در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
حرکت آهسته نعش کش باشکوه دولتی، که با صدای ترنم غم انگیز دسته موزیک رسمی دولت ایتالیا همراه بود، در صبح رخوت انگیز بندر سن رموی ایتالیا، مردم این بندر زیبا را کنجکاوانه به دیدن آدمهای پشت نعش کش رهنمون می کرد که با حالی حزن آلود به آهستگی قدم می زدند. کسانی چون احمدشاه قاجار ــ که درست در آن ایام در آخرین سفر بی بازگشتش در پاریس به سر می برد و برای تشییع به ایتالیا آمده بود ــ و دو فرزند دیگر شاه معزول یعنی سلطان محمود میرزا و سلطان مجید میرزا و شاه عثمانی و تنی چند از فرستادگان اروپایی که به احترام شاه ایران در این مراسم آمده بودند. جنازه پس از این مراسم رسمی با کشتی به سوریه و سپس با وسایل حمل و نقل زمینی به عراق منتقل شد و در کنار پدرش مظفرالدین شاه در کربلا در جوار حرم حسینی مدفون شد.
در آن هنگام که محمدعلی میرزا در سکرات مرگ بود فی الواقع نفس قاجار به شماره افتاده بود. رضاخان سردار سپه که در تهران در کنار ولیعهد احمدشاه حضور داشت در حال پروردن افکار عمومی جهت تغییر حکومت به جمهوری بود و هم شاید نقشه برای سلطنت خود می پخت. نقشه ای که ماهی چند بعد از این به ثمر نشست.
امضای فرمان مشروطه و مجلس عدالتخانه و غیره به دستان بیمار و مغز غیر فعال مظفری و تأیید آن به دست ولیعهدی که با اطلاع درباریان از احتمال مرگ پدر، یک راست از تبریز به تهران آمده بود فی الواقع آغاز شمارش معکوس سقوط حکومت مطلقۀ سلطنتی بود. هر چند که فتور سلطنت قاجار شروع شد ولی با ندانم کاری سران مشروطه ملت از چاله قاجار به چاه پهلوی افتاد.
شاه جوان ــ که در این هنگام 35 سال بیشتر نداشت ــ بر خلاف جدش امیرکبیر (وی نوۀ دختری امیرکبیر یعنی تاج الملوک معروف به ام الخاقان بود) آدمی سیاستمدار نبود و حتی در دوره ولایتعهدی هم تربیت درست و درمانی نداشت، چنانکه سرآرتور هاردینگ وزیر مختار بریتانیا در سفری که به تبریز داشت و سپس بعد از آن هم، از وجنات این شازده جوان تصویری نه چندان زیبا ارائه داده است. وی در خاطراتش می نویسد:
شاهزاده محمدعلی میرزا مردی بود چاق و سنگین وزن که قیافه ای گندمگون، چشمانی سیاه و زنخدانی مضاعف داشت و این علامت اخیر نظر بیننده را آناً جلب می کرد. والاحضرت گرچه مثل تمام اولاد طبقۀ اشراف ایران بی نهایت مودب و خوش برخورد بود ولی در ضمن نخستین ملاقاتم با وی (در تبریز) به این نتیجه رسیده بودم که این شاهزاده قاجار، به عکس پدر جوانی است سنگدل و خشن که از حیث تربیت و شئون اکتسابی ابداً به پای پدر نمی رسد. اولین داستانی که دربارۀ خوی و خصلت جبلی والاحضرت پس از ورودشان به تهران شنیدم این بود که شاهزاده در حین استحمام در کاخ سلطنتی به موقعی که وارد خزانۀ حمام می شده پایش لغزیده و به زمین خورده بوده است. با اینکه عوارض ناشی از این تصادف خیلی جزئی بوده واز یکی از دو خراش مختصر تجاوز نمی کرده است، درباریان چاپلوس که فرصت را برای تقرب به این خورشید طالع سریر سلطنت مغتنم می دیده اند فوراً شروع به جمع آوری صدقه به شکرانۀ دفع بلا از وجود والاحضرت کرده بودند و وجوه گردآوری شده قرار بوده است بعداً میان مساجد، تکایا و مستمندان پایتخت توزیع شود... هنگامی که صدقه درباریان را در خورجینی بزرگ به حضور نایب السلطنه می آورند تا از ایشان کسب تکلیف کنند که وجوه جمع آوری شده به کدامیک از مساجد یا بقاع متبرک باید فرستاده شود یا اینکه اگر نظر شاهزاده بر این تعلق گرفته که همۀ آن پولها میان فقرا و مستمندان تقسیم شود نام و محل گیرندگان را شخصاً تعیین فرمایند، والاحضرت به محض دیدن خورجین ضخیم پول، تکلیف همگان را در جمله ای کوتاه روشن و امر صادر می فرمایند که : «...شما کار نداشته باشید همۀ این پولها را در اختیار من بگذارید تا خودم به نحو مقتضی ترتیبش را بدهم که در کجا باید مصرف بشود و مطمئن باشید که همۀ آنها در محلی که بیشترین احتیاج را به این وجوه دارد خرج خواهد شد...» بنا به شایعاتی که در تهران رواج داشت، پس از آنکه خورجین را تمام و کمال تسلیم ولیعهد کرده بودند، دیگر کسی چیزی درباره اش نشنیده بود. اما اطرافیان والاحضرت متفق القول بودند که معظم له خود را برای آن شکرانه مناسب تر و مستحق تر از همه تشخیص می داده، زیرا با آن حرص و ولع جبلی که خداوند در وجودش به ودیعه نهاده بود تقریباً امکان نداشت دیناری از آن پولها به مصارف غیرلازم برسد و مثلاً نصیب فقرا یا مستمندان تهران شود.
شاید این خاطرات تند و تیز را به دشمنی انگلیسها نسبت به محمدعلی شاه منتسب کنیم، ولی حتی خود نویسندگان روس هم چندان به نیکی از این شاه یاد نکرده اند. چنانکه مامونتف که به عنوان جهانگردی روس ــ و در واقع به نظر می رسد به عنوان مخبر اطلاعاتی ــ در دوره پادشاهی محمدعلی شاه در ایران بود، در این خصوص می نویسد:
حکمران ایران محمدعلی شاه رفیق و طرفدار بزرگ روسیه محسوب می گردد. مشارالیه کمی روسی میداند و در مواقعی که یکی از اتباع روسی به علتی به حضور او معرفی گردد سعی می کند روس دانستن خود را به او بفهماند. شاه آدمی است کوتاه قد و خیلی فربه، صورت چاقی دارد، اخلاقاً بیشتر مایل به زندگی بی سرو صدا و آرام شرقی است تا به رتق و فتق امور مملکت خراب از هم گسیخته ای که زمانی خیلی عظمت داشته است. شاه تنبل و بی عزم و ارادۀ مذهبی کاملاً تحت نفوذ درباریان خود قرار گرفته و تمام امور مملکتی اگر بتوان هرج و مرج کاملی را در ادارۀ عالیه ایران است چنین نامید بدون کوچک ترین رسیدگی و تفتیشی در دست درباریان بی مسئولیت می باشد.... شاه در قصر خود که به وسیلۀ دیوارهای بلند و مستحفظین قصر از شهر جدا می باشد، در قصر لمیده تقریباً روزی شش ساعت مشغول نماز[!] و باقی وقت را در اندرون به سر می برند، حرم شاه مختصر و عبارت است از یک زن، که از خانوادۀ سلطنت میباشد با خانمهای نزدیک به او و عدۀ خواجۀ حرمسرا و دهها پسربچههایی که در اطاقهای اندرون خدمت می کنند. بزرگ ترین کیف شاه این است که مقابل میز کوچکی به خوردن تنقلات و شربت آلات و شرابهای شیرین وقت بگذراند.
این سست عنصری و عدم پایبندی اخلاقی شاه، به ارکان حکومت وی هم رسوخ کرد، چنان که به هنگامۀ ایجاد اختلافات اساسی در واقعۀ مشروطه با دادن وعده و وعید دروغ به مشروطه خواهان و اصلاح طلبان که هر بار با خلف وعدۀ وی روبه رو می شد و هر بار هم با عذرخواهی و امضای پشت قرآن به رسم قسم، دل آنان را نسبت به خودش نرم می کرد، ولی ادامه این امر موجب سست شدن پیوند شاه و مشروطه چیان شد.
مشروطه چیان تندرو هم هر چه در دل داشتند ناروا و روا نسبت به شاه و جدید و خانواده اش در مطبوعات آزاد آن زمان می نوشتند و شاه را به عصبانیت وا می داشتند. شاه هم که دل به تخت کیان بسته بود و چندان به مشروطه همراه نبود بدش نمی آمد که حکومت مطلقه جدش ناصرالدین شاه را احیا نماید. روسهای دور و بر شاه هم بر این میل شاهانه می افزودند و در مقابل دل انگلیسها را که شاه را روسوفیل می دیدند مکدر می کردند، چنانکه انگلیسها هم در رقابت به روسیه، دل در گرو مشروطه بسته بودند.
این جدال روس و انگلیس که تازه هم نبود و صد سال در این کشور ریشه دوانیده بود، به توپ بستن مجلس نورسته انجامید و مشاوران شاه نادانی کردند و به دست خود تیشه به ریشه شاه زدند. شاه سالی بیش دوام نیاورد. پایه های قاجار چنان سست بود که حتی بسیاری از شاهزادگان هم به هر دلیلی در صفوف مجاهدان درآمده بودند و حداقلش آن بود که دفاعی از شاه نکردند که نکردند. شاه با پانصد نفر از نزدیکانش و برخی سربازان به باغ زرگنده الهیه تهران که باغ ییلاقی سفارت روس بود پناه برد و خود به خود حکم معزولیت خود را امضا کرد.
این باغ خوش منظر که آثارش به عنوان باغ سفارت روس همچنان در منطقه الهیه دیده می شود برای شاه خوش یمن نبود. پنجاه و دو روز بعد شاه با تعدادی از نزدیکانش به معاونت و ضمانت روسها با سه اتومبیل به سمت انزلی و از آنجا از طریق باکو به بندر اودسا در کنار دریای سیاه رفت و ده سالی رحل اقامت کرد. عمه شاه که زن ظهیرالدوله بود از زندگی سخت و غمبار شاه در باغ سفارت خاطراتی دارد. وی که چند روز بعد از پناهندگی شاه به سفارت به دیدنش رفته بود، در نامه ای به همسرش به این بازدید اشاراتی دارد:
... چند روز پیش رفتم کامرانیه و شنیدم که شاه گفته دلش می خواهد مرا ببیند. فرداش کالسکه خبر کردیم و به اتفاق فروغ الملوک رفتیم زرگنده. کالسکه تا پای عمارت بزرگ رفت... در آنجا پیاده شدیم و رفتیم توی سالن بزرگ. از نوکرهای شاه فقط عبدالله خان خواجه، مجلل السلطان، یک آبدار و یک قهوه چی باقی مانده و دیگران همه او را ترک کرده و رفته اند. پس از چند دقیقه شاه وارد شد. چه شاهی! چه شاهی! ای بیچاره شاه! چه عرض کنم. راستی هر کس او را در این وضع می دید دلش می سوخت. تا چشمش به من افتاد بی اختیار شروع به گریه کرد و گفت: عمه جان دیدی چه به سرم آوردند! عرض کردم هیچ کس کاری به شما نکرد. همه را خودتان باعث شدید. پس حالا که آمده اید سفارت، اقلاً کار را از این بدتر نکنید...عمه جان، مرا سرزنش نکن که به سفارت اجنبی پناهنده شدم. آمدنم از ترس نبود. دیدم این سلطنت دیگر به دردم نمی خورد. گیرم با اینها صلح کردم یا زورم رسید و همه را کشتم. باز رعیت ایران، این نوکرهای نمک به حرام، مرا دوست نخواهند داشت. تک و تنها با یک مملکت دشمن چه کنم! هر قدر هم با اینها خوب رفتار می کردم باز نتیجه اش همین بود که می بینی. اگر نیامده بودم به سفارت روس، می ریختند و در همان قصر سلطنت آباد مرا می کشتند و زن و اولادم را اسیر می کردند. فکر کردم همین بهتر است بیایم به سفارت که اقلاً جانم و ناموسم در امان باشد....
این حرف شاه مخلوع دیگر عذر بدتر از گناه بود. از یک سو می گوید که از ترس نبوده ولی نهایتاً در پایان به این نتیجه می رسد که از ترس جان و ناموس بوده. در حالی که چند روز بعد همین رعیت نمک به حرام فرزند وی ــ احمد میرزا ــ را به شاهی انتخاب نمودند و به سلطنت رساندند. باز گلی به جمال عمه شاه که به درستی فهمیده بود که مشکل کجاست و قضیه از کجا آب می خورد.
شاه با اکراه و با حکم شورای مشروطه خواهان و صلاحدید بزرگان قاجار با ماندن احمدمیرزای نوجوان در ایران موافقت کرد و محمدحسن میرزا هم دیگر فرزندش به عنوان ولیعهد در تهران ماند. صحنه جدایی این فرزندان و پدر و مادرشان از صحنه های جانگداز این ایام باغ سفارت بود.
محمدعلی شاه و علیاحضرت ملکه جهان یک دختر به نام خدیجه خانم و دو پسر به نامهای سلطان محمود میرزا و عبدالمجید میرزا داشتند. آنها با صاحب جمع (انتصارالسلطنه پیشکار محمدعلی میرزا) در سه اتومبیل با رانندۀ فرانسوی در عرض بیست و چهار ساعت به بندر انزلی می رسند. در آنجا سایر همراهان با وسایل مختلف به آنها ملحق شده و با یک فروند کشتی روسی به باکو رفته و با ترن به بندر اودسا کنار دریای سیاه می روند و مدت ده سال در آنجا اقامت می کنند. رفتن محمدعلی شاه به روسیه و اقامت طولانی در آنجا از روی ناچاری بود زیرا به سبب تبلیغاتی که در خارج نسبت به او شده بود و او را یک جنایتکار تاریخ معرفی کرده بودند در کشور دیگری نمی توانست ساکن شود.
در ابتدای این اقامت ده ساله، شاه مجدداً فیلش یاد هندوستان کرده بود و درست در هنگامی که کشور به علل مختلف دچار ناامنی و هرج و مرج بود با استعانت روسها سعی به ورود به ایران و احیای پادشاهی خودش را داشت. خود از سوی ترکمن صحرا و برادرش از سوی کرمانشاه و همدان به سوی پایتخت راندند ولی با مقاومت مشروطه خواهان و تشتت نیروهای عشایری محمدعلی میرزا که دل به غارت بسته بودند این کودتای عشایری شکست خورد و شاه معزول با فرار مجدد به کناره های دریای خزر با کشتی به باکو بازگشت و تا آخر عمر از فکر بازگشت به ایران منصرف شد، فقط تنها مزیتی که یافت از دست دادن مخارج سالانه صدهزار تومانیش بود که زندگی سخت در غربت را برای وی سخت تر کرد. زندگی سختی که با وقوع انقلاب 1917 روسیه و فروپاشی حکومت حامیش یعنی حکومت تزاری سختتر از سخت شد. مهاجرت مجدد به کشوری دیگر نمکی بر زخم شاه زد که التیمامش سخت تر بود. استانبول مقصد بعدی بود.
صاحب جمع از خانۀ محمدعلی شاه درباری کوچک ساخته بود و با پذیرفتن ایرانیان مقیم آنجا و حتی مشروطه خواهان نظر ایرانیان را نسبت به پادشاهی که دشمنان قوی پنجه مانند انگلیسها و رجال داخلی او را شکست داده و مجبور به ترک ایران کرده بودند تغییر می داد.... فرزندان شاه چون میبایستی به زبان مادری تسلط داشته باشند صاحب جمع یک جوان آذربایجانی را که در رابرت کالج اسلامبول به نام صادق آقای تبریزی مشغول تحصیل بود استخدام کرد تا به شاهزادگان ادبیات فارسی بیاموزد. این جوان تبریزی پس از تکمیل تحصیلات خود به آلمان رفت و در رشتۀ فلسفه دکتری گرفت و به ایران بازگشت و با نام دکتررضازادۀ شفق به استادی دانشگاه رسید.
در شهر اسلامبول شاه سابق به افلاس افتاده بود و انواع بیماریها حوصلهای برای شاه نگذاشته بود، این مطلب از نامه هایی که در ماههای آخر عمر به پیشکار وفادارش می نوشته کاملاً عیان است:
... اینکه نوشته اید من امسال هم به امویان بروم که آنجا معالجه بکنم صحیح است اما با کدام جیب و با کدام پول. حالا که هر چه تصور می کنم مشکل است تا بعد چه شود... از حال من بخواهید حال سگ. عجب اوضاعی پیش آمده. دو ماه گرفتار درد پا بودم تازه چند روز است که درد پا رفع شده. از دیروز پای چپم درد گرفته و رماتیسم دارم. الان الکتریک داده و مشغول خوردن "سالیسیلاد" شده ام. منتظرم که کار قسط چه شود... حرکت من هم بسته به وصول قسط است و آن هم که نه خبری است و نه جواب تلگراف رسیده است و کم مانده است تابستان هم نصف شود و آن وقت اقدام به معالجه هم مشکل است... کاغذ اول شما را به واسطۀ هجوم رماتیسم به پهلویم و شدت درد نتوانستم جواب بنویسم، و این مختصر را هم الان با کمال سختی و صعوبت می نویسم از خطم معلوم است... اما شما را به خدا عقب کار را گرفته همه روزه با سلطان احمد ملاقات کنید او را وادار نمایید، طوری که می نویسم در این خصوص اقدام کند... از همه بهتر تلگرافی احمد مستقیماً به خود سردارسپه نماید که: «بعد از رسیدن تلگراف شما منتظر نتیجۀ اقدامات شما در خصوص حقوق شاه بودم. حالا از قرار معلوم که قسط شاه را فرستاده اند باز کسر کرده اند. پس چه اقدامی در این خصوص کرده اید و چه خیالی دارید. کی اقدام به این گفت و گو دارید و با اطمینانی که به قول شما دارم از شما می خواهم که تذکرات و اقدامات سریع کرده و مرا زودتر مطلع نمایید» آن وقت اگر کاری خواهد شد که معلوم میشود. اگرهم کاری نخواهد شد که آن هم فهمیده خواهد شد و تکلیف معلوم می شود. در خصوص وجهی که نوشته بودید من هم در همین خیال بودم که برای من وجهی قرض کنید که تا رسیدن قسط میزان بتوانم زندگی کنم.
اما این دیگر روزهای آخر شاه تبعیدی است. 17سال آوارگی شاه را از پای در آورده بود. وی پس از شش سال اقامت در اسلامبول آنجا را ترک گفت و به بندر سان رموی ایتالیا رفت. این امر هم به خاطر معالجه بیماری درد مفاصلی بود که سالها وی را می آزرد. حتی چند روز قبل از فوتش پزشک معالج شاه صاحب جمع را با خبر کرده بود که کار شاه تمام است. شاه در روز آخر زندگیش با گزاردن سر بر سینه صاحب جمع از دنیا می رود. (16 فروردین 1303). ولی به نظر می رسد هنوز سر در آرزوی دور و دراز دارد. در اینجا به یاد سعدی علیه الرحمه می افتیم که در کتاب ارزشمند گلستانش در باب اول در سیرت شاهانش می نویسد:
یکی از ملوک خراسان محمودسبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه می گردید و نظر می کرد. سایر حکما از تأویل آن فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند
زنده ست نام فرخ نوشیروان بخیر گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر زان پیشتر که بانگ برآید فلان نماند
در تهران، در نبود احمدشاه که در اروپا به سر می برد از سوی نخست وزیر یعنی رضاخان سردارسپه مجلس ختمی در مسجد شاه بازار برگزار می شود. خود این مجلس ختم هم شکل سیاسی به خود می گیرد و رضاخان که تازه از جمهوریخواهی فاصله گرفته بود مورد اهانت واقع می شود. چنان که حسین مکی می نویسد:
در مجلس ترحیم خیلی ازدحام و جمعیت میشود و علت ازدحام این بود که پس از واقعۀ دوم حمل 1303 چون مردم تهران نسبت به سردارسپه کینه و خشم زیادی داشتند، علی رغم او تظاهر نموده از تمام طبقات و دسته جات مختلفۀ کسبه و مخالفین سردارسپه به مسجد آمده بودند، به طوری که تمام فضای صحن مسجدشاه و جلوخان و قسمتی از بازار و خیابان پر از جمعیت شده بود. روز دوم هنگامیکه مجلس ترحیم ختم می شود سردارسپه از وسط جمعیت به زحمت عبور میکند و خود را تا جلوخان مسجدشاه می رساند. بی اعتنایی مردم به سردارسپه به حدی بود که او را خشمگین می سازد. مخصوصاً هنگامی که اجازۀ ختم مجلس گرفته شد یکی از وعاظ معروف که صدای رسایی داشته به منبر می رود و در شروع به سخن این بیت را می خواند:
امروز شاه انجمن دلبران یکی است دلبر اگر هزار بود دل بر آن یکی است
در موقع خروج از پله های جلوخان مسجد که به راستۀ سقاخانه نوروزخان منتهی می شده به او راه نمی دهند که عبور نماید و مجبور می شود با جمعیت پیش برود. سردارسپه که معناً از این تظاهرات مردم عصبانی بوده با عصای خود به یکی دو نفر از مردم زده می گوید: « به من راه بدهید عبور نمایم» بلافاصله مردم از عقب سر بنای جار و جنجال و هیاهو گذاردند و سردارسپه خود را به اتومبیل رسانیده حرکت می کند... روز بعد درمجلس شورای ملی مخالفین سردارسپه نیز موضوع فوت محمدعلی میرزا را عنوان و پیشنهاد می کنند که از طرف مجلس تلگراف تسلیتی به سلطان احمدشاه مخابره شود. ولی ضمن بحث همین که مخالفین قاجاریه و طرفداران سردارسپه متوجه می شوند که زمینه مجلس حاضر و ممکن است مورد تصویب قرار گیرد جلسه را از اکثریت می اندازند و نمی گذارند تصمیمی اتخاذ شود.
شاه تبعیدی این شانس را داشت که قبل از انقراض قاجاریه از دنیا برود و شاهد تبعیدی دیگری از این خاندان نباشد. تصاویر این شماره بهارستان مربوط به ایام گذران محمدعلی میرزا و خانواده اش در تبعیدگاه است.
منابع:
1. افشار، ایرج. محمدعلی میرزا ولیعهد و محمدعلی شاه مخلوع. تهران، نشرآبی، 1387.
2. بامداد، مهدی. شرح حال رجال ایران. تهران، زوار، 1347. ج3.
3. شیخ الاسلامی، محمدجواد. سیمای احمدشاه قاجار. تهران، گفتار، 1375.ج1.
4. هاردینگ، آرتور. خاطرات سیاسی سر آرتور هاردینگ. ترجمۀ جواد شیخالاسلامی. تهران، نشر دانشگاهی، 1363.
5. مامونتف، ن پ. بمباردمان مجلس شورای ملی درسال 1326/ حکومت تزار و محمدعلی شاه. ترجمۀ شرف الدین قهرمانی. تهران، اشکان، 1363.
6. مکی، حسین. تاریخ بیست ساله ایران. تهران، امیرکبیر، 1357.ج3.
برگرفته از مقاله جلال فرهمند، مجله الکترونیکی بهارستان ، شماره 147
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد