در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
فقط 11 روز حضور در جبهه و بعد هشت سال اسارت؛ این چکیده زندگی شماست. اسارت را چطور دیدید؟
اسارت در نگاه من از الطاف خفیه الهی است. شاید باور نکنید، اما دوران اسارت یکی از بهترین مقاطع زندگی من بود. در اسارت احساس میکنی به خدا بسیار نزدیکی.
این کلمهها شما را یاد چه چیزی میاندازد؟
اسارت: صبر و مقاومت
شهادت: رستگار شدن
جانبازی: آزمایش الهی
جنگ: تخریب و ویرانی
وطن: همه چیزم
شاخصترین چیزی که از اسارت در اردوگاههای عراقی یادتان مانده، چیست؟
خاطرات فراوان است و از ذهنم پاک نمیشود. وقتی عراقیها برای تنبیه و شکنجه بچهها میآمدند، بعضیها خودشان را جلو میانداختند و سپر دیگران میشدند. این برای عراقیها جای سوال شده بود و علت را که میپرسیدند، اسرا میگفتند ما میخواهیم درد بیشتری بکشیم تا ثواب بیشتری ببریم یا مواقعی که عراقیها دنبال امام جماعت اردوگاه میگشتند، کسی حاضر به لو دادن او نبود و همه میگفتند ما امام جماعتیم. این مقاومتها عراقیها را مستاصل کرده بود.
اسم شناسنامهای شما رضاست، ولی اسم اسارتیتان مرتضی. علت خاصی دارد؟
من در اردوگاه موصل دو اسیر بودم. دهه فجرسال 62 بود و بچهها مراسم جشن ترتیب داده بودند. عدهای هم تعدادی از جملات امام درباره جنگ، عراق و آمریکا را به صورت مکتوب جمعآوری کرده بودند مثل این جمله که این سیلی که ما زدیم به صدام نبود، بلکه به حزب بعث بود یا این که یک دیوانه سنگی در چاه انداخته و حالا افراد عاقل باید آن را بیرون بیاورند. عراقیها یک روز برای تفتیش به اردوگاه آمدند و این کاغذها را پیدا کردند و اسم تعدادی از بچهها ازجمله مرا نوشتند. بعد هم مدارک را برای ترجمه به بغداد فرستادند، اما تا این ترجمهها برسد روزی من با عراقیها چالش لفظی کردم که باعث شد، مرا به عنوان رهبر به اردوگاه دیگری بفرستند. من هم از این فرصت استفاده و دراردوگاه جدید، خودم را مرتضی معرفی کردم که باعث شد دیگر بابت مدارک ترجمه شده سراغم نیایند.
چرا مرتضی؟
مرتضی دوست صمیمی من بود که درکشتار سرچشمه تهران درسال57 شهید شد.
اسارت شما از کجا شروع شد؟
من نیروی سپاه و مربی تخصصی آموزشهای زرهی بودم یعنی قرار بود دراتاق فکر جنگ حاضر باشم، نه خط مقدم اما وقتی عملیات والفجر مقدماتی طراحی و بعد اجرایی شد، بنا به ضرورت به خط مقدم کشیده شدم.
هدف عملیات والفجرمقدماتی در اختیار گرفتن جاده العماره و نزدیک شدن به بغداد بود، اما از سوی حزب توده لو رفت. برای همین همواره به عنوان یکی از پر تلفاتترین عملیات جنگ از آن یاد میشود. حتما شما شاهد شهادت بسیاری از رزمندهها بودهاید. درست است؟
در عملیات والفجر مقدماتی، تیپ نجف اشرف به عنوان خطشکن و لشکرحضرت رسول(ص) به عنوان پدافند حضور داشتند. مربیان آموزش زرهی میان این دو نیرو تقسیم شدند و من با تیپ نجف اشرف همراه شدم. آرایش زرهی ما به صورت ستونهای زرهی بود و من در خودروی دوم مستقر بودم که خوشبختانه یکی از خودروهای زرهی پشت سر ما درون کانالی گیر افتاد و خودروهای عقبی نتوانستند با ما همراه شوند. در نتیجه ستون ما دو پاره شد. خودروهایی که عبورکرده بودند، وارد عمق خاک عراق شدند و در منطقه آفند قرار گرفتند، غافل ازاین که عملیات لو رفته و عراقیها منتظر ما هستند. آن زمان سودانیها مزدور عراقیها بودند و بچهها به شوخی میگفتند اینها خوراک فردا صبح ما هستند، اما صبح نشده ما در محاصره قرار گرفتیم و از چهار طرف زیرآتش بودیم. یادم هست گلولهها که به تنه تانکها میخورد صدای گندم در حال برشته شدن میداد. ما پای بچهها را میگرفتیم و از تانک به بیرون پرت میکردیم تا اگر تانک منفجر شد، آنها کشته نشوند. دراین اثنا یک تیر به سرم خورد و دوستم حسن جای تیر را با شال گردنم بست. صحنههای وحشتناکی بود، رزمندههایی که از تانکها جا مانده بودند دنبال تانکهای درحال حرکت میدویدند و به هر ترتیب که شده سوارش میشدند. حسن هم مرا با خود میکشید، اما چون هوا گرگ و میش شده بود ما زمینگیر شدیم و امکان حرکت نداشتیم.
یادتان هست، دقیقا در چه منطقهای بودید؟
جنگل امغر یا شیرو میسان. هوا که روشن شد، دیدیم عراقیها مشغول پاکسازی منطقه هستند یعنی به نیروهای زخمی ما تیر خلاص میزدند. اینها آنقدر به ما نزدیک بودند که صدای آه و ناله بچهها را که تیرخلاص میخوردند، میشنیدیم. یادم هست تانک از روی پای یکی از بچهها رد شده بود و از درد مینالید و مدام میگفت یا ابوالفضل. من به او گفتم برادر یواشتر. عراقیها میشنوند. بعد شروع کردم به دویدن و زیگزاگ رفتن زیر رگبار عراقیها که ناگهان خودم را لای انبوهی از سیم خاردار دیدم که به زنجیر چرخ یک تانک گیر کرده بود و مرا بهشدت به سمت چرخها میکشید. اشهدم را گفتم، اما نمیدانم چه شد که لباسم از سیم خاردارها آزاد شد. در این لحظات دیدم که یکی از دوستانم روی تانک سوخت و بچههایی که نمیشناختم، بر اثر اصابت گلوله به تانکها تکهتکه میشدند و اعضای بدنشان به هوا پرتاب میشد.
سرانجام کجا اسیر شدید؟
حملات عراقیها به جایی رسید که ما از چهار طرف زیرآتش بودیم و راه گریزی نبود. من آن موقع رسیده بودم پشت یک کانال آب که آبش خونابه بود. همانجا دستگیر شدم در حالی که بیشتر رزمندههای ما به شهادت رسیده بودند.
همین دیدهها و شنیدهها باعث شد تصمیم بگیرید راوی ماجراهای جنگ بشوید؟
بله، من به روایتگری علاقه زیادی دارم و معتقدم یاد و خاطره شهدا و ایثارگری آنان باید سینه به سینه و نسل به نسل نقل شود. از سوی دیگر، روایتگری موجب آشکار شدن زوایای پنهان جنگ و روشن شدن نحوه وقوع حوادث میشود و مثلا در مورد شهدای غواص که مظلومانه توسط بعثیها در حالی که دست بسته بودند به شهادت رسیدند، اگر کسی شاهد ماجرا بود و آن را نقل میکرد، درمورد نحوه شهادت این افراد اطلاعات جامعی بهدست آوردیم.
در دوران اسارت، در آن روزهای طولانی و بیپایان آیا اسرا برای هم روایتگری میکردند؟
بله، خیلی زیاد. حتی در اردوگاه ما دورههای آموزش سخنوری از سوی یکی از روحانیون دربند برگزارمی شد. زمانی هم که بحث تبادل اسرا مطرح شد، موضوع رسالت اسارت به میان آمد و به ما میگفتند شما باید کاری را که حضرت زینب (س) بعد از عاشورا انجام داد، بعد از آزادی انجام دهید و به گوش مردم برسانید که در جبهههای نبرد و اردوگاههای بعثی چه وقایعی در جریان بود.
حتما همین روحیه بود که باعث شد اردوگاه شما جرقه حساسسازی سازمان ملل در مورد رفتار عراقیها با اسرای ایرانی را بزند؟
همینطور است. اردوگاه ما در موصل پذیرای چهرههای شاخصی بود مثل آقای ابوترابی فرد و دیگرانی که حالا همه پستهایی در نظام دارند، مثل جمعی از نمایندگان مجلس. به دلیل روابطی که وجود داشت ما از اخبار مطلع میشدیم ازجمله خبر بازدید هیاتی از سازمان ملل از اردوگاه موصل. قبل از ورود این هیات بچهها اطلاعات مستندی در مورد بدرفتاری بعثیها جمع کردند و پس از ملاقات با این هیات آنها را به سه زبان انگلیسی، فرانسوی و عربی در اختیارشان قرار دادند که این کار در نهایت به محکومیت عراق و اعتراف طارق عزیز منجر شد.
جنگ بالاخره با همه کش و قوسهایش تمام شد. حالا که از دور به آن نگاه میکنید، فکر میکنید جامعه پاسدار این همه فداکاری و ایثار هست؟
اگر قدرنشناسیای وجود دارد، من آن را از چشم مردم نمیبینم چون معتقدم این وظیفه مسئولان است. از قدیم گفتهاند احترام امامزاده را متولی نگه میدارد. پس مسئولان باید کاری بکنند. در منطقه سوسنگرد، محله خزائلیه مقبره یک سرباز شهید وجود دارد که در بدترین شکل نگه داشته میشود. او کسی است که وقتی اهالی، منطقه را ترک کردند، یک تنه مقابل عراقیها ایستاد، ولی درنهایت او را گرفتند و آتش زدند. وقتی از اهالی محل پرسیدم، این سرباز را میشناسید همه گفتند نه، درحالی که او دراوج فداکاری جان داد. نمیدانم، شاید یکی ازدلایل بیاعتناییها این باشد که این از خودگذشتگیها در کشور ما بیشمار است؛ وقتی درجایی آب فراوان باشد، کسی قدر آب را نمیداند.
مریم خباز
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد