اینها خوباند، نه برای اینکه بخشی از تجربههای زیسته شهروندی شدهاند که مثل هزاران شهروند دیگر این شهر بیدر و پیکرِ خیلی بزرگ، باید خیلی توی راه باشد تا به جایی برسد و نه برای اینکه گریزی نیست از خلاصیشان، نه. برای این که همین بوها و صداهای به ظاهر ناخوشایند، این حجم عظیم خودروها، این آرام و خرامان راندن و آرام رسیدن و آرام توی راه بودن، تنها وجه آرام و خونسرد این شهر است که هنوز روی دور تند نیفتاده است. حتی اگر زیادی عبوس باشد و اخمو. دارم از پیکر یکپارچه ماشینی اتوبانها حرف میزنم، از لباس تنگ وصلهپینه شده بر تن شهر؛ از ترافیک. این تنها چیزی که هنوز نیفتاده روی دور عجله و بدو بدو. روی خط «دیر شد نمیرسیم» یا «بدو بریم کار داریم» یا «فعلا بسه بعد باز میآیم»... یعنی هر چه قدر هم نتوانی با آن کنار بیایی، یک جور خیلی خوبی آرامش خودش را تحمیلت میکند. مثل ندیمهای بیسواد و دست و پا چلفتی و چاق و اعصاب خرد کن که خیلی آرام و خونسرد وسط یک عالمه کار و بدو بدو، هی آبمیوه تعارفت میکند، هی حرف میزند و آنقدر برایت لطیفه تعریف میکند تا باعث شود کارهایت عقب بیفتد، هی نرسی، هی دیر شود. اما وقتی خودت را بسپاری بهش، توی تنگ آغوشش که بروی گرم است و دنج، هی فکر میکنی، روزت را مرور میکنی، در مورد همه کارهایی که قرار است وقتی از آغوشش بیرون بیایی انجام دهی فکر میکنی، برنامهریزی میکنی، خوش و بش میکنی؛ آرام میگیری. مجبور میشوی بنشینی روی دور کند زندگی. بعد کمکم هر چه آغوشش بازتر میشود دوباره حرکت تند کارها و حرفها و فکرهات بیشتر و بیشتر میشود.
یا مثلا فکر کنید اگر توی یکی از همین روزهای کوتاه خستهکننده توی یکی از این بزرگراههای پر از خودرو، آنقدر ترافیک سنگین نبود و آنقدر خودروها کنار هم چفت و بست نشده بود به تن خیابان، اگر تایر یکی از همین خودروها خسته شود از کارش و یکهو طاقتش طاق شود و از جا در برود، خودرو در فاصله کمی به روبهروییاش نمیخورد و متوقف نمیشود، چون تا هزاران کیلومتر آن طرفتر خودرو نیست که با آن برخورد کند... یا مثلا دختربچه دبستانی خسته توی یکی از خودروها که ـ به گواهی برق چشمانش، انگار قرار است آن روز را پیش دخترعمو یا مثلا دخترخاله همسن و سالش بماند و بازی و تفریح در انتظارش است ـ لابد توی سرعت خیرهکننده عقربه کیلومتر شمار و یکی از آن پیچهای سریع خودرو به در و دیوار بزرگراه میخورد و شاید در کمتر از چند ثانیه دیگر نتواند آنطور ملیح بخندد و چشمانش برق بزند. یا اصلا کسی تا دوردستها نباشد، پیاده شود در آغوشش بگیرد و قطره خون کنار لبش را پاک کند.
یا مثلا گپ نزنند، شوخی نکنند، حرف نزنند اصلا زن و شوهری که تازه از جایی رسیدهاند و دارند خیلی تند به جایی دیگر میروند. یا پسر بچهای که دلش میخواهد خودش را برای مادر خستهاش لوس کند تا کمی از استرسش کم شود...
حالا اما همین آرامآرام رفتن این حجم عظیم خودروها، همین داغی موتورهای خسته از کلاچ و ترمز، اصلا همین معطل شدن ها، همین دیر رسیدنها، همین گپ و گفتهای تحمیلی لذتبخش، همین به هم لبخند زدنها از پشت شیشههای بخار گرفته حتی، یک جوری عجیب و نامطبوعی خوب است؛ حتی اگر بخواهی سر به تن ترافیک نباشد! حتی اگر از پنجره خودرو که نگاه کنی تا چشم کار میکند یک عالمه چهره درهم رفته درب و داغان ببینی که نایشان نمانده انگار، حتی اگر محبور شوی وسط یک عالمه کار و گرفتاری خیلی خوب به نتهای موسیقی مورد علاقه قدیمیات گوش کنی.
مهراوه فردوسی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد