صحبت ها تمام می شود و ازش اجازه می گیرم که نقل قول های کوتاه و واقعی اش درباره لحظات حساس این موضوع را منتشر کنم. لحن اش عوض می شود ولی قانع اش می کنم که برای ثبت در تاریخ، نقل قول هایش را لازم دارم. قبول می کند. قول عکس های دونفره با بارانا را هم می گیرم و حالا رویه پرونده ظاهرا در مسیر خوبی در حال حرکت هست.
تک جملات بنیامین می تواند زوایای دیده نشده این موضوع را روشن و روشن تر کند.
سکانس به سکانس جلو می رویم و درباره آن روز حرف می زنیم. هر سوالی که می پرسم بعدش حتما باید یک جمله تکراری را بگویم:«بنیامین راحتی الان؟ خوبی؟ ناراحت ات نمی کنم با این سوالها؟».
جواب هایش هم عمدتا با چند ثانیه سکوت و تاخیر همراه می شود و اینکه: «نه او کیام» و بعد چند ثانیه ای سکوت و نگاهی زوم شده در کف اتاق.
معلوم است فقط جسمش اینجاست و افکارش پرت شده به ساعت چهار عصر روز 29 آذر سال قبل. روز حادثه...
* سکانس اول: شب یلدا
نسیم در حالی که کمربندش را بسته پشت فرمان ماتیز نشسته و بنیامین هم در صندلی جلو در کنار همسرش است. «بارانا» هم در صندلی عقب خوابش برده و نسیم و بنیامین در حال رفتن به سمت منزل پدری بنیامین هستند و در حال برنامه ریزی مهمانی خانوادگی شب یلدا که قرار است در منزل شخصی بنیامین برگزار شود. هر کدام نظری میدهند و مثل همیشه تصمیمات شان بر مبنای همفکری صورت می پذیرد. بنیامین درباره آن لحظات می گوید:«آن روز هم همه چیز خیلی عادی بود و خبری نبود و فکر و ذکر ما مهمانی خانوادگی مان در منزل پدری من بود...»
* سکانس حادثه: اتوبان همت
نسیم در حال رانندگی است و دلگیری غروب جمعه سکوت خاصی را در فضای ماشین حکمفرما کرده است. بنیامین به شدت در فکر کمپین تبلیغاتی ای است که برای آلبومش از ماه ها پیش تدارک دیده و ازاوایل بهمن ماه قراربود بیلبوردهایش در تهران بالا بروند. کمپینی که همه فکر و ذکر بنیامین را درگیرخود کرده و ماه هاست در حال رایزنی و برنامه ریزی برای آن است. نسیم سرعت را کم کرده و حوالی خروجی باکری به همت در حال راندن به سمت لاین «کند رو» است. 206 نوک مدادی از پشت با سرعت 170 کیلومتر برساعت پشت سر آنهاست و در کسری از ثانیه دنیا برای سرنشینان، ماتیز بنیامین وارونه می شود. آن طور که پلیس راهور در گزارش اش آورده، سرعت 206 به قدری بالا بوده که راننده آن نتوانسته اتومبیل اش را کنترل کند و از پشت به ماتیز بنیامین و خانواده اش برخورد کرده و ماتیز بعد از سه دور معلق زدن، روی تپه های اطراف اتوبان همت پرت شد و ضربات سختی به نسیم وارد شد. او سعی کرده در را باز کند و به بیرون ماشین برود ولی در کنار ماشین افتاده و درد می کشد. ضربات اصلی هم به پهلویش وارد آمده و محتمل ترین پیش بینی، خون ریزی داخلی است. بنیامین درباره آن لحظات کوتاه حرف می زند: «« اول فکر کردم پای بارانا برگشته و چون حالتی که از جلو می دیدم، احساس این را داشتم که پای بارانا رو به بالا برگشته و خیلی ترسیدم. بعد از لحظاتی متوجه خطای دید خودم شدم و از سلامتی کامل دخترم مطمئن شدم. اما نسیم پهلویش را گرفته و در کنار ماشین افتاده و درد می کشید.»
* سکانس شلوغ: ترافیک
بنیامین تا به خودش آمده و فهمیده چه اتفاقی رخ داده، راننده 206 نوک مدادی با دیدن صحنه هولناک تصادف گازاش را گرفته و صحنه را ترک کرده است. چند نفر از شاهدان اتفاق، شماره اش را برداشته اند و چند راننده که در محل حاضر بودند 206 فراری را تعقیب می کنند. حالا همه حاضرین در جمع فهمیده اند که صاحب ماتیز له شده، «بنیامین بهادری» و خانواده اش هستند. ترافیک حوالی محل حادثه را قفل کرده و تا رسیدن آمبولانس دقایقی صرف احیای نسیم می شود. حالا نسیم در آمبولانس است و بنیامین و دخترش هم شاهد جدال او برای نفس کشیدن هستند. آژیر آمبولانس از میدان دوم صادقیه وارد بلوارآیت الله کاشانی و سپس بلوار اباذر می شود و در برابر اورژانس بیمارستان «پیامبران» توقف می کند. در این فاصله برادرها و خواهر بنیامین و خانواده نسیم خودشان را به بیمارستان رسانده اند و بنیامین در همان لحظات ابتدایی دخترش را از محل دور می کند تا بیشتر از این شاهد آن اتفاقات دلخراش نباشد. می گوید: «اول از همه بارانا را از محل دور کردم و فرستادم رفت. دقیق یادم نیست چه کسی بارانا را برد.» بعد ظاهرا نسیم مستقیما به اتاق عمل منتقل شده و همه مضطرب و نگران پشت اتاق عمل منتظر مانده اند. پدر نسیم حدود یک سال پیش فوت کرده بود و مادرش هنوز داغدار رفتن همسرش است. همین باعث می شود که کمی دورو بری های او تصمیم بگیرند که موضوع را کمی با احتیاط به مادر نسیم منتقل نمایند.
* سکانس ترسناک: جیغها...
دور و بری ها یکی یکی آمده اند. همه نگاه ها پر از سوال است و امیدواری کوچکی که ته دل همه مانده. همه هستند. یعنی یکی یکی رسیده بودند. فرید احمدی، نیما وارسته، پژمان بازغی، مستانه مهاجر، خانواده بنیامین و نسیم.... ولی بنیامین چطور متوجه فوت همسرش شده؟ چه کسی این خبر را به او داداه؟ دیگر سکوتی در کار نبود وخیلی سریع جوابم را داد: «با جیغ... صدای جیغ های اطرافیان ما یهو کل بیمارستان را برداشت. آنجا آخر بازی بود.»
* سکانس سکوت: غیرممکن
همه چیز تمام شده و دیگر هیچ امیدی برای بازگشت «نسیم» نیست. خبر واقعی ست و پزشکان «خون ریزی داخلی» را مهم ترین عامل فوت می دانند. همه این جریان ها از ساعت حدود چهار تا 6 عصر رخ داده. فکرش را بکن در کمتر از دو ساعت همه زندگی یک نفر از این رو به آن رو شده است. بنیامین از آنجایی که مادر نسیم بخاطر داغدار بودن کمی با تاخیر درجریان ماجرا قرار گرفته، در بیمارستان می ماند تا در کنار مادر نسیم باشد. مادر نسیم خیلی با احتیاط در جریان قرار می گیرد و همه سعی می کنند فضا و شرایط را کنترل کنند. مراسمهای ابتدایی قانونی و اداری فردا همان روز انجام می شود و مراسم خاکسپاری در یک جمع خصوصی و خانوادگی برگزار می شود. شهرام شکوهی، محمد علیزاده،علی ضیاء، پژمان بازغی، هادی کاظمی و ... از جمله هنرمندانی هستند که در آن جمع حضور دارند. مراسم خاکسپاری توسط خود بنیامین انجام می شود و فضای عجیبی در محل بوجود آمده است. درباره روز خاکسپاری میخواهم بپرسم. حتما لحظات عجیبی بین او و همسرش گذشته. که درآن لحظات بیشتر از همه دغدغه ذهنی اش چه بود؟ فکرها؟ حرفها؟. ولی نمی پرسم. این بخش از اتفاق مهم ترین و خصوصی ترین رفتارها و روابط بین آدمهاست و نزدیک شدن به آنها اخلاقا درست نیست. درباره آن لحظات فقط یک جمله می گوید: «همه آن لحظات در گریه و سکوت محض گذشت».
* سکانس خبرساز: شنل مشکی
رسیده ایم به روز مراسم ترحیم. از اتوبان همت و بلوارابوذر، حالا حوالی میدان کاج هستیم و مسجدی بزرگ دورمیدان. بنیامین از ماشین که پیاده می شود همه بهت زده می شوند. لباس بنیامین شبیه لباس های بازیگران تئاتر است. شبیه شنلی مشکی با دکمه ای بزرگ در قسمت بالایی. آن لباس در آن روز ویژه کمی عجیب و حاشیه ساز نبود؟ قبل ازاینکه خودش درباره آن لباس و آن روز حرفی بزند، جوابم را از اطرافیان و دور و بری هایش می گیرم. آن لباس را بنیامین در همان هفته سه چهار روزی پوشیده بود. دست چپ اش هم در روز خاکسپاری در برخورد با تکه سنگی آسیب دیده بود و همین باعث شده بود که دنبال لباسی باشد که آسیب دیدگی دستش را پنهان کند. آن لباس دقیقا آستین دست چپ نداشت و بهترین انتخاب برای آن روز بود. خودش می گوید: «آن لباس، لباس غمگینی بود.»
* سکانس امید: فقط به عشق «بارانا»
چند روز بعد از اتمام مراسمها بود که آرام آرام بنیامین موقعیت جدید زندگی اش را درک کرده و دیگر می رفت که زندگی جدید را آغاز کند. او سالهاست که یاد گرفته روی پای خودش بایستد و همیشه سعی کرده در سخت ترین شرایط با اصول منطقی و بر پایه رفتارها و تجربیات قبلی اش پیش برود. خانواده در خیلی از مراحل زندگی اش اولویت اصلی بود و او حالا وظیفه بزرگ تری در قبال دخترش «بارانا» دارد. می گوید: «بارانا در عین اینکه خیلی معصوم و پاک است مثل آدم بزرگ ها همه چیز را می فهمد و ارزش این را دارد که بخاطرش هر کاری بکنم.»
* سکانس کاری: آینده؟
بنیامین معمولا غیر قابل پیش بینی است. یعنی در شرایطی که فکرش را هم نمی توانی بکنی به یک باره یک «آس» بزرگ رو می کند و می تواند شرایط را عوض کند. ولی با شرایط جدید او باز هم می تواند در روند کاری اش حرکت رو به جلوی محسوس تری را داشته باشد؟ تاریخ جهان نشان داده که ستاره ها در مواجهه با یک چنین تراژدیهای تلخی در اکثر اوقات با یک نوع «خودویران گری» از سوی فرد داغ دیده رو به رو است. این امتحان بزرگی در زندگی کاری و هنری بنیامین بود و حالا ادامه این زندگی و تلاش برای رسیدن به شرایط طبیعی تر بدیهی ترین خواسته بنیامین از زندگی می توانست باشد. او دو راه بیشتر نداشت. یا دچار خود ویران گری ناخواسته ای باید می شد و یا برای حضور و بازگشت به جایگاه کاری آستین ها را بالا می زد. یک ماه از فوت نسیم نگذشته بود که بنیامین توانست با خودش کنار بیاید. سی و پنج رز بعد از فوت نسیم و در روز 5 بهمن، در روز تولد نسیم قطعه «یه خونه» از بنیامین منتشر شد تا بنیامین بعد از یک ماه خودی نشان دهد و بااستقبال کم نظیری رو به رو شود. او برای انتشار بی سر و صدای آلبومش مصمم تر شد. کار روی آن را شروع کرد و با تغییراتی روی آن توانست فرم و فضای آلبوم را کمی به اتفاق رخ داده نزدیک تر کند. آلبوم در روزهای آخر اسفند همان سال روانه بازار شد و در سکوت محض خبری. و این شروعی بود برای فصل جدید فعالیت های کاری و هنری این خواننده. او آینده را خواست نگه دارد و خیلی زود به زندگی برگشته بود.
* سکانس آخر: دلتنگی
حرف ها زده شده و دیگر نقطه مبهمی باقی نمانده. چند بحث حاشیه ای مانده که اصلا وارداش نمی شوم و نمی پرسم. به اندازه کافی حاشیه و خبر بوجود آمده و همین قدر هم کافی ست. کوله پشتی اش را برداشته و بنداش را محکم میکند. وقت رفتن است ولی به نظر می رسد هنوز حرفهایش تمام نشده و می خواهد ادامه دهد. خاحافظی می کند و در همان حال آخرین سوالم را هم بی جواب نمی گذارد: «یک سال گذشت بنیامین. یک سالِ تمام...». جواب نمی دهد. راهش را می گیرد و می رود و فقط دستی برایم تکان می دهد. به دودقیه هم نمی کشد که زنگ اس ام اس ردیف افکارم را به هم می ریزد. بنیامین نوشته: «هزار و یک شب یلدا / چو شهرزاد نخوابم /هزار قصه بخوانم / که قصه گوی تو باشم / مرا بخواه تو حتی / در آن نفس که بمیرم / که هست آرزوی من / که آرزوی تو باشم».
ساعت یک بامدادِ شب سرد محله «سلسبیل»...
(مجله ایده آل)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد