عدهای اساساً چنین کلمهای به گوششان هم نخورده است. عدهای میدانند و خود را به ندانستن زدهاند و معتقدند باید همرنگ جماعت شد. عدهای رعایت حقوق دیگران را سوسول بازی میدانند و طوری رفتار میکنند که انگار شما هم میتوانید با آزادی کامل به حقوق آنها تجاوز کنید اما کافی است گوشه یک ریالیشان پاره باشد، آن وقت است که شهر را روی سرشان میگذارند. عدهای دیگر وقتی میگویند حقوق دیگران، طوری دربارهاش حرف میزنند که خودشان هم نمیفهمند چه میگویند و اساساً نگویند بهتر است.
از قانونگذاران و مجریان قانون که پاسداران حقوق مدنی میتوانند باشند و رمز تربیت و هدایت عامه مردم به دست آنهااست اینجا چیزی نمینویسیم چون جای نوشتن مان فقط یک صفحه است نه بیشتر. بنابراین، سعی میکنیم آینهای پیش روی شما بگذاریم تا خود را خوب خوب در آن ببینید.
اینها گزارش است خوانندگان عزیز! داستان و خیالات ذهنی نیست. گزارشهایی است از آنچه پیرامون ما میگذرد اما ما سرسوزنی به آن اهمیت نمیدهیم. خود را رها کردهایم تا هرچه میشود بشود و هرکه هر کار میخواهد بکند. یکی را به بهانه آجر نکردن نانش از خطاهایش میگذریم، یکی را از هیکلش میترسیم و حقوق مدنی خود را دودستی تقدیمش میکنیم، یکی را چون خوب دروغ میگوید ایراد کارش را تشخیص نمیدهیم و یکی را هم منتظریم دیگری بیاید و اصلاحش کند و در هر حال ایستادهایم به تماشا.
یک عمر تماشا میکنیم و درعین حال منتقد همه چیز و همه کس و از همه طلبکاریم. اگر هم کسی به رفتار اشتباه دیگران ایرادی بگیرد میگوییم دنبال شر میگردد.
صحنه اول:
می روم خیابان انقلاب. برای خریدن کتاب. هر پنجشنبه قرار دارم با کتابفروشیهای روبهروی دانشگاه. قبلاً سر چهارراه ولیعصر دستفروشی بود که هرچه میخواستم داشت. جوان بود و به من که مشتری همیشگیش بودم، تخفیف زیاد هم میداد. مدتی است غیبش زده و ناچارم تا انقلاب بگردم دنبال عناوین مورد علاقه ام.
پس از ساعتی بعد از خرید کتابهای مورد علاقهام، در راه بازگشت باز بساطیهای کتاب نمیگذارد راه خود را بروم. وسوسه نگاه کردن به کتابها قوی است. جلوی بساطی ایستادهام به تماشای عنوان ها. پشت سرم، موتورسواری مسافرش را تو پیاده روی شلوغ بین تقاطع فخررازی و دانشگاه پیاده میکند و میخواهد دور بزند که محکم میزند به پای من. سکندری میخورم اما خودم را کنترل میکنم تا با تمام هیکلم درسته پرت نشوم تو جوی آب. به جوانک مو بلند موتورسوار که از رشتههای مویش انگار روغن کرچک میچکد میگویم: «چیکار میکنی؟»
- اَه؟ ببخشید فکرکردم رد شدید
- فکر؟ شما اگه فکر میکردی تو پیاده رو نبودی
- ببخشید
- باشه بخشیدم اما واقعاً ما نمیدونیم با شما موتورسوارای بیملاحظه چهکار کنیم که دو کلمه حرف حساب رو قبول کنید و تو پیاده رو نرونید
- بله این یکیو خوب گفتید
انگار نمیشود با کلام منطق و استدلال به او چیزی آموخت. طوری حرف میزند که توگویی تعمداً نمیخواهد به فهم و درک خود میدان بازی بدهد. همان لحظه چشمم میافتد به کتاب بیشعوری نوشته دکتر خاویر کلمنته که در بساط کتابفروش آرام خوابیده. پیش از اینکه گاز بدهد دستش را میگیرم و میگویم: «اجازه میدی یه هدیه بهت بدم؟»
-چی؟
بیشعوری را برمیدارم و جلوی چشمش میگیرم
- یعنی چی؟ ببین احترام خودتو نیگر دار
- اما این کتاب اصلاً شمارو متهم نمیکنه. فقط یه چیزایی یادت میده
- نمیخوام
بیشعوری را میگذارم سرجایش و میگویم: «هرکتابی خودت میخوای انتخاب کن به حساب من».
- نمیخوام آقا. ولم کن. کتاب به چه دردم میخوره؟
- دوست عزیز موتورسوار من! کتاب بدردت میخوره. اگه کتاب میخوندی الان تو پیاده رو با موتور به پای مردم نمیزدی
- چیه بابا؟ یه موتور بهت خورده دنیا رو گذاشتی رو سرت
با سماجت و خونسردی اعصاب خردکنی التماس میکنم: «جون هرکی دوسداری یه کتاب انتخاب کن من برات بخرم. کارکرد یه روزت با موتور رو هم میدم بشین کتاب بخون. ضرر نمیکنی. جدی میگم. جلوی این همه آدم دارم حرف میزنم. پول هم تو جیبم هست. همین الان ۷۰ تومن کتاب برای خودم خریدم (پلاستیک کتابها را نشانش میدهم) روی حرفم هستم. تو یه کتاب بخون هرچی بخوای با من»
- بابا ایهاالناس! منو از دست این دیوونه نجات بدین. کتاب میخوام چیکار. ولم کن بذار برم
حالا دیگر عدهای هم جمع شدهاند و هریک از آنها اظهار نظری میکند. از میان جماعت علاف تماشاچی، یکی از جوانان هیکل بادکنکی میآید جلو. دست مرا میچسبد: «چیکارش داری؟ زورگیری؟»
- نه بهخدا، زوردهم. میخوام براش یه کتاب بخرم بخونه فهمش بره بالا تا دیگه تو پیاده رو موتورسواری نکنه اما قبول نمیکنه
- برو پی کارت بابا. تو که کتاب زیاد خوندی و چشاتم باباقوری شده باید آنقدر فهم و شعور داشته باشی که تو پیاده رو راه نری
- جاااان؟ ببینم آقای پهلوون! میخوای یه کتابم برای تو بخرم؟ مث اینکه هردوتون از یه قماشین
- برو دنبال کارت تا نزدم سیات کنم
-نه نزن. چشم رفتم اما هر وقت فکرکردین کتاب لازم دارین منو خبر کنین پنجشنبهها همین جاها هستم
- برو بینیم باااااا. عجب بدبختی داریما. تیمارستانا پول ندارن هرچی دیوونهاس ول کردن تو خیابون...
صحنه دوم:
ریموت را میزنم. دو لنگه در پارکینگ باز میشود. اتومبیلم را تا نیمه پیاده رو بیرون میآورم. نصف اتومبیلی نصف پل روبهروی در پارکینگ را گرفته است. ماشینم رد نمیشود. چطور ممکن است کسی اینقدر بیفکر و بیملاحظه باشد؟ عین ناجوانمردی است. من سر ساعت قرار مهمی دارم. دوست ندارم شخصیت خودم را با بدقولی و تأخیر زیر سؤال ببرم. این ماشین را چه کنم؟ روی پل پارک کرده و رفته؟
چند نفری را که نزدیکترند میخوانم و پرس و جو که صاحب ماشین را میشناسند یانه. فایدهای ندارد. در چنین مواقعی هم دقایق ساعت سریعتر میگذرد. زمین و زمان توگویی دست به دست هم میدهند تا آبرویت را ببرند. از شیشه، داخل اتومبیل مزاحم را نگاه میکنم. بلکه شماره تلفنی یا نشانی از صاحب آن ببینم. چیزی دستگیرم نمیشود. بیفکری و بیملاحظگی در حد نهایت.
دستگیره در را میکشم بلکه قفل نباشد تا با هل دادن اتومبیل را جابهجا کنم. قفل است اما آژیر دزدگیر آن با صدای بلندی شروع میکند به خواندن. چند ثانیهای میخواند و قطع میشود. انگار چاره دیگری ندارم. بار دوم دستگیره را میکشم و رها میکنم. حالا شروع میکنم به شمردن. سه بار. چهار بار... بیست و سومین باری که صدای دزدگیر بلند میشود، مردی نخراشیده از راه میرسد. سوئیچ در دست و اخمها درهم. تیغ صدا تو صورتم میکشد:
- چه خبره؟ ماشین بیصاحاب پیدا کردی؟
- شما که ماشینتو جلوی در پارکینگ گذاشتی فکر نمیکنی از این پارکینگ ماشین بیرون میاد و مردم کار دارن؟
صدایش به طرز وحشتآوری خش دارد. مثل یکی از بازیگران سریالهای تلویزیونی:
- شما چی؟ شما فکر نمیکنی هرکی برای خودش یه پل گذاشته جای پارک ماشینای مردمو گرفته؟
- جان؟ جلوی در پارکینگ پل نذاریم؟
- نه که نذارین. خیال کردی یه خونه خریدی همه کوچه رو هم خریدی؟
فایده ندارد. مرد خش دار چنان حرف میزند که مشخص است تعمداً قصد دارد به درک و عقلش میدان بازی ندهد. بحث بیفایده است:
- آقا من نوکر شما هستم. لطف کن ماشینتو بردار من داره دیرم میشه
-بفرما. به اینجا که میرسه همه میشن مدیرکل. آقا دیرش میشه. چیه منقلت دیر شده یا بچهات رو گازه؟
حالا جماعت علاف هم جمع شده و هر یک نظری میدهد یا مزهای میپراند. همسایهها به دفاع از من بیرون آمدهاند. از جماعت خواهش میکنم چیزی نگویند تا آقای خشدار بیش از این لج نکند و شرش را بکند و برود. دوباره خطابش میکنم:
- دوست عزیز! لطفاً ماشینتو بردار. من قرار دارم. دیرم شد.
مسخره میکند:
- جدی؟ قرار داری؟ با سردار فاخر حکمت قرارداری یا با موسیو فیزینتیل خان؟
کوچه تبدیل شده به میدان نمایش کمیک و مردم قهقهه میزنند. تو دلم نیست که بموقع به کارم برسم. حالا دیگر من به التماس میافتم:
- آقا! برادر! هرکی هستی لطفاً ماشینت رو بردار. پول میخوای پول میدم. اذیت میخواستی بکنی، کردی. اهل خوشمزگی هستی اونم آزادی فقط برش دار
سوئیچ را در جیب میگذارد و راهش را میگیرد و میرود. دنبالش راه میافتم:
- آقا اگه من ازت معذرت بخوام کوتاه میای؟
شیر میشود و جرأت پیدا میکند:
- آهاااای ایهاالناس! این دیوونه رو بگیرین ببرین وگرنه بلایی سرش میارما. من نمیخوام ماشینمو بردارم. شیرفهم شد؟ هر کی واسه خودش یه پل گذاشته میگه پارک نکن. برو دیگه دیوونه...
راه دیگری برایم باقی نمیماند. زنگ میزنم به مسئول مرکزی که با او قرار دارم. مشکل را تعریف میکنم. دلخور میشود. عذرخواهی میکنم و قرار را با عذرخواهی و من بمیرم برای نیم ساعت دیرتر تجدید میکنم و برمیگردم. اتومبیلم را برمیگردانم به پارکینگ و ریموت را میزنم. قبلش عکسی از صحنه میگیرم و از جماعت بیکار جمع شده؛ تا به مسئول مرکزی که با او قرار دارم نشان دهم؛ مبادا تصور کند برای دلیل تأخیر و بدقولیم داستان بافتهام. روی دیوارهای کوچه را میگردم. برای پیدا کردن شماره تلفن آژانسی که برایم اتومبیل بفرستد. چشمم به دیوار است. از این دیوار به آن دیوار. جز تخلیه فاضلاب چیزی نمیبینم. جماعت علاف کم کم پراکنده میشود. صدای خنده از چند نفری که ماندهاند بلند میشود:
- یارو راست میگفت. این بابا دیوونهاس؟ چرا به دیوارا نیگا میکنه؟ (فرامرز سیدآقایی/روزنامه ایران)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد