جنگ حالا آمده روی دیوارهای تهران و خزیده لابهلای نقاشیهای دیواری که هر کدام تمثالی از یک شهید را رسم میکند و قابی بزرگ شده برای تماشای مردمی که اگر در هیاهوی زندگی پرشتاب ماشینی وقت کنند و سری بلند کنند صدها روح به پرواز درآمده را خواهند شناخت.
لابهلای این دیوارها و پشت این آبادیها، روی نوک نقشه تهران، جایی که مولتی میلیونرها و اعیانها روی شیب دامنههای البرز، خانههای رویایی و بیسروته برای خود ساختهاند و خیابانها را زیر چرخ خودروهای لوکس میگیرند، زندههای جنگ هنوز نفس میکشند. آسایشگاه ثارالله، خون خدا؛ تیمارگاه جانبازان قطع نخاع اینجاست، خانه آدمهایی که تاریخ گویای جنگاند و تا لب پرتگاه مرگ رفته و برگشتهاند.
قصه زندگی اینها قصه شجاعت است و بیباکی، قصه پیه خطر به تن زدن، با خطر زندگی کردن و با مرگ همنشین شدن، نهراسیدن، پا سست نکردن، ماندن و جان دادن، زنده ماندن و جانباز شدن. دیوارهای این آسایشگاه حائل دو دنیاست، آن طرفش دنیای آدمهایی که از جنگ فاصله گرفتهاند و دعا میکنند دیگر آتش جنگی برافروخته نشود و این طرفش دنیای آدمهایی که خودِ جنگاند و در دهه 60 جاماندهاند. جانبازان قطع نخاع، ناتوان و پردرد، درد زخمهای جنگ را دارند و بیننده این دردها دلش میگیرد از بدنهای رنجوری که سالهاست درازکش روی این تختها نفس کشیده و در غربتی تلخ فرو رفتهاند.
فتاح، رزمندهای که تیر خلاص خورد
اتاقی بزرگ و پرنور، با پنجرههای بلند اشرافی، مشرف به درختان کهنسال باغ با تختهای خالی روبهروی ماست. صدای پاشنه کفشها در اصابت با سرامیکهای کف اتاق سکوت را میشکند و مردی از روی یکی از تختها گردن میچرخاند و چینی به پیشانی میاندازد و میگوید سلام. او فتاح است، مردی تنومند از ایلام، خوابیده روی سینه با ملافه سفید گلدار که روی پاهای لختش کشیده شده و رواندازی است برای رانهای زخم شدهاش.
فتاح دستی به پانسمانها میزند و باندی بزرگ از زیر ملافه نمایان میشود. این باندها را روی زخمهای فتاح کشیدهاند که زخم بستری قدیمی است، حاصل 27 سال ماندن مداوم روی تخت، 27 سال بودن روی ویلچر و رسوب 27 ساله زمان روی پاهایی که از نخاع لمس است.
فتاح جامانده عملیات کربلای یک است، عملیات تابستان 65، حوالی مهران و ارتفاعات قلاویزان و زوم کرده برای آزادی منصورآباد و هرمزآباد و بهروزان و قلعه کهنه. عملیات کربلای یک تحت فرمان نیروهای سپاه بود و فتاح رزمندهای بسیجی. مهران در تیررس بلندپروازیهای صدام بود و بعثیها، زخم خورده از شکست عملیات والفجر هشت که صدام را جری کرده بود برای تصرف مهران به جای فاو. مهران در خطر بود و کربلای یک میخواست این خطر را خنثی کند. فتاح و رفقایش برای شناسایی منطقه به بلندیهای قلاویزان رفتند، کوههایی صعبالعبور که نه ایران در آن نیرو داشت و نه عراق. اما پایگاه اشرف در آن کمین داشت و فتاح این را نمیدانست: «کمین خوردیم، ما را به رگبار بستند، همه رفقایم شهید شدند، من هم 14 گلوله خوردم، دو تا به کمرم خورد، همانجا قطع نخاع شدم، هنوز به هوش بودم که دشمن بالای سرم ایستاد و تیر خلاصی زد، خورد کنار قلبم، به فاصله یک بند انگشت، تیر هنوز همانجاست، یادگار کربلای یک.» و با انگشت به کنار قلبش اشاره میکند.
معجزه است زنده ماندن فتاح، از آهن بود میپکید این بدن زیر بار 14 گلوله و وحشت تیر خلاص خوردن از دشمن، اما او زنده ماند، شاید قسمت، شاید سرنوشت. 27 سال است فتاح ساکن آسایشگاه است، گاهی میرود، میآید، اما بیشتر اینجاست، برای درمان، حمام کردن و التیام زخمها.
از حس جانبازیاش که میگوید یاد شهید همت میکند که همیشه به رزمندهها میگفت دلم نمیخواهد جانباز شوم که جوانترها مفهوم این جمله را درک نمیکردند تا این که فتاح جانباز شد و ویلچرنشین: «قبل از مجروح شدن فکر میکردم جانبازی یعنی این که یک جای بدنمان عیب میکند و بدون مشکل به زندگی ادامه میدهیم، اما جانبازی آن هم قطع نخاع یعنی وابستگی، با دغدغه زخم بستر، درد دائم، عفونت کلیه و سنگ آوردن مثانه.»
بدنم مورمور میشود از دیدن تن بیحرکت و محکوم به سکون فتاح و شنیدن دردهای موذیاش وقتی ترکشهای جامانده در عضلاتش حرکت میکند و عفونی میشود و او مجبور به تحمل است. با این حال فتاح غم خود را نمیخورد و گوشه ذهنش درگیر گمنام ماندن مجاهدانی است که سالها قبل زیر آتش دشمن، جان وسط گذاشتهاند و حالا اسمشان در لایههای زمان گم شده؛ حاج حسن شوکتپور، امامی، کشکولی (در کربلای یک کمین خورد و دشمن گوشش را برید)، بسطامی، خداکرمی، کیانی، جلیلیان، همه یل میدانهای جنگ، بیادعا، خاکی، بیدو دوتا چهارتاهای مادی.
غم فتاح، غم رزمندگان بیتوقعی است که در جبهههای غرب خمپارههای 80 و 120 که آتش شلیکش صورت را میسوزاند و برای مهارش باید حائل خمپاره را با کیسههای شن نگه میداشت، روی دوش میگرفتند و قلب دشمن را نشانه میرفتند، اما بعد از مجروحیت فراموش شدند و بر اثر شدت جراحات به وادی شهادت رسیدند، در سکوت و غربت.
موسی، ورزش دوست پرامید
قرمز، سرخ، احمر؛ نردهها، کف، سقف، لباس، کلاه، پرچم، همه سرخ، قرمز، احمر. سلام میکنیم، نمیشنود، یکبار دیگر سلام، لب خوانی میکند و میگوید علیک. موسی با دو گوش ناشنوا، درازکش روی تخت با تیشرت و کلاه قرمز، عاشق تیم پرسپولیس و طرفدار دو آتشه فوتبال ساکن آسایشگاه ثارالله است. اتاقی عجیب، پوشانده شده با عکس فوتبالیستها و قهرمانها، پر از عکسهای چمران و همت و آبشناسان، همه سرداران و نامآوران جنگ، ارتشی، سپاهی، بسیجی، چریک. عکسها از در و دیوار بالا میرود و موسی میگوید همه عکاسی اوست، نقاشیها هم کار خودش است، تابلوی نیمهکاره رنگ روغن رئیسجمهور و شهید کاظمی، جذاب و پرکشش.
قصه زندگی موسی از گیلانغرب شروع شد، از سومار، از 33 سال پیش، از پیوستنش به نیروهای اطلاعاتی و از تسلطش به زبان عربی برای نفوذ در تشکیلات دشمن و تخلیه اطلاعاتی اسرا. 33 سال قبل، عملیات مسلمبن عقیل برای تسلط بر مندلی، ارتفاعات گیسکه، کله شوان، کهنه ریگ، سان واپا و سلمان کشته زندگی او را عوض کرد.موسی و چند راه بلد دیگر مشغول پیشروی بودند که تک تیراندازها آنها را زدند و زخمیها را بستند و چپاندند در سنگر. موسی و رفقایش ولی برای آزادی تقلا کردند و با وجود زخمها، دست هم را باز کردند و کمین گرفتند برای دشمن. موسی چفیه را نشان میدهد: «با همین نگهبان را خفه کردیم.» بعد از مرگ او راه فرارشان باز شد، اما بعثیها رزمندههای آزاد شده را به رگبار بستند و موسی غرق در خون از حال رفت.
محمدباقر: بعضیها طلبکار جنگاند این که خانه و کاشانهشان را گرفت و آوارهشان کرد و داغ به دلشان گذاشت اما جانبازان قطع نخاع که باید طلبکارترین مردم باشند طلبی از جنگ ندارند |
در سردخانه یکبار دیگر زندگی موسی تغییر کرد، او شهیدی بود در آستانه خاکسپاری اما آن نفسهای بموقع سرنوشتش را تغییر داد: «همه همراهانم شهید شده بودند و در سردخانه بودیم، اما من نفسی کشیدم و کسی دید و بلافاصله اعزام شدم به بیمارستان.» این اوج داستان زندگی موسی است، زندگی مسافری بازگشته از دیار باقی، مردی رسیده به مرزهای آن جهان، غوطه ور در لاهوت و برگشته به ناسوت.
اما تنی زخم خورده سوغات این آمدن و رفتن است. 33 سال خوابیده روی تخت، 33 سال بودن در آسایشگاه، با پاهایی بیحس، روی ویلچر و گوشهایی که نمیشنود.
موسی میگوید سیم رابطش با دنیا قطع شده، نه مردم که حتی دوستان قدیمش درکش نمیکنند و دنیای اسیر در سکوت او را نمیفهمند. همین شده که موسی پناه آورده به فوتبال، به عشق روزگار جوانیاش در محله دولاب تهران. عکسها را نشانمان میدهد، سند حضورش در مسابقات فوتبال را، نشسته روی ویلچر و پرحرارت مثل دیگران. میگوید به ورزشگاه میرود تا مبلغ فرهنگ ایثار و شهادت باشد، بعدهم عکسهای گرفته را در شبکههای اجتماعی به اشتراک میگذارد تا بگوید هست، نفس میکشد و عاشق است، عاشق این مردم، عاشق کشورش. از آرزوهایش میپرسم، جواب میدهد هیچ، اما اصلاح میکند که میخواهد گمنام بمیرد، میخواهد روزی قلب و چشمهایش را به مردمش هدیه دهد و آن وقت شهید شود، دوست دارد روی دوش ابرها باشد که دریافته زمین جای خوبی برای مردن نیست و این آرزوهای لطیف از زبان مردی که از درد ترکشها خواب ندارد و سوزش پوست شیمیاییاش حس دائم سوختن با روغن داغ است اشک را به چشمها روانه میکند.
محمدباقر: از مردم انتظاری ندارم
بعضیها طلبکار جنگاند، این که خانه و کاشانهشان را گرفت و آوارهشان کرد و داغ به دلشان گذاشت، اما جانبازان قطع نخاع که باید طلبکارترین مردم باشند طلبی از جنگ ندارند، نه تنها از جنگ که از هیچکس طلب ندارند. نشستهایم کنار محمدباقر، ما روی صندلی و او با قامتی ناصاف روی ویلچر، با سوندی آویزان از شکم و دست و پاهایی تغییر شکل داده که پرشهای دائم دارد. بازگشت به گذشته انگار آزارش میدهد یا نه، فکر میکند گذشته، گذشته است و باید در حال زندگی کرد، راز کمگویی او از حوادث جنگ و روایت جانبازیاش همین باید باشد.
اهل مسجد سلیمان است، از آن نیروهای داوطلبی که صدای چکمههای دشمن در سرزمین اجدادی آزارشان میداد و فوج فوج راهی جبههشان میکرد. سال 64 که ورق خورد برای محمدباقر آبستن حادثه بود، عملیات والفجر 8 بود و سودای تسخیر فاو. شبهجزیره فاو تسخیر شد، سواحل اروند و ساحل شمالی خورعبدالله نیز، اما خونها ریخت تا چنین شد. محمدباقر یکی از جوانهای پرپر شده بود، مجروح با ترکش توپ و خمپاره، مدتها معطل در اغما.
ولی به مرگ نه گفت و به زندگی برگشت، شاید تقدیر، حتما سرنوشت، اما با قطع نخاع و وابسته به صندلی چرخدار تا آخرین لحظه عمر. ناراحت خودش نیست اما، دلش خوش است به فداکاری برای وطن و دفاع از ناموس، ولی برای مردم غصه دارد، برای جوانهای بیکار و خانوادههای درگیر مشکلات مالی. میگویم از خودت بگو و رنجهایت که لب به هم میدوزد و هیچ نمیگوید که معتقد است دردهای اجتماع که درست شود حال آدمهایی مثل او هم خوب میشود: «من برای کشورم جنگیدم، پشیمان هم نیستم چون دنبال عقیدهام رفتم، اما مشکلات زندگی، مردم را از ما دور میکند، فکر میکنند ما همه چیز میگیریم و آنها از امکانات جا میمانند، فاصله مردم از ما آزارم میدهد.»
و چه خوب میگوید محمدباقر از برخی مردم که به جانباز به چشم قهرمانی ملی و اسطورهای قابل احترام نمینگرند و خستگی و رنج را به تن جانبازان میگذارند. سالها درازکش روی تخت، سالها در حسرت حرکت، سالها یکجا نشینی و تنهایی؛ این خلاصه داستان زندگی جانبازان قطع نخاع است، پشت دیوارهای آسایشگاه جانبازان، یک دنیا جوانی، زندگی و آرزو خاک میخورد.
مریم خباز / گروه جامعه
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگوی «جامجم» با نماینده ولیفقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران عنوان شد