امیر از صبح دلشوره عجیبی داشت. چندبار تصمیم گرفته بود اما نتوانسته بود. حتی به پدربزرگش هم گفته بود اما حرفهایش را کسی جدی نمیگرفت. ناهار را خورد و لباسهای نویش را پوشید. بیهدف در خیابان قدم میزد. نمیدانست چطور تصمیمش را عملی کند. وقتی به خودش آمد، بالای پل میدان امام حسین(ع) بود. به پایین که نگاه انداخت، سرش گیج رفت.
کد خبر: ۹۴۸۴۷۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۳