جام جم سرا: ظهر وقتی همخانههایم را رساندم ترمینال تا سوار اتوبوس شوند و به خانههایشان سربزنند، همانجا ساندویچ فلافلی سق زدم و به بستههای لوبیایی که مادر برایم شسته و خردکرده و فرستاده بود فکر کردم و بس. توی فکرم رب لوبیاپلو را کمی بیشتر میزدم و روغنش را زیادتر میریختم تا تهدیگش خوشرنگتر شود. «آه روغن! یادم باشد روغن بخرم!» این را همه روز با خودم تکرار کرده بودم.
اما حالا درست روبه روی در خانه یادم افتاده بود که روغن نخریدهام. کلید را که توی قفل در میچرخانم سکوت خانه روی سرم آوار میشود. چراغها خاموشاند. هیچکس به استقبالم نمیآید. دلم میگیرد. از آن دلتنگیهایی که از بغض توی گلو شروع میشود. لوبیاپلو که هیچ، حتی عطر نیمرو هم از آشپزخانه نمیآید.
میروم توی آشپزخانه و کابینتها را زیرورو میکنم. شاید یکی از بچهها روغن خریده باشد. یخچال را زیرورو میکنم شاید تکهای کره پیدا کنم. آنوقت میتوانم قید تهدیگ خوشرنگ را بزنم و با همان تکه کره، لوبیاپلوی کمروغن بپزم.
شهرکی که در آن زندگی میکنیم، خیابان بلندی است که در دو سویش ساختمانهای نیمهساز سر به فلک کشیدهاند.
معدود ساختمانهای ساختهشده هم جمعیت چندانی ندارد که کسی بیاید ریسک زدن یک سوپر مارکت بزرگ را در آن به جان بخرد.
سر تا ته خیابان را که بگردی کلاً دو تا مغازه بیشتر ندارد. یک سوپرمارکت و یک نانوایی فانتزی؛ که هنوز خورشید غروب نکرده، صاحبان هر دو مغازه، کرکره مغازههایشان را پایین میکشند و میروند به شهر تا زودتر به خانه برسند. بنابراین زندگی در این شهرک با یک اصل خیلی مهم پیوند خورده است: «وقت خرید، پیش از غروب آفتاب است!» و هر کس این اصل را فراموش کند باید تا صبح انتظار بکشد. همینطور که مزه لوبیا و گوشت را زیر دندانم تصور میکنم به دنبال ظرف پنیر در یخچال میگردم. اثری از آن نیست.
تخممرغها کجا هستند؟ یادم میآید دو سه روز پیش یکی از همخانههایم گفته بود تخممرغ تمامشده است! اگر پنیر و تخممرغ نداریم، نان که هست! یکتکه نان برمیدارم و کف اتاق دراز میکشم. همانطور که نان میجوم، در خیالم یک قاشق بیشتر به لوبیا رب میزنم. حرارت شعله را کم میکنم و میروم تا برنجم را آبکش کنم... (ایران جوان)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
یادش بخیر.....