جام جم سرا: سراغ ساکنان اولیه محله را میتوان از مغازه دارهای قدیمی گرفت که خیلی هایشان ساکن همین محلهاند. یکی شان اصغر آقاست. 70 ساله. یک کلاه سبز سرش گذاشته. از آنها که سیدها سرشان میگذارند. میگوید: «چه میخواهی بدانی؟! اینجا کلی داستان دارد برای خودش. حالایش را نبین. دیگر مثل قبل نیست. درست است که در این محل خلاف هم میشده اما اینجا مردم متدین و معتقدی دارد. مراسم عاشورا و تاسوعا و اربعین که میشود، اینجا غلغله است. از خیلی جاهای تهران میآیند اینجا. خیلیها هم که از محل رفتهاند، برمیگردند. به هرحال هر محلهای خوبی و بدیهایی دارد. ما که سال هاست در این محله ساکنیم. عمرمان گذشت. ناراضی نیستیم. عادت کردهایم به اینجا. بچهها بزرگ شدهاند و رفتهاند پی زندگی خودشان. یکی شان شهرستان است. بقیه همین دور و برها هستند. زیاد دور نیستیم. یک پسرم هم 10 سال پیش با موتور تصادف کرد. همین سرخیابان خودمان. کامیون زد بهش. سرعتش زیاد بود.»
اصغر آقا نگاهش در امتداد جایی که با دست نشان میدهد، خیره میماند. میرود توی فکر. دکان قدیمی، به نظرم غمزده میآید. معلوم است سالهاست به همان شکل باقی مانده. با قفسههای فلزی که مال آنوقت هاست و مواد غذایی و بهداشتی روز در آنها، گذر زمان را بیشتر به چشم میآورد.
از دکان بقالی میزنم بیرون. میروم تا سر خیابان. پایم شل میشود. یاد پسر اصغر آقا میافتم که یکی از روزهای 10 سال پیش، حتماً دراز به دراز افتاده بوده همین جا یا کمی آنورتر. نمیروم توی خیابان اصلی. برمیگردم توی همان خیابان.
کوچههای باریک، کنار هم ردیف شدهاند. بعضیهایشان آنقدر باریکند که فوقاش یک موتور میتواند از داخلشان بگذرد. داخل یکی از کوچهها میشوم. از آن باریکها. چند خانه قدیمی سمت راست کوچه کنار هم ردیف شدهاند. سه تا در کوچک و ناهماهنگ که فاصله شان از هم کم است. سمت چپ یک آپارتمان نسبتاً نوساز است. سایهاش افتاده روی خانههای نقلی دو طبقه. کوچه نورگیر نیست. یعنی نور هم اگر باشد، راهی به کوچه باریک پیدا نمیکند.
«کوچه آشتی کنان است!» این را میگوید و میخندد. جای خالی دو تا دندان پایین، توی دهانش به چشم میآید. دوربین را میآورم پایین و سلام میکنم.
اسمش خدیجه است. چادر مشکی سرش کرده و چشمهایش با وجود چروکهای ریز اطراف آن، شاداب به نظر میرسد. از آن شوخهاست. 20سالی میشود که اینجا زندگی میکند. از وقتی شوهر کرده و آمده بالاسر مادرشوهرش نشسته. خودش اینجور میگوید.
«پس خانه تان دو طبقه است؟»
میگوید: «ای، همچین! دو تا اتاق بالا دارد، دو تا پایین. بالا آشپزخانه ندارد. تا چند سال خورد و خوراکمان یکی بود. اما یک کابینت و یک گاز گذاشتیم توی راهرو و خرجمان را سوا کردیم. دوری و دوستی!»
و بعد انگار که تازه از پیدا کردن همصحبت، به وجد آمده باشد، میگوید: «راستی شما شوهر کرده ای؟ چند تا بچهداری؟»
بعد بدون اینکه منتظر جواب بماند، ادامه میدهد: «من 3 تا بچه دارم. دخترم امسال رفته دانشگاه. مدیریت میخواند. دوتای دیگر، دبیرستانی هستند. جایمان تنگ است. بچهها بزرگ شدهاند. خیلی دوست دارم یک واحد آپارتمان نقلی برای خودمان داشته باشیم. آدم راحت پایش را دراز کند با بچه هایش بنشیند. خواستیم یک واحد اجاره کنیم اما کرایهها خیلی بالاست. اینجا تا چند سال پیش اینطوری نبود. حالا خیلی گران شده. پول پیش زیاد نمیخواهند. همه اجاره میخواهند. از کجا بیاوریم با بچه محصل.»
خدیجه با دست انتهای کوچه را نشان میدهد: «خانه ما همانجاست. همان که درش آبی است.»
خانه در آبی، از همان قدیمی هاست؛ همانها که رد نم، روی دیوارهایشان افتاده و رنگ کهنگی از سر و رویشان میبارد. خانههای قدیمی اما خیلی هایشان حالا خراب شدهاند. افتادهاند سر اتوبان.
«آدم هر بار که میآید اینجا، گم میشود از بس که دائم دارد تغییر میکند. کوچهها که خودشان همینجوری تو در تو بودند. حالا هر بار که میآییم سر بزنیم، سر یا ته یک کوچه را بستهاند. جای پارک پیدا کردن هم که برای خودش مصیبتی است. داخل کوچه که نمیشود ماشین برد. بر خیابان هم هیچ وقت جا پیدا نمیشود. باید ماشین را بگذاری و کلی پیاده بروی.» اینها را آقایی میگوید که آمده خانه مادرزنش میهمانی. بچه کوچکش هم بغلش است.
میگوید: «خدای نکرده اگر اینجا اتفاقی بیفتد، مثلاً جایی آتش بگیرد، تا بیایند کمکرسانی کنند، خیلی دیر شده. فکرش را بکنید که مثلاً زلزله بیاید. چطور باید به کسانی که در این کوچههای تنگ گیر افتادهاند، کمک کرد؟! اینها همه بافت فرسوده است. خیلی خانهها خراب شده. بعضیها که افتادهاند توی اتوبان و حاشیهاش و بعضیها را هم دوباره ساختهاند. نوسازی البته خوب است اگر اصولی انجام شود. من نمیدانم چطور مجوز میدهند در یک کوچه دو متری، ساختمان 4 طبقه ساخته شود. کیپ هم. این کوچهها مگر چقدر ظرفیت دارند؟!»
ما محله مان را دوست داریم
گرچه به گفته اهالی، بساط چاقوکشی و قمه کشی که قبلاً سابقه زیادی در این محل داشته، تقریباً برچیده شده، اما هنوز هم بعضیها بدشان نمیآید با انجام اعمال خلافکارانه، همچنان محل را به جولانگاهی برای خودشان تبدیل کنند.
آقای مرادی، یکی از اهالی محل میگوید: «بعضی خیابانهای اینجا، مثل خیابان «ناجی» و «طاووسی» قبلها محل تجمع اراذل و اوباش بود. هر خلافی میکردند. از عربده کشی و چاقو کشی گرفته تا خرید و فروش مواد مخدر و مشروبات الکلی. حالا اما خوشبختانه اوضاع عوض شده. دیگر خیلی از خلافکارهای قدیمی، سنی ازشان گذشته و از جرگه خلافکارها هم بیرون آمدهاند.
مردم اینجا دوست دارند با امنیت زندگی کنند. ما محله مان را دوست داریم. شاید برایتان جالب باشد که بدانید بیشتر کسانی که اینجا ساکن هستند، دوست ندارند به محله دیگری نقل مکان کنند. یک جوری است که آدم عادت میکند.
از وقتی بزرگراه امام علی افتاد توی نظام آباد، خیلی چیزها تغییر کرد. خیلی خانهها خراب شد و افتاد سر اتوبان. شاید برای کسی که از بیرون نگاه میکند، خیلی خوب باشد؛ البته نمیگویم که خوب نیست اما دیگر محله، شکل قبل نیست و یک جورهایی تکه پاره شده است. آدم بعضی وقتها دلش
میگیرد.»
مرد 50 و چند ساله، کمی مکث میکند. انگار یاد روزهای قدیم افتاده باشد.
«خدا رحمت کند اسماعیل را. بچه محلمان بود. نجیب و کاری بود. سرش به کار خودش بود. شاگرد مکانیک بود توی محل خودمان. با چاقو زده بودنش. میگویند اشتباهی! جای یک نفر دیگر! خیلی سال پیش بود. بیست سالمان بیشتر نبود.»
کوچهها را یکی یکی طی میکنم. کوچههای بلند و باریک. اسمها در ذهنم تکرار میشوند؛ اسمهایی که سر در کوچهها نشسته و هرکدام نام شهیدی است که حتماً روزی در خانههای این محل زندگی میکرده، سر کلاس مدرسه هایش درس میخوانده و یک روز هم راهی شده تا جایی دیگر، درس هایش را پس بدهد.
نظام آباد که البته دیگر نامش سال هاست به «شهید مدنی» تغییر کرده، حالا یک جور دیگر است برایم. کوچههای باریک. عصرهای شلوغ. چراغ مغازهها که کیپ هم ردیف شدهاند. اسمهایی که در ذهنم رژه میروند. خاطره اهالی از محرمهای پرشور...
اصغر آقای بقال راست میگفت؛ اینجا برای خودش کلی داستان دارد. (مریم طالشی/ایران)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد