بعد از مدتی هم پای یک بچه به زندگی زن و مرد باز میشود و به جای اینکه مهر و محبت پدر و مادر جوان را به هم افزایش دهد، گره کور دیگری به زندگی آنها اضافه کرده و مشکلاتشان را صدچندان میکند. شقایق هم زنی است که به هوای اسیر کردن دل شوهرش بچهدار شد، اما نتیجهای که عایدش شد، حضور در دادگاه خانواده بود.
گفتند بچه بیاور زندگیات خوب میشود
با هم دوست بودند و بعد از چند ماه آشنایی تصمیم گرفتند با هم ازدواج کنند. خانوادههای دختر و پسر جوان با هم آشنا شدند و با وجود مخالفتهای خانواده پسر، به فاصله چند ماه مراسم عقد و عروسی برگزار شد. اما چند ماه بعد اخلاق و رفتار احسان تغییر کرد: «شوهرم مرد تندخو وعصبی است و با گذشت زمان رفتارهایش تغییر کرد. طوری بود که گاهی وقتی سر مسائل هر چند کوچک و بیاهمیت با هم بحثمان میشد، دستدرازی میکرد و کتکم میزد. او وابستگی شدیدی به خانوادهاش دارد و کوچکترین اتفاقی که در خانه ما میافتد، آنها خبر دارند و در یک کلام بگویم آنها برای شوهرم تصمیمگیری میکنند. شوهرم چون عصبی است، تا کوچکترین بحثی بین ما میشد، بیاحترامی میکرد؛ از خودم بگیرید تا خواهرم که نمیدانم چه کینهای از او دارد.
عشق با بیاحترامی جور در نمیآید. بعد از دعوا هم پشیمان میشد و عذرخواهی میکرد و میگفت دیگر اینکار را نمیکنم. اما یکی، دو روز بعد دوباره همان آش بود و همان کاسه. ای کاش مشکلم فقط بیاحترامیهایش بود. بدبختیام زمانی کامل شد که فهمیدم او معتاد است و مواد مخدر مصرف میکند. مچ او را در انباری خانه در حالی که لای خرت و پرتها مشغول دود کردن بود گرفتم. وقتی دید بالای سرش ایستادهام، ساکت ماند و حرف نزد. شوکه شده بود. اما برای اینکه کم نیاورد، شروع به داد و بیداد کرد که هرکاری میکنم به خودم مربوط است و تو حق دخالت نداری.دلم وقتی بیشتر سوخت که فهمیدم خانوادهاش از اعتیادش باخبر بوده و به خیال اینکه پسرشان بعد از ازدواج اعتیادش را ترک میکند، به من و خانوادهام چیزی نگفته بودند. وقتی فهمیدم به خانه مادرش رفتم و گلایه کردم که چرا به من چیزی نگفتید؟ گفتند چون نمیخواستیم ناراحت شوی. یعنی کسانی که تا دیروز به چشم دشمن خونی به من نگاه میکردند، بعد از اینکه فهمیدم شاه پسرشان معتاد است، شدند دایه مهربانتر از مادر. به خانوادهام موضوع را گفتم و مادرم برای اینکه مرا سر خانه و زندگیام برگرداند، گفت مردها بچه دوست هستند و اگر بچهای به دنیا بیاوری، دلش به تو و زندگی گرم میشود و اعتیادش را هم کنار میگذارد. نمیدانستم چه کنم. بین من و شوهرم کمترین ارتباط عاطفی وجود داشت و دعواهایمان طوری بود که هر کسی زورش زیادتر بود، برنده بود.
از زندگیام راضی نبودم و حالا میخواستم یک موجود دیگر را هم به این زندگی پر از جار و جنجال اضافه کنم. دراین گیر و دار پدر شوهرم سهم بچههایش و از جمله شوهرم را داد و سهم خوبی به همسرم رسید و اوضاع زندگیام را از قبل هم بدتر کرد. با این ثروت فقط دنبال عیاشی و خوشگذرانیهایش میرفت. هر موقع میخواستم با پدرم در این باره حرفی بزنم ناراحت میشد و میگفت: تمام دختران فامیل، حسرت زندگیات را میخورند آن وقت تو میخواهی لگد به بخت خودت بزنی، سعی کن هر چه زودتر بچهدار شوی و شوهرت را گرفتار کنی.
میترسیدم شوهرم گرفتار زنان دیگر شود و برای همین تصمیم گرفتم باردار شوم. تصور میکردم با به دنیا آمدن بچه همه چیز تغییر میکند، اما چند ماه بعد که بارداریام مشهود شد، بنای دعوا گذاشت که من بچه نمیخواستم و خودم بچه هستم. بهانهگیری میکرد و به خاطر هر چیز کوچکی داد و فریاد راه میانداخت و مدام میگفت تقصیر تو بود که یک بچه در دامنم گذاشتی. بچه میخواهم چه کار؟
آرامش و آسایشم را از من گرفتی. 9 ماه دوران بارداریام مدام در استرس و اضطراب گذشت و هیچ برنامهای برای به دنیا آمدن بچه نداشتم. دلم میسوخت که قرار است پا به این زندگی بگذارد. بعد از تولد بچه، نهتنها علاقهای به او نشان نداد، حتی مسئولیتش را هم قبول نکرد. بچه مریض میشد برایش مهم نبود و دکتر بردن و دوا و درمانش با من بود. حالا من ماندهام با بچهای که به تنهایی او را بزرگ میکنم و نگران آیندهاش هستم.
لیلا حسین زاده / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد