پسر جوان
نوجوان بود که مادر را از دست دادند. چند سالی با پدرش تنها زندگی میکردند. پدرش نانوا بود و معتمد محل. با زحمت پول درمیآورد و بیشترش را برای آینده او و برادرش که تازه داغدار مادر شدهبودند، پسانداز میکرد. هربار که پول پدر به اندازه کافی زیاد میشد، به خانه میآمد و با ذوق برای فرزندانش تعریف میکرد زمین یا خانهای خریده که آنها در آینده راحتتر زندگی کنند و این شدهبود دلخوشی خانه بدون مادر آنها تا اینکه دوست و فامیل به پدر اصرار کردند که نمیشود خانه بدون مادر بماند و تو باید به فکر آینده و همدم خود باشی.خانمی را به او معرفی کردند که بسیار جوان بود و از ازواج اولش نیز یک دختر داشت. پسرها که دیدند پدر بعد از ازدواج با این زن احساس خوشحالی و رضایت دارد، وجود آنها را در خانواده خود به راحتی پذیرفتند و سعی کردند وسایل راحتی و آرامش زن و دخترش را نیز فراهم کنند. حتی سعی کردند محل زندگی خود را از آنها جدا کنند که سختی متوجه حال آنها نشود.البته که دوری از پدر و اینکه میدید زن و دخترش جای دو پسر را برای پدر پر کردهبودند، موجب ناراحتی پسر جوان میشد اما باز هم آرامش پدر را به همه چیز ترجیح میداد و چیزی نمیگفت. سالها گذشت و زن جوان از نظر پسر مرد نانوا رفتهرفته ذات خود را نشان داد تا جایی که همه اموال پدر را به نام خودش کرد و حتی وقتی که یک پسر کوچک به دنیا آورد، دیگر کمتر اجازه رفت و آمد به آنها میداد. حتی در زندگی خصوصی پسر و نوعروسش هم دخالت میکرد و از رمالها هزار جور جادو و جنبل برای آنها میگرفت. پسر خونش به جوش آمدهبود.
مرد نانوا که پسرانش را با دنیا عوض نمیکرد، حالا همه اموال ریز و درشتش را به نام زنی کردهبود که باعث نفاق خانواده شده. آنقدر از زن بابایش بدش میآمد و حسرت و غم در دلش موج میزد که فقط میخواست زن بمیرد.شب به خانه آمد. خون خونش را میخورد. باز هم شنیدهبود پدرش برای زن جوان خود طلا خریده در حالی که نوعروس او حسرت یک النگو را میکشید. ناراحت بود. صبح بیدار شد. همه دنیا در مغزش فریاد میکشیدند که زن جوان نباید زنده باشد و خودش هم همین فکر را داشت. زن جوان نباید زنده باشد. با خود درگیر فکر و خیال بود که ناگهان دید جلو خانه پدرش ایستاده. میدانست پدرش تا ظهر به خانه نمیآید، پس زمان برای انجام کارش داشت، فقط باید یک دلیل برای ورود به خانه پیدا میکرد. زنگ در را به صدا درآورد و همسر پدرش را در چهارچوب در دید. نمیدانست چه بگوید که ناگهان گفت پدرش از او خواسته دسته چک را برایش به نانوایی ببرد. زن او را به داخل دعوت کرد. به محض ورود چشمش به چاقوی روی میز افتاد. چاقویی با دسته بلند و مشکی. زن که سراغ گاوصندوق رفت، او بلافاصله چاقو را برداشت و به سمت زن حملهور شد. اول با دسته چاقو به گردن زن ضربه زد. مردد بود دعوا را ادامه بدهد یا نه، که زن ناگهان چاقو را از دستش کشید. عصبانیتش بیشتر شد. دیگر مطمئن بود باید او را بکشد.دوباره به سمت زن حمله کرد و چاقو را پس گرفت. دیگر جای تعلل نبود. چند بار با چاقو به شکم زن ضربه زد اما حرصش خالی نشد. بیشتر از این میخواست. جابهجا شد و پشت سر زن که حالا چهار دست و پا روی زمین افتاده بود جای گرفت و سرش را به عقب کشید و گردنش را نیز مجروح کرد. در همین گیرودار بود که شنید: «عمو داری با مامانم چیکار میکنی؟»
پسرک پنجساله با موهای فری و چشمهای درشت مشکی به او زل زده بود. پسرکی که انگار نسخه کوچکشده خودش بود. نمیدانست حالا باید با این وضعیت چه بکند. این موجود بانمک کوچک، برادرش بود، همخونش بود اما از طرفی همهچیز را دیدهبود. پسرک را دوست داشت اما خودش را از برادر کوچک بیشتر دوست داشت. دستانش به سمت گلوی پسر بچه رفت. سعی کرد با سرعت و به یکباره او را بکشد که درد نکشد. همه جا پر از خون بود. دستانش میلرزید. اما نباید کسی از کارش باخبر میشد پس همه جا را گشت و در کابینت مایع ضدعفونی کننده دید. گالن مایه ضدعفونی را برداشت و همه خانه را با آن پر کرد. روی جنازهها هم ریخت و فرار کرد.
نمیدانست چگونه ولی فقط داشت به سمت خانه خود حرکت میکرد. بوی خون مغزش را پر کردهبود. وارد خانه شد. انگار که بوی خون بیشتر و بیشتر میشد. بوی خون برادرش بود؛ همخون خودش. خیره به در ماندهبود و نفس نفس میزد. احساس خیسی در مغزش داشت. انگار به یکباره همه خونهای جهان در مغزش جمع شده بود. دستانش یخ بود و چیزی در دلش مدام به زمین میافتاد. شاید فیلم ترسناک دیدهبود. هنوز به راحتی مرز بین واقعیت و دروغ را تشخیص نمیداد.
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد