علی پاشا مُرد، ولی پاتوقش مثل یک میراث خانوادگی میان اعضای فامیلش گشت و گشت و ابهت و خشونتش را به اندازهای حفظ کرد که حالا برای نزدیک شدن به آن باید محتاط و دست به عصا بود و پیه خطر را به تن مالید.
ساعت از چهار عصر گذشته و ترافیک اتوبان چمران شروع شده است. سوزش هوای غرب تهران همیشه بیشتر از جاهای دیگر است. نقطهای نزدیک به رودخانه فرحزاد که چشمانداز دورش، قله سفیدپوش دماوند است و چشمانداز نزدیکش برج 435 متری میلاد.
از گاردریل حاشیه بزرگراه به سمت زمینی نمناک و لخت میپریم و میرویم به سمت علی پاشا. خاک زمین زیرتگرگهای شب قبل گِل شده و لژ کفشها را محکم میچسبد. مددکار جمعیت تولد دوباره، یال دره را با انگشت نشان میدهد و به جوانی لاغراندام اشاره میکند. جوان سرتاپا سیاهپوش است و از دور شبیه یک مداد مشکی که داخل زمین کاشته باشند.
نباید به او خیره شد. او از بپّاهای علی پاشاست. مسلح، با چشمهای تیز مثل عقاب که بو میبرد ما به تبر بزرگ او که تیغهاش را به زمین کوبیده، چشم دوختهایم. سگی پشمالو آن حوالی است. روی سراشیبی تپه با اضطراب بالا و پایین میرود و بپّا را به سمت ما میچرخاند. ترازودار هم میآید روی بلندی. مددکارها او را میشناسند. بستههای غذایی که کارکنان موبایل سنتر (خدمات کاهش آسیب سیار) برای معتادان ساکن پاتوق میآورند، پاتوقدارها و بپاها و چوبدارها را به مرور زمان نمک گیر کرده، اما نه آنقدر که اگر دست از پا خطا کنیم از آن بگذرند. میگویند تازهواردها در پاتوق علی پاشا، تفتیش بدنی میشوند تا همراهشان سلاح گرم و سرد نباشد. در عوض گردانندگان پاتوق، مسلحاند و لقب مخوفترین پاتوق غرب تهران را هنوز برای علی پاشا حفظ کردهاند.
انتهای این زمین لخت نمناک، یک سرش به ادامه رودخانه فرحزاد ختم میشود و سر دیگرش به پل ملاصدرا؛ به دیوارههای سیمانی که هنوز سیاهی شعلههای آتش، پلاستیکهای سوخته و بقایای خنزپنزر معتادان پایش ریخته است. پیشتر اینجا خانه معتادان بیخانمان بود که زیر پیش آمدگی لبه پل به خط مینشستند و بساط نشئگیشان را چاق میکردند. حالا اما معتادان از اینجا کوچ کرده و رفتهاند چند متر آن طرفتر، آن سوی رودخانه نسبتا پرآب فرحزاد، زیر تاق تراش خورده تپه. نسیمی سرد میوزد و آب به چشمهایمان میاندازد. مردی ژولیده و سیاهپوش، با چهره گرد گرفته و چشمهای وغ زده، زل و بیحالت نگاهمان میکند و چند دود هروئین میگیرد. چند متر آن طرفتر نیز یکی دیگر و بازهم یکی دیگر که نزدیک بپّای پاتوق نشسته است. تزریقیها جایی در پاتوق علی پاشا ندارند، اما معتادان تخدیری آزادانه میآیند و میروند. معتادان میگویند تزریق آخرخط است و هم معنی مرگ، برای همین از هرچه تزریقی است حذر میکنند تا اگر یکی از آنها اوردوز کرد و غزل خداحافظی را خواند پاگیر جسدش نشوند. سرنگها اما جا به جا در زمین لخت و نمناک حاشیه اتوبان، کمی دورتر از رودخانه پخش و پلاست. راه کج میکنیم و از کنار سرنگها میگذریم و به دو جوانی چشم میدوزیم که از روی گاردریل میپرند و دوان دوان به سمت علی پاشا میروند.
پاتوقی شبیه باتلاق
مغازهدارها آبشان با معتادان در یک جوی نمیرود. آنها بارها چوب و چماق کشیده و بر سر معتادان هوار شدهاند؛ اما غرق شدههای اعتیاد دست از پاتوق عبدی نکشیدهاند. ما که میرسیم کلاغها نشستهاند روی کپههای خاک که به نظر حائلی میآیند برای دیده نشدن محل اختفای معتادان. از کنارشان میگذریم، پر نمیزنند، دستآموز شدهاند انگار.
قانون پاتوق عبدی این است که غریبهها و شناسها باید از کنار دیوار بگذرند تا جلبتوجه نکنند. از کنار دیوار میرویم. صدای بشین بشین میآید. مددکار میگوید صدای بپّای پاتوق است و با این کلمه هشدار میدهد. جلوی مردی را میگیریم که پا به فرار گذاشته، قوزکرده، با پوستی شبیه چرم و بینی سرخ سرمازده که آبریزشاش را با لبه آستین مهار میکند. او ساکن پاتوق استخر است؛ همان حوالی. چند ساعت قبل مامورها به استخر یورش بردهاند و او حب جیم را خورده و آمده سمت عبدی، حالا هم قصد برگشت دارد. مددکار بستهای نان و تخممرغ و سیبزمینی پخته به او میدهد و تشکر سردی میشنود.
رسیدهایم به قلب پاتوق عبدی؛ به یک خرابه جمع و جور در انتهای یک باغ رها شده. معتادان به دیوارسنگی دودگرفتهای تکیه دادهاند و زیرمشمعی کلفت وسفید خزیدهاند. مردی بیرون از این سرپناه روی زرورق هروئین دود میکند، از آن مشتریهای گذری که هنوز به خیابان خوابی نیفتادهاند. زیرچشمی نگاهمان میکند و چندباری صدای فندک اتمیاش را در میآورد. کنارش مردی با لهجه غلیظ و چشمهای درشت بیحالت، کیسه پر از پایپاش را باز میکند و جواب میدهد دانهای پنج تومان.
زمین پاتوق عبدی حسابی گلآلود است. باران شب قبل، اینجا را شبیه باتلاق کرده است. معتادها در این گل میآیند و میروند و میخزند و باکشان نیست. مینشینیم زیرمشمعی سفید، روی بلوک سیمانی شکسته، کنار زنی جوان با صورت آبلهرو، ناخنهایی حنا بسته و پنهان شده در لباسهایی چرک. مددکار اشاره میکند او باردار است. تائید بارداریاش را میخواهم، اما زیر بار نمیرود. میگوید یک ماه قبل زاییدم و بچه را گذاشتم بیمارستان؛ بیمارستان میلاد برای خلاص شدن از دستش. مددکار اما میگوید باورنکن، او هنوز حامله است و میخواهد بچه را بفروشد.
بچهفروشی، کاسبی خیلی از زنان معتاد است. 9 ماه باری به شکم میکشند و چندماهی با پولش رفع خماری میکنند. زیر این سرپناهِ موقتی مشمعی، نفس بدجوری میگیرد. دود هروئین میکوبد توی صورتمان و بخارشیشه درون پایپها به سرگیجهمان میاندازد. زن اما خمار است و بیحوصله. مدام آویزان این و آن است تا از هر کسی دودی بگیرد و حالش خوب شود. بلند که میشود برجستگی شکمش دیده میشود. دستش رو میشود. او هنوز باردار است و حتما به فکر فروش نوزاد.
زن روی پاشنه پا میچرخد و تکهای از سیبزمینی پخته را با چکمهای بدقواره له میکند، سیبزمینی با گِل قاطی میشود؛ مددکار میگوید معتادها حتی اگر گرسنه باشند سیبزمینیها را دور میریزند، چون فکر میکنند خوراکیهای نشاستهای نشئگی را میپراند. دنیای اینها همه نشئگی است.
جدیدترین پاتوق پایتخت
قطار ماشینها در بزرگراه همت شرق به راه افتاده و در تاریکی بعد از غروب آفتاب زنجیرهای از نورهای قرمز به هم چسبیده ساخته است. ماشینمان روی پل «ح» میایستد، جایی که هم برج میلاد را میشود دید و هم ساختمان کتابخانه ملی را. تازهترین پاتوق معتادان تهران این حوالی است؛ جایی میان درختچههای سرو و کاج که نامش انگار باید مخفی بماند.
بگیر و ببندهایی که این اواخر در پاتوقهای حاشیه اتوبان کردستان انجام شده، معتادان آن خطه را به اینجا هل داده. بگیر و ببندها میخواست آن همه بدبختی و فلاکت تلنبار شده در کردستان را شخم بزند و محو کند؛ اما با این کارنه اعتیاد از بین رفت و نه پاتوقنشینی بیخانمانها .
به سمت پاتوق پیش میرویم. راهی پوشیده از گل و لای را چند بار بالا و پایین میکنیم و میرسیم به انبوه درختچهها. چشم چشم را نمیبیند و در شبی بیمهتاب هول به جانمان میافتد. بپای پاتوق لای یکی از این درختچههاست. مددکار را میشناسد و راه باز میکند. از پشت سرمان میترسیم، از حمله احتمالی کسی یا دردسری احتمالی.
راه گِلی که تمام میشود، نورآتشِ معتادها پیدا میشود و میپاشد روی کفشهای تا مچ کثیفمان. وقت شام است. بستههای غذا میان افراد توزیع میشود و در طرفهالعینی لقمههای نان و تخممرغ زیر دندانها میرود. مردی بیدندان نان لواش را با لثه پاره میکند و نجویده قورت میدهد.
شعلههای آتش روی چهره مردهای پیر و جوان سایههای ترسناکی انداخته است. کسی بخیهای دارد و میخواهد آن را بکشد. بپّاها کشیک میدهند و هروئینها و شیشهها سری به سری دود میشود. میگویند بپاها بابت مراقبت از حریم پاتوق هر روز نیم تا یک گرم مواد دستمزد میگیرند که اغلب خرج عملشان میشود. به صورت بپا خیره میشوم. ابروهای پرپشت مشکی و بینی عقابی نشسته در صورت استخوانیاش توی ذوق میزند.
ساکنان پاتوق که نشئه شوند و سیر، پاتوق را تا نزدیکیهای طلوع آفتاب ترک میکنند. گاهی برای جمع کردن ضایعات، گاهی نیز برای دله دزدی و جرائم خرد در سطح شهر. دوباره در اتوبان همت میرانیم، پل ماشینرو گاندی بالای سرماست. آنجا که در فضای خالی زیر آن چند معتاد با یونولیت و تکه پارچه و مشمع جان پناهی برای خود ساختهاند. هرکدام از اینها یکی از نفرات آمار احتمالی 15 هزار معتاد خیابانی تهراناند که از کمپ اجباری و ترک اجباری فرار میکنند و تن به زندگیهای خفتبار میدهند. اعتیاد درد ملی ماست که از هرجا فشارش دهی از جای دیگری بیرون میزند.
مریم خباز
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد