بدون پاسپورت و ویزا، سری به آن سوی مرزها بزنیم، به خیابانهای مهگرفته لندن، به کافههای گرم و کوچک استکهلم یا به تاکسیهای زرد نیویورک یا چرا راه دور برویم؟ همین سنگفرش خیابان استقلال استانبول که کنار گوش خودمان است اما نه ما صدای او را میشنویم نه او از ما فریادی به خاطر دارد.
هنرمندانی که سوادی در دور دیدهاند، رفتهاند و آنها که رویش را داشتند برگشتهاند و آنها که آب از سرشان گذشته در نوبت غرق شدن ماندهاند.
برای اینکه بدانیم آیا غرق شدن کلمه مناسبی برای این ماجراست، کافی است سری به بازار موسیقی بزنید.
محبوبهای شما کدام طرف نشستهاند؟ قرار نیست بهترینها را انتخاب کنیم. فقط خودتان عادلانه تعریف کنید چقدر از حافظه تلفنهمراهتان را خوانندههای وطنی پر کردهاند.
آیا خوانندههایی که از بدنه مردم دور شدند کمکم رنگ غیرمردمی نگرفتهاند؟ آیا از دست دادن ریشهای که به مردم وصل است باعث نمیشود پیوست اجتماعی از بین برود؟ بگذریم که بعضیهایشان در پولهای سعودی اغوا شدند.
بله، هنرمندانی که قرار بود صدای درد جامعه باشند، همان اول که در خانههای لاکچری و خودروهای گرانقیمت از درد مردم دور شدند و نترسیدند، کمکم از صدای جامعه بودن هم افتادند و یک روز، وقتی از خواب بیدار شدند و دیدند حتی عضوی از جامعه نیستند و در کشوری دیگر به زبانی جدید صبح بخیر میگویند.
حکایت دارا و ندار نیست. یک کارخانهدار میتواند از هزاران کیلومتر آن طرفتر دکمه استارت خط تولید را بزند. یک تاجر میتواند از مرز جغرافیایی آن طرفتر دستور پیاده و سوار کردن کانتینرها به کشتی را صادر کند. حتی یک اختلاسگر میتواند از دورترین بخش نقشه هم حسابهای بانکیاش را چاقتر کند اما یک هنرمند برای خلق هنر باید در زیستبوم منطقه باشد.
میخواهم شما را به بوستان هنرمندان تهران ببرم، به شبهای بهاری1397. به همانجایی که یک شاعر بزرگتر نشسته بود و جوانترها را نصیحت میکرد. رسول یونان میگفت: «اگر میخواهید مردم حرفهای تو را باور کنند زیست خودت را بنویس. کسی که هر شب ساعت9 میخوابد نمیتواند از شب بیداریهای عاشقانه بنویسد، چون چیزی که زندگی نکردهاید را نمیتوانید درست خلق کنید.»
و این درد امروز هنر ماست؛ هنری صنعتی که هنرمند را از گرههای عاشقانه تابلوفرش مینیاتوری جامعه، تبدیل به پیچ و مهرههای شماره دار و زمخت کارخانهای کرده است. پیچ و مهرههایی که میتوانند از خط تولیدی به خط تولید دیگر حتی در دورترین کارخانههای دنیا بروند.
اما آیا این فقط جادوی پول است؟ واقعیت این است بعضیها از درد فراموشی میروند. میروند و چند روزی تیتر چند رسانه جنجالی میشوند و بلافاصله وقتی از دهان افتادند باید پروژه بعدی را کلید بزنند یا دوباره فراموش شوند، حالا این پروژه بعدی لخت شدن مقابل دوربین باشد، رنگآمیزی احمقانه مو باشد یا فحش دادن به عالم و آدم، مهم نیست. مهم این است که مثل یک شوک الکتریکی قلبی مرده را به یک تپش مصنوعی وا میدارد و بعد دوباره میایستد.
بله، شهرت افیونی گیجکننده است. آدمی را بالا میبرد و از آن بالا عجیب نیست که آدمها را کوچک ببینی. حتی آنها را که یک روز رو به بالا نگاهشان میکردی و وقتی از چشمها افتادی هرچه بالاتر باشی استخوان سختتری از تو خواهد شکست و برای فرار از این اوضاع خطرناک، تقلای بیشتری خواهی کرد.
یکی از چهرههای بسیار مشهور تلویزیونی در یک محفل خصوصی میگفت کافی است شهرت کسب کنید.
همه چیز به دنبال آن خواهد آمد و بزرگترین چیزی که از راه میرسد، تنهایی است. آدمی هرچه مشهورتر است بیشتر خودش نیست. آنی است که دیگران برای او تصمیم میگیرند و مجبور است هر روز خودش را از آنی که به دیگران نشان میدهد جدا کند.
خودش را تنها در خانه رها کند و شبها که بر میگردد خستهتر از آن است که با خودش بنشیند و کمی با خودش گرم بگیرد و اندکی با خودش خوش و بش کند. آدم وقتی مشهور میشود خیلی تنهاست، خودش تنهاترین آدم دنیا میشود.
هنرمندی که از خودش دور شد از قلب مردم دور میشود، سپس تبدیل به بیوطنی میشود که برای اثبات اینکه هنوز قلابهایی برای اتصال به جامعه دارد باید بیشتر تلاش کند و هرچه برای این کار بیشتر تلاش میکند قلابیتر میشود.
به یاد بیاورید تمامی آن هنرمندانی که یک روز شمع و چراغ حوزه خودشان بودند و حالا با تمام تلاشهایی که در عرصه هنر میکنند هیچ نامی از آنها بر زبان نیست، تمام این مصیبتها را به تنهایی و غربت اضافه کنید.
البته این سرنوشت خیلی دوری نیست. خیلی از آنها که امروز با نفرت در مورد زندگیهای لوکس هنرمندان سلبریتی این طرف و آن طرف مرز و در اینستاگرام حرف می زنند چه بسا منتظرند یک روز، شماره بلیتی که در جیب دارند به عنوان برنده اعلام شود و سر از یک پرفروشی، پرمخاطبی چیزی در بیاورند و خودشان را به آن بالاها برسانند.
به استکهلم برویم؛ جایی که پیرمردی بهوضوح شرقی میان بورهای سوئدی روی صندلیهای سفید روبهروی کافه سودربرگ نشسته است و با مستمری بازنشستگیاش که ارمغان پاسپورتی منقش به تاج پادشاهی سوئد است برای خود قهوهای ارزانقیمت سفارش داده تا بتواند در فضای باز کافه سیگار بکشد.
شعف او از شناخته شدن توسط دو ایرانی دیگر پنهانناپذیر است، اما از آن هنرمندی که روزی مردم ایران اشعار و صدایش را یکی در میان حفظ بودند فقط مشتی خاطره مانده و خورشید هنری که مثل چشمهایش، هرچه میگذرد بیشتر در آبهای غروب فرو میرود و سرختر میشود.
پیرمرد میداند این غروب از وقتی شروع شد که از اجتماع دور افتاد، اما مرور اشتباهات گذشته از تکرار آن سختتر به نظر میرسد.
یادداشت را همینجا تمام میکنیم، همینجایی که پیرمرد سختترین کار دنیا را میکند و میگوید اگر به گذشته برگردم، هیچگاه از ایران خارج نخواهم شد و به هر قیمتی در جامعه خواهم ماند.
مرتضی درخشان - روزنامه نگار / روزنامه جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی عیدانه با نخستین مدالآور نقره زنان ایران در رقابتهای المپیک
رئیس سازمان اورژانس کشور از برنامههای امدادگران در تعطیلات عید میگوید
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با دکتر محمدجواد ایروانی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بررسی شد