کاروان صلح (18)

کودکان آواره در مدرسه

از قبرستان لاذقیه برمی‌گردیم. جماعت خارجی‌ها و مسیحی‌ها کمتر به دور و بر قبرها می‌آیند. آن‌جا نه توبیاس استرالیایی برای مردم گیتار زد و نه سلومون و پدر اسمیت مشت‌زنی کردند، فضای حزن‌انگیز قبرستان شهدا همه را به سکوت کشانده بود.
کد خبر: ۶۷۵۹۴۸
کودکان آواره در مدرسه

بچه‌ها عکسی از سلومون را شکار کرده بودند که حالت کسی را داشت که انگار غم‌های همه جهان را در جان خود جمع کرده باشد.

در بازگشت به شهر در درون مینی‌بوس خبرهای ایران را پیگیری می‌کردیم. تعدادی از بچه‌های دانشجو مخالف دفن پیکر ریچارد فرای – ایران‌شناس غربی - در اصفهان بودند. نمی‌دانم چرا؟ آن هم درست وقتی که وصیت کرده بود پیکرش را به اصفهان ببرند. به اعتقاد من ایران آن‌قدر بزرگ و مهربان است که می‌تواند مادری باشد برای تمام انسان‌های روی زمین. فرای‌که جای خود دارد.

هوا گرگ و میش بود که رسیدیم به داخل شهر لاذقیه و رفتیم به مدرسه‌ای چند طبقه و بزرگ که محل اسکان مردمی جنگزده بود. پیش از ورودمان به داخل ساختمان تعداد زیادی از بچه‌های آواره سوری با سرود دسته‌جمعی‌شان به استقبال ما آمدند.

در کنارشان بچه‌هایی با پای گچ گرفته، با دست شکسته، بچه‌های روی ویلچر و بچه‌هایی با دست و صورت سوخته را می‌شد، دید. بچه‌ها با همان معصومیت خاص‌شان فریاد می‌زدند: بالروح – بالدم – نفدیک سوریا. یعنی روح و خون ما فدای تو ای سوریه.

بعد از این شعار بچه‌ها یکصدا و خودجوش شعار دیگری سر دادند که دوست داشتم هرگز چنین شعاری شکل نمی‌گرفت. گرچه حماقت و نادانی برخی دولتمردان متعصب کشور همسایه‌شان سبب شده بود که بچه‌ها یکصدا فریاد بزنند: الله یحمی سوریا/ الله یخرب ترکیا. چه فرق می‌کند، سوریه و ترکیه هر دو مردمانی مسلمان و صد البته آگاه و آزاده دارد. ای کاش نخست‌وزیر احساساتی ترکیه بر احساسات ناسیونالیستی‌اش غلبه می‌کرد و این‌قدر از تکفیری‌ها حمایت نمی‌کرد.

شاید مردم شمال سوریه بیش از هر کشوری از دست دولت ترکیه ناراحت باشند. این احساس نفرت را در روزهای دیگر و در شعارهای مردم شهرهای دیگر نیز شاهد بودیم.

دوستان ما این بار در کنار کارتن ماشینک‌ها، کارتن عروسک‌های شکرستان را هم باز می‌کنند که هدیه حوزه هنری است. بچه‌ها با شور و شوق خاصی تلاش می‌کنند هدایایشان را از دست هنرمندان ما بگیرند.

انگار تعداد بچه‌ها کمی بیشتر از تعداد عروسک‌ها و ماشینک‌هاست. در میان بچه‌هایی که دستشان را دراز کرده‌اند تا هدیه بگیرند دخترکی هشت نه ساله با صورتی سوخته را می‌بینم که بخشی از گونه و پیشانی‌اش زخمی است. او هم تلاش می‌کند تا عروسکی یا ماشینکی را بگیرد، اما انگار تلاشش بی‌فایده است. با سرعت به طرف ماشین‌ها می‌روم. فقط یک عروسک در ته کارتن‌ها مانده است. آن را با شوق برمی‌دارم و به طرف بچه‌ها می‌روم، فکر نمی‌کردم که عروسکی بتواند دخترکی زخمی را این همه شادمان کند.

دکتر علیرضا قزوه - شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها