کیهان: شیرینی! (گفت و شنود)
گفت: برخی از مدعیان اصلاحات بدجوری به چند هفتهنامه و ماهنامه زنجیرهای وابسته به جبهه اصلاحات حمله کرده و گفتهاند که آبروی جبهه اصلاحات را بردهاید!
گفتم: چرا؟! واسه چی؟
گفت: اعتراض کردهاند که چرا بیشتر مطالب این مجلات را با ترجمه آثار نویسندگان آمریکایی و اروپایی پُر میکنید؟!
گفتم: اصلاحاتچیها که عاشق آمریکا و اروپا هستند.
گفت: اعتراضشان این است که ترجمه آثار نویسندگان آمریکایی و اروپایی را با تغییرات جزئی به نام خودشان چاپ میکنند! و گفتهاند؛ اسم مجله ایرانی است ولی تولید داخلی ندارد!
گفتم: یارو شیرینی کشمشی خریده بود ولی دید حتی یک دونه کشمش هم توش نیست، به شیرینیفروش اعتراض کرد و شیرینیفروش گفت؛ مرد حسابی! مگه وقتی شیرینی ناپلئونی میخری توی هر کدوم از اونا، یک ناپلئون هست؟!
سیاست روز: سازهای پشت گلدان می رسند / اندک اندک جمع مستان می رسند
محمد رویانیان: من یک بار دیگر نشستم فیلم دربی را دیدم و تازه فهمیدم که این مسابقه چقدر بیکیفیت بود.
به نظر شما مدیرعامل باشگاه پرسپولیس با کدام یک از مکانیسم های زیر به این نتیجه رسد؟
الف) تئوری قبض و بسط
ب) نظریه مثل افلاطونی
ج) قانون سوم نیوتون
د) تئوری الاحساس والمشاهده
مدیر اخلاق پزشکی سازمان نظامپزشکی: من با این عنوان که بیمارستانهای دولتی را ... بنامیم به هیچوجه موافق نیستم.
نقطه چین فوق را پر کنید:
الف) ضرابخانه
ب) تنبل خانه
ج) غسالخانه
د) خانه آخرت
تلویزیون بالاخره «ساز» را نشان داد.
دستاورد فوق یادآور کدام یک از ترانه های غیرمبتذل زیراست؟
الف) همه چی آرومه / من چقدر خوشحالم
ب) خوشگلا باید حرکات موزون انجام بدهند.
ج) یا مرا ببر به خونه تون یا بیا به خونه من!
د) اونجا کیه کیه؟ پشت گلدون چیه؟ سایه ش رو من می بینم.
خبر زیر یادآور کدام ضرب المثل شیرین فارسی است؟
الشرق الاوسط : ائتلاف معارضان سوریه اعلام کرد که در صورت مشارکت ایران در کنفرانس ژنو ۲ هرگز در این کنفرانس شرکت نخواهد کرد.
الف) یکی را توی ده راه نمی دادند سراغ خانه کدخدا را می گرفت.
ب) فلانی خیلی خوش پر و پاست، لب خزینه هم می نشیند.
ج) کسی که به ما نپریده بود، کلاغ ورپریده بود.
د) همه موارد صحیح است.
قانون: آبادان لاس وگاس میشود
24 دی 1392؛ ساعت 9:30 صبح
امروز غمگینم. همچون پیرزنی که آخرین 5000 هزار تومانی خرجی ماهانهاش گوشه ندارد. در خوزستان که بودم، نامههای مردمی چنان زیاد بود که خودرو ما تا خرخره پر شده بود. از سانروف تنفس میکردیم. به تهران که رسیدم، نشستیم با نهاوندیان چندتا از نامهها را بخوانیم. طفلک پدری نامه نوشته بود که فرزند پنج سالهاش یکسال است که دوچرخه میخواهد، اما آنان پول کافی برای خرید دوچرخه را ندارند. از مسئولان خواسته بود یک دوچرخه برای شادی دل کودک دلبندش بفرستند.
جالب این بود که نامه را خطاب به مهندس بازرگان نوشته بود. تاریخش هم برای سال 58 بود! بعد همینطور در ادوار مختلف نام رئیسجمهور را خط زده بود و نام نفر بعدی را بالای آن نوشته بود و تاریخش را عوض کرده بود. گفتم بنده خدا خیلی وقت است در انتظار دوچرخه مانده. بگذار تماسی با او بگیرم. زنگ که زدم خانمی گوشی را برداشت.
تا نام مرد را گفتم، خانم پشت خط زد زیر گریه و گفت: «شوهرم دوسال پیش داشت توی زمین کشاورزی میکرد، پاش رفت روی مین و عمرش رو داد به شما.» گفتم: «خب پس دیگه ماجرای دوچرخه کنسله دیگه... خداحافظ.» گفت: «نه نه! اون پسرم که دوچرخه میخواست، الان بزرگ شده ازدواج کرده. پسرش سهسالهاش هم دوچرخه میخواد ولی نمیتونیم واسش بگیریم.»
ساعت 10:50صبح
به یکی دیگر زنگ زدیم. کمک خرید خودرو درخواست کرده بود. تلفنش را گرفتم و هماهنگیهای لازم را انجام دادیم. از او آدرس منزلش را خواستم که گفت: «آبودان، خ ...، نبش کوچه ...، برج رویال هال، پنت هاوس طبقه 43، منزل خزیواری.» با تعجب پرسیدم: «واقعا چنین برجی توی آبادان داریم؟!» گفت: «ها ولک! چی فکر کردی؟ آبودان پره از این برجان.» پرسیدم: «مگه میشه؟ پس چرا ما ندیدیم؟» گفت: «خُ کوکا دقت نکردی. مِگه نمیدونی؟ رئیسجمهور آبودان رو منطِقه آزاد اعلام کرده.»
گفتم: «داداش من خودم رئیسجمهورم! هنوز که منطقه آزاد نشده. من حالا تحت تأثیر جو یه چیزی گفتم. شما چرا جدی میگیرید؟» گفت: «هاها کوکا تو رِئیسجمهوری؟ مُنُم جواد شمقدریُم. اومدُم واسه اسکورسزی لابی کُنُم که بِچِههای آبودان راضی شن توی فیلم جِدیدش بازی کنن.»
گفتم: «آقا جان من دارم جدی باهات صحبت میکنم!» او گفت: «هاها! رئیسجمهور! دِمِت گرم! خوش میلافی با مِرام. جِلوت کِم آوردُم. شماره موبایلتم بده گاهی زنگ بزنُم با هم اختلاط کنیم. باهات خیلی حال کردُم.» من هم عصبانی شدم و قطع کردم.
ساعت 12:50 بعدازظهر
هرچه میخواندیم تمام نمیشد. چند تا تقاضای وام چند صد میلیونی هم بود. نهاوندیان گفت: «شنیدین رئیس دولت پیشین هنوز هم داره به کارمندان ریاستجمهوری روی نامههای مردمی دستور ابلاغ میکنه؟!»
گفتم: «جدی میگی؟ دمشون گرم! خیلی هم خوبه! به شرطی که هزینه تأمین درخواستها رو یا از حساب دانشگاه ایرانیان بردارن، یا از حساب بابک زنجانی کم کنن. چون خزانه دولت خالیست. همچون دیگ عدس پلویی که تهدیگش را هم استاد کرده باشند.»
وقایعنگار 24 دی 1392:
1. سیل عظیم نامههای مردمی در اتومبیل رئیسجمهور
2. روحانی: «خرمشهر و آبادان را منطقه آزاد اعلام میکنم.»
3. احمدینژاد هنوز روی نامههای مردمی، دستور صادر میکند!
شرق: داستان استرس
ساعت شش صبح بیدار شدم و استرس این را داشتم که امروز زوج است یا فرد. بعد استرس این را پیدا کردم که من ماشین ندارم و بعد استرس پیدا کردم که اگر ماشین داشتم رانندگی بلد نبودم.
ساعت هفت صبح از خانه بیرون زدم و استرس داشتم که الان این چیزی که میدهم توی ریههام هواست که پس است، یا سم است که کم هم نیست. بعد استرس پیدا کردم اگر این سم من را بکشد چه میشود؟ بعد وقتی فکر کردم مسوولان دارند تلاش میکنند معنای آدم را به «آه» و «دم» تقلیل دهند خوشحال شدم.
بههرحال با این هوای آلوده آدم یک آه میکشد و دم آخر را بازدم میکند. ساعت 7:30 صبح در ایستگاه اتوبوس بودم. منتها وقتی چپیدم تو استرس پیدا کردم، چون نصف آخرم از لای در بیرون مانده بود. ساعت 7:40 صبح توی ایستگاه اتوبوس پرت شدم بیرون و استرس پیدا کردم دیرم نشود. دویدم سمت مترو.
قطار که راه افتاد استرس پیدا کردم چون با اینکه جاییم لای در مترو نمانده بود، اما همهجام کف مترو پهن بود و بهعنوان کفپوش زیر پای مردم گیر کردم. اما وقتی دیدم محتوای جیبهام را دزدیدند استرس گرفتم. ساعت 7:50 از ایستگاه مترو هفتتیر فرار کردم. اما استرس گرفتم چون مامور گشت منتظرم بود.
گفت: این چه وضع بیرونآمدن است؟ گفتم: چم است؟ گفت: شلوارت کو؟ نگاه کردم دیدم هم جیبهام را توی مترو خالی کردند، هم ناکسها تنبان بنده را بادبان کردهاند و بادبان را هوا کردهاند. استرس گرفتم. ساعت 8:00 رسیدم سر کار. ولی استرس داشتم چون روز آخر قرارداد یکماههام بود.
ساعت 8:20 استرس گرفتم چون آتشسوزی شد. استرس گرفتم نسوزم. ساعت 10:15 صبح از پنجره کلهام را آوردم بیرون که از دود خفه نشوم، دیدم ماموران آتشنشانی یک شلنگ دستشان است. داد زدم: خب سر شلنگ را بگیر اینور. سوختیم. داد زدند: آبش فشار نداره نمیرسه.
گفتم: با آفتابه آب بیارید، سوختم. ماموران خندیدند و به هم گفتند چه مرد فانی است. ببینیم فانی میشه یا فان میمونه. ساعت 11:08 صبح یک نردبان زپرتی را چسباندند به پایه ساختمان و گفتند بیا پایین، استرس گرفتم.
ساعت 12:23 سرم را از پنجره آوردم بیرون چون داشتم برشته میشدم. ماموران آتشنشانی و مردم که به من لطف داشتند برایم دست تکان میدادند. من هم باهاشان بایبای کردم و خودم را پرت کردم پایین. استرسم در افول بود.
ساعت 13:14 ظهر من را از آنتن ماهواره همسایه طبقه ششم رهاندند. قلاب شلوارم گیر کرده بود به نوک الامبی و بهعنوان پارازیت جلو امواج ماهواره را گرفته بودم. استرس داشتم الان سریال سلطان سلیمان با پارازیت پخش نشود و زن و بچه مردم زابهراه نشوند.
از مسوولان درخواست میکنم الامبیها را بهعنوان وسایل پیشگیری از سقوط جمع نکنند. ساعت 15:47 بعدازظهر خودم را رساندم به ایرانزمین تا کمی دوردور کنم و حالم جا بیاید. یکمرتبه زیر پام خالی شد و استرس گرفتم. پروژه بابک زنجانی بود.
ساعت 17:32 داشتم به سمت نامعلومی حرکت میکردم که هواپیمایی را در آسمان دیدم. به عادت بچگی برایش دست تکان دادم. دیدم خلبان من را شناخته و دارد میآید سمتم. استرس گرفتم. داشت سقوط میکرد روی سرم. با استرس دویدم. خلبان هم دنبالم کرد.
ساعت 19:13 دیدم یک پرادو (برای حمایت از خودروهای ملی اسمشان را عمرا ببریم، تا حذف نشود!) دارد میآید طرف من. فکر کردم استاداصغر یا استاداکبر یا مادر رجب هستند. مادر رجب بود. همینطور داشت میآمد سمتم. سرش را آورد بیرون و داد زد: ننه، ترمزش کدومه؟ گفتم: ترمزش هر کدوم باشه یا نمیگیره، یا بعدا میگیره.
خوشبختانه کمربند ایمنی را نبسته بود وگرنه خفه میشد. جفتمان استرس داشتیم. ساعت 19:22 رفتم در بر یار و استرس داشتم چون میخواستم درخواست ازدواج کنم. ساعت 19:44 جلو در یار بودم و میخواستم در بزنم که ماموران شهرداری من را بهعنوان اراذلواوباش جمع کردند. وصال مقدر نشد. استرس گرفتم.
ساعت 20:12 شب با سندی که پدر یار در اختیار قرار داد به این شرط که دیگر دوروبر یار دیده نشوم، بهعلاوه پرداخت کمی شیرینی خشک، برای تسریع در امور اداری، از بین اراذلواوباش با چشمانی اشکبار بیرون آمدم. آنجا تنها جایی بود که باید استرس میداشتم اما نداشتم. ساعت 20:30 همه استرس داشتیم.
ساعت 22:12 به خانه رسیدم و استرس گرفتم چون دیدم صاحبخانه وسایلم را ریخته در کوچه. ساعت 23:14 استرس داشتم و بعد از یکساعت ماساژ صاحبخانه توانستم به داخل خانه بروم. ساعت 1:15 بامداد خبرگزاریها را چک کردم.
ایسنا نوشته بود: «نتایج نظرسنجی مرکز افکارسنجی ایسپا نشان میدهد که «تورم»، «گرانی» و «هزینههای زندگی» اصلیترین عامل ایجاد فشار روانی بر مردم بهشمار میروند.» استرس گرفتم. واقعا چرا سیاهنمایی میکنند؟ ساعت دو بامداد استرس داشتم که خوابم نبرد و صبح به سر کار نرسم. ساعت چهار بهخاطر گودبرداری همسایه، خانه ما فرونشست. من استرس نداشتم. خودم را به خواب زدم تا کسی بیدارم نکند.
تهران امروز: دست در جیبتان نهیم به مهر!
امروز شما عزیزان را به خواندن چند طنز کوتاه و البته منظوم دعوت میکنم.در ضمن ایمیل حقیر و دیگر همستونیهای عزیزم آقایان: فیض و امینی، این بالا درج شدهاست، اگر کلیکرنجه(!) بفرمایید هر سهنفر خوشحال میشویم از نظرها و انتقادات شما آگاه شویم.
در ضمن بنده منتظر سوژههای پیشنهادی شما نیز هستم! البته نام شما نیز به عنوان کاشف یا مخترع سوژه(!) ذکر خواهد شد!
نصیحت به دل!
یک عمر بلا دیدن و در خون خفتن
در غصّه تپیدن و ز درد آشفتن
این قصّه عشق است که گفتم ای دل،
پس دور و برش نگرد، از ما گفتن!
از حکیم مفسد اقتصادی!
دست در جیبتان نهیم به مهر
خانه خویش را کنیم آباد!
ندای درونی برخیها!
اگر کشور خود به دشمن دهیم
از آن به که خود را به کشتن دهیم(!)
عاشق محتاط!
احتیاطا با خیالش عشقبازی می کنم
یار چون باشد جفاجو، دورکاری خوشتر است!
پهنهپه عاشقانه!
آن دوست که «شیرینی عالم با اوست»
میرفت و دو چشمم اشکبار از غم دوست
چون دید مرا گفت:آیا میگریی؟!
گفتم: په نه په، پیاز میگیرم پوست!
درخواست از بابا!
خواستم با گریه گِل سازم ز خاک پای یار
طفلِ اشکم گفت بغض آلوده: «بابا، بی خیال!»
گیسو دراز!
نگارم آمد و گفتم به زلف یلدایش
سلام ما برساند به قوزک پایش!
سیر پیشرفت ترانه سرایی در ایران!
دیروز:
ای زلف سرکجت همه چین چین، شکن شکن
مویت برای بستن دلها رسَن رسَن
امروز:
دوس دختر من موهاش بلونده
ولی گریه میکنه این خرس گنده!
قدس: مش غضنفر و وانت تاکسی
یَک خِله ای دِرُم که هَم یَک تَطیلی مِبینه، وَرمِخِزه با بِچّه هاش از قِلَشا کِلّه مُکُنه سمتِ مِشَدُ مویِ بدبختَم بایِست بُرُم دنبالِشایُ بیِرُمِشا خِنَما.
ایهَفته یَم که تَطیلی بود، واز اینا هَمَّشا آمدَن مِشَدُ خِلَمَم بِزِم زنگ زد که وَخِزُم بُرُم ترمینال دنبالِشا. هَم اُتوربوسِشا ریسیدُ ایناها داشتن پیِده مِرفتنُ مویَم به ای فِکِر مِکِردُم که بُرُم به یَکدِنه اَزو تاسکیا که اووَرتَر تو صف وایستِده بود بُگُم بیه اینارِ سِوار کُنه، ناسَن یَک یَرِگه با یَک وانت لَخّه آمَد چِفتِ اُتوربوس نِگَر داشتُ داد زد که بِپِرِّن پشتِ وانت که هَم جادارِ یُ هَمَم آرزونتر اَزی تاسکیا مُبُرُمِتا.
ای قومایِ مایَم تا دیدن ای هَم چِفتِشا نِگَر دِشته یُ هَمَم مِگه آرزونتر، جینگی پِرّیدَن پشتِ وانتُ مویَم دِلنگونِش رِفتُمُ کِلّه کِرد سمتِ خِنه ما. خُلصه تا خِنَما، ایقذَر پشتِ وانت از سِرما به خودِما لِرزیدِمُ ایقذَر به ایوَر اووَر پرتاب رِفتِم که همَّما تا دوروز، مَریض احوال تو خِنه اُفتِده بودِم. تازَش کرایَشَم یَک چَن هزارتومنی گیرونتر از تاسکیا باهِما حساب کِرد.
حالا مو یِ مَش غضنفر موندُم مَگِر ای مسؤولایِ ترمینالِما خودِشا مالِ صنفِ وانت دارایَن که هَم هیچکار به کارِ ای وانِتا که تو ترمینال تارتُ پارتَنُ مسافرکیشی مُکُنَنُ هَم آبُرویِ مِشَد رِ بُردَنُ هَمَم کاسیبی تاسکیایِ خَطّی رِ کِساد کِردن، نِدِرَن؟!
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد