در این نمایش ویژگی ارزشمندی است که ارتباط رویدادها و فضای نمایشی با تجربه دنیای مخاطب را به اشتراک میگذارد و رابطهای تأثیرگذار را در نتیجه اجرا شکل میدهد. همین ویژگی از درغلتیدن روایت، معانی و مفاهیم به ورطه شعارزدگی جلوگیری میکند. بنابراین رقص پلاکها یا تکرار گفتههای اشخاص نمایش درباره آنچه پلاک غیاثوند میخواهد بگوید تکراری و ضد ارتباط نیست، بلکه جزئی از واقعیت جهان نمایش و دنیای قصه بهشمار میآید.
این سه حوزه آنجا که در قالب یک ساختار دراماتیک انسجام مییابند، قصهای کامل از یک درام را میسازند که در آن صاحبان افتتاح موزه و احداث بزرگراه در کنار قصه فاطمه و راز شهادت غیاثوند و همچنین خاطره عشق زینب زمانی و مجتبی سهرابپور سه روایت همسو و همزمان و همجهت، اما متفاوت را میسازند.
این سه قصه در کنار هم و همراه با هم روایت میشوند و هر کدام با ورود در دیگری تعلیق دراماتیک و جانمایه نمایشی درگیرکننده را شکل میدهند که تماشاگر تا نقطه پایان چیزهایی برای تعقیبکردن و انگیزه برای کشف در آن جستجو میکند.
اما بهرغم اینکه چارچوب ساختار من که دا نیستم هوشمندانه بر همه جنبههای تاثیرگذار قصه توجه دارد و مؤلفههای درام را برمبنای واقعگرایی و بهواسطه قدرت جذب مخاطب از منظر باورپذیری به درستی رعایت کرده، در جاهایی هم از نظر پردازش این ساختار با اشکال مواجه شده است. شاید مهمترین مسألهای که در حوزه پرداخت متن میتوان بهعنوان کاستی احتمالی مورد انتقاد قرار داد عدم تناسب در شخصیتپردازی است که تأثیر آن بهطور مستقیم در اجرا نیز دیده میشود. واقعیت این است که بجز دا به بقیه شخصیتهای داستان چندان کامل و دقیق پرداخته نشده است. شخصیت دا بهعنوان قهرمان قصه همه جزئیات و ملزومات را با خود همراه دارد. انگیزههای بیرونی، راهبرد و هدف و مسیر این شخصیت در قصه همراه با جزئیات درونی، خواستههای قلبی، عشق و حتی آمال و آرزوهایش شناسانده شدهاند.
در یک کلام دا بهواسطه همه آنچه تعریف میشود و نشان میدهد عمیق و باورپذیر است. حال آنکه همه دیگر شخصیتها به یک میزان تنها با مرکزیت و محوریت این قهرمان شناسایی میشوند و حضورشان بیتردید وابسته به حضور «دا» است نه امتیاز و جایگاه آنها در رویدادها و روایت داستان! واقعیت این است که هیچ شخصیتی بهطور مستقل در داستان کامل نیست و مهمتر اینکه هیچ شخصیت مقتدر و کاملی همراه با شخصیت قهرمان در داستان وجود ندارد. بنابراین دنیای نمایش در یک دورنمای کلی دیگر برآیندی حاصل حضور یک قهرمان در جهانی تابع این حضور بیچون و چراست! بگذریم!
اجرای نمایش بهطور کاملا مشخص و منطقی تابع قوتها و ضعفهای نمایشنامه است. طراحی صحنه فضای واقعی یک سینمای تبدیلشده به آوار بعد از جنگ را شامل میشود که به درستی قرینهای غیرمتقارن را نشان میدهد. در سمتی از این قرینه همه آدمها و در سمت دیگر آن را بهواسطه طراحی میزانسن قرار میگیرند. جانب راست به همه ورود و خروجها و محل حضور مقطعی شخصیتهای دیگر و سمت چپ و فضای بالای صحنه به حریم خصوصی و دنیای به اشتراک گذاشته شده با عموم قهرمانان اختصاص پیدا کرده است. در میانه این دو فضای مرزبندی شده پرده سینما قرار گرفته که گنج خاطرات مقاومت را در پشت خود پنهان کرده و میانه چالشی دیداری بهشمار میآید که تا پایان اجرا در جریان است.
در واقع اجرای نمایش تصویری از شاخصها، تاثیر و جایگاه حضور آنها و تصویر بودنشان در صحنه را تثبیت میکند که تا اندازه زیادی منطبق با مرزبندیهای منطقی داستان و معنای واپس آن است. هر چقدر که ذهن از زمان اجرا فاصله بگیرد، محدوده خصوصی پیرامون قهرمان قصه در محدودهای خاص، دیگران رد فضایی دیگر و ارزشها، ذهنیتها و دنیای درون دا در جایی مشخص از صحنه به یاد میآیند. این مهندسی مکان در صحنه نمایش حسین پارسایی، که حاصل طراحی صحنه و طراحی متناسب میزانسن است درگیریها و چالشهای بیرونی و معادل ژرفساختی آن در قصه را در ترکیب با وجوه دیداری کامل کرده و حاصل جمع آنها را در جهت تثبیت و ترکیب معناهای ژرفساختی در ذهن مخاطب ماندگار و موثر سازماندهی میکنند.
از سوی دیگر ضرباهنگ اجرا هم در انطباق و هماهنگی با ریتم روایت و هم در جهت مرزبندی جزئیات محدودهها و ترکیب کلی آنها کارکردی مناسب دارد. هر چند که در جاهایی خالی بودن صحنه از اتفاق باعث افت آهنگ پیشرفت وقایع میشود و بهطور مستقیم بر جریان هماهنگ و ریتم متناسب اجرا تأثیر منفی میگذارد.
بازیگرهای نمایش حسین پارسایی و در مرکز توجه حضور آنها رویا نونهالی بخشی از موفقیت هماهنگی و یکدستی ضرباهنگ اجرا را باعث شدهاند. نونهالی در ایفای نقش شخصیت پر از خاطره و رازآمیز موفق نشان میدهد. گاهی مثل دا آنقدر آرام و مسلط است که زنی کامل و با تجربه به نظر میرسد و گاهی شکسته خاطر و غمگین مینماید و تبدیل به زینب زمانی میشود که از دا بودن خسته است و گاهی همچون معشوق جوان مجتبی سهرابپور شیفته و عاشق است.
در کنار حضور موفق و پررنگ نونهالی در نقش قهرمان سایر بازیگران اگر چه چندان به چشم نمیآیند و راوی حضور شخصیتهای عمیق و کاملی هم نیستند، اما بهطور کلی در جهت هماهنگی و انسجامبخشی به روند اجرایی یکدست و دارای تناسب و ریتم مناسب موفق عمل میکنند.
مهدی نصیری - جامجم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با امین شفیعی، دبیر جشنواره «امضای کری تضمین است» بررسی شد