پدران و مادران ما در آن سالها با شنیدن این جمله دست بچهها را میگرفتند و به پناهگاهها که اغلب در زیرزمین خانهها بود، میبردند و با هر صدای موشک و بمب در دلشان به صدام و دارو دستهاش ناسزا گفته، او را نفرین میکردند. بعد هم پای رادیو مینشستند و تمام هوش و حواسشان را به آن میسپردند تا ببینند دشمن تا کجا پیشروی کرده یا اینکه رزمندههای ما چه عملیاتی انجام دادهاند و چه بخشی از کشور را از دشمن متجاوز پس گرفتهاند. همه در دل یک آرزو داشتند. اینکه جنگ هرچه زودتر تمام شود و گوینده رادیو، نوید پایان آن را بدهد و فرزندانشان به آغوش خانواده و وطن بازگردند. حسن سلطانی یکی از گویندگان و گزارشگرانی است که جوانیاش با دفاعمقدس و کار در رسانه عجین شده است. حتی مدتها آن عبارتی که در ابتدا آمد، با صدای او پخش میشد و چهره و صدایش برای خیلیها یادآور روزهای جنگ است.
از آنجایی که رادیو جبهه یکی از رسانههای مهم برای آگاهی و اطلاعرسانی به مردم در دوران جنگ بود، حسن سلطانی در گفتوگو با جامجم درخصوص جنگ رسانهای و اینکه با چه اسلحهای میتوان با آن جنگید، میگوید: خاطرم هست در آن سالهایی که رادیو جبهه تاسیس شد، دو کاربرد داشت؛ یکی اینکه در مناطق عملیاتی غرب و جنوب کشور یک سری مطالب و برنامههایش متناسب با حال و هوای جبهه و رزمندگان در مناطق نبرد بود، همچنین بخشی از موضوعاتی که از رادیو جبهه پخش میشد، مخاطبانش افرادی بودند که از مناطق نبرد، بعد از عملیات به مناطقی که عادی بود، آمده بودند. یعنی ارتباط بین جبهه و پشت جبهه به واسطه رادیوجبهه برقرار بود.
وی ادامه میدهد: شور و هیجان رادیو جبهه در انجام عملیاتهای مختلف مثل عملیات والفجر، عملیات کربلا یا عملیات محرم بیشتر بود اما در روزگاری که ما زندگی میکنیم، داستان خیلی فرق میکند. میتوان گفت نوع عملیات، نوع حمله و نوع پدافندی که چه در جبهه دشمن و چه در جبهه خودی هست، کاملا متفاوت است. یعنی شما در کسری از ثانیه میتوانید با یک خبر شایعه بسازید و منتشر کنید. میبینید که در کمترین زمان ممکن در سطح وسیعی منتشر میشود که دو دلیل دارد؛ یکی به این خاطر است که ما در انتشار اخبار غیرموثق دقت نکردهایم که به یک عادت بد تبدیل شده است، دیگر اینکه مخاطبان ما با سواد رسانه بیگانه شدهاند.
وی میافزاید: اگر آن روزها خمپاره میزدند، صدای سوت خمپاره شنیده میشد اما امروزه از صداهایی استفاده میکنند که به مراتب از خمپاره و موشک بسیار خطرناکتر است؛ یعنی امواج رادیو تلویزیونی، مدیا و فضای مجازی اهدافی را بمباران میکنند که بیشتر مواقع خود ما به انتشار این حملهها کمک میکنیم. لذا مخاطب امروز در وهله نخست باید سواد رسانهایاش را بالا ببرد. یعنی رادیو و تلویزیون با ساخت برنامههایی که سطح سواد رسانه مخاطب را بالا میبرد و همچنین رسانههای مکتوب، مطبوعات، فضای مجازی و رسانههای دیداری و شنیداری میتوانند کمک کنند تا سواد رسانه ای مخاطب بالا برود. اگر این اتفاق نیفتد و سواد رسانه ای در همین حد بماند، آن وقت دشمن وقتی کیسهاش خالی میشود، خبری را که ۱۰ سال پیش در آرشیو خود داشته، مطرح میکند و جالب است همان خبر دهان به دهان میچرخد و بارها بازنشر میشود، به این خاطر که سواد رسانهایمان ضعیف است و دیگر اینکه خبری را که نمیدانیم راست یا دروغ است، منتشر میکنیم. ضمن اینکه در خبری که منتشر میکنیم، تامل و تعمق نمیکنیم و از این رو به انتشار اخباری که منافع ملی ما در آن نادیده گرفته شده، کمک میکنیم. از این رو با جنگ به مراتب سختتری روبهرو هستیم.
وی همچنین عنوان میکند: من از نخستین روز جنگ در مرکز اهواز خبرنگار جنگی و در رادیو اهواز گوینده خبر بودم. بهخاطر دارم که یک روز در آسمان اهواز دو هواپیما دیدم. میتوانستم تشخیص بدهم کدام هواپیما خودی و کدامیک متعلق به دشمن است، اما امروزه نمیدانید خبری که دوستتان برای شما میفرستد، خبری است که کاملا اهداف دشمن را پیگیری میکند. خبری که کاملا در زمین دشمن بازی میکند. فایل صوتی یا تصویری و یا ویدئوی تقطیع شدهای میفرستد که همان کاری را میکند که خاستگاه و خواسته طرف مقابل است و دربرابر منافع ملی شما ایستاده است. لذا جنگ رسانه ای امروز بسیار پیچیده، دقیق و هجمه بیشتری به نسبت جنگ در آن سالها دارد. از این رو به افسران قابل و فرماندهان ارشد مجرب و بامهارت و شجاعت در این عرصه نیاز است که با دقت و هوش و ذکاوت بالا مبارزه کنند.
سلطانی درباره حال و هوای روزهای ابتدایی جنگ و حضورش در اهواز بیان میکند: من در نخستین روز جنگ یعنی ۳۱شهریور که اهواز را بمباران کرده بودند، خبر ساعت۱۷ را باید میخواندم که زودتر به استودیو رفتم و صدای انفجار مهیبی را شنیدم که مشخص بود بمباران پرهجمی است. لذا با تهران تماس گرفتیم و اصفهان هم همین وضعیت را داشت و متوجه شدیم توپ جنگ در شده است و اولین لحظات اول مهر ۱۳۵۹ با یک زندگی عادی خداحافظی کردیم و با یک زندگی جنگی و نظامی و شرایط آماده برای هر اتفاق غیرقابل پیشبینی آشنا شدیم. از این رو رادیو و تلویزیون هم از این امر مستثنا نبود و به دلیل اینکه بیشترین طول جبههها و مناطق عملیاتی در جنوب کشور و خوزستان بود، به شدت مورد توجه اخبار و رسانهها قرار گرفت و ما مرکز تامین خبرهای جنگی در خوزستان بودیم. لذا بیشتر با این مسأله درگیر بودیم و از نزدیک در جریان خبرهای جنگی قرار میگرفتیم.
وی که در زمینه گزارشگری جنگ هم فعال بوده، در این باره توضیح میدهد: من در آن دوران هم گزارش رادیویی میگرفتم و هم گزارش تلویزیونی. هم گوینده اخبار و هم گوینده رادیو بودم. یعنی در آن دوران هم خبرنگار بودیم و هم در تحریریه کار میکردیم. شیفتها هم به گونهای نوشته میشد که یک روز در استودیو بودیم و یک روز برای تهیه گزارش میرفتیم. گزارش هم از سطح شهر نبود. از منطقه و خطوط عملیاتی مختلف بود.
وی درباره تمرکز روی خبر آن هم در حالی که احتمال عملیات و بمباران میرفت نیز میگوید: خاطرم هست در استودیو مطلبی را میخواندم و همه چیز عادی بود و چند روز بود اتفاقی نیفتادهبود که یکباره مرکز را زدند. یادم میآید تمام آکوستیکها ریخت و تمام استودیو پر از گرد و غبار شد و صدای مهیب انفجار شنیده شد و دیدم در اتاق رژی هیچ کسی نیست و همه رفتهاند. من مانده بودم و یک استودیو و یک میکروفن باز. خاطرم هست جوانی ۲۱ ساله بودم و خیلی تجربه نداشتم. لذا آن شرایط و آن اوضاعی که پیش آمد، ما را ورزیده کرد و برای کار کردن در شرایط سخت ورزیده شدیم. فکر میکنم ما در آن روزها مرگ را به بازی گرفته بودیم و شاید هیچ ترسی نداشتیم. من در عملیات هویزه، عملیات آزادسازی شوش و سوسنگرد خبرنگار بودم.
وی در ادامه میافزاید: شهید علمالهدی بسیار قلم خوبی داشت و جوان خوشفکری بود. یکی از خاطراتی که از آن روزها به یاد دارم این است که وی را دیدم که با موتور جلو میرود. او رفت و دیگر برنگشت. ما غبطه میخوردیم وقتی میدیدیم دوستانمان میروند و شهید میشوند. خاطرم میآید دوستی به نام شهید احمد سگبندی داشتم که خبرنگار بود. قرار بود من برای تهیه گزارش به منطقه بروم. اما سردبیر گفت گوینده خانم نیامده و شما نباید برای گزارش بروی و باید برای گویندگی بمانی. اما وقتی دیدند من عصبانی شدم، گفتد اول خبر را بخوان و بعد برو. همین که من شروع به خواندن خبر کردم، دیدم صدابردار، تصویربردار، دستیار و همین دوستمان احمد سگبندی از پشت شیشه اتاق فرمان با من خداحافظی کردند و از پنج نفری که رفتند یک نفر برگشت، موج انفجار او را گرفت و احمد سگبندی شهید شد. غصه من تا مدتها این بود که این عملیات را باید میرفتم، اما احمد رفت و شهید شد. البته امروز هم جوانانی هستند که مثل جوانهای آن روزها پاک و خوشفکر و خوشقلب هستند. میتوان گفت همهاش تلخی و شکست و یاس و ناامیدی نیست و میتوان چنین جوانهایی را پیدا کرد. من فکر میکنم لباس جهاد شکل دیگری پیدا کرده و هنوز هم میتوان مثل آن جوانها را دید. نمیتوان گفت دیگر جوانهایی که در آن سالها رفتند و شهید شدند دیگر نیستند. این زایش و رویش همواره در خاک ایران بوده است.
همیشه یک رادیوی کوچک همراهمان بود
وی در پاسخ به این پرسش که چطور شد پیام آژیر قرمز را خواند هم میگوید: زمانی که رادیو اهواز بودم، بیشترین صدمههای جنگ در خوزستان و غرب کشور اتفاق افتاد. آژیر اصلی را از ستاد مشترک ارتش برای مراکز رادیویی فرستادند. اما حدود دو ماه از جنگ گذشته بود که این نوار را فرستادند و یکسان از همه مراکز پخش شد. بنابراین در رادیو اهواز این را ما خودمان خواندیم. البته دوست نداشتم آن را من بخوانم که وقتی صدای من را میشنوند، تن و بدن مردم بلرزد. خاطرم هست در یکی از جمعهها به شوشتر رفتیم. در آن سالها همیشه یک رادیوی کوچک همراه ما بود و همیشه هم روشن بود. همین که صدای پیام آژیر را با صدای خودم شنیدم،ریال عصبانی شدم و رادیو را شکستم. آنهایی که با من بودند به من خندیدند و میگفتند تا به حال کسی را ندیده بودیم که به صدای خودش بد و بیراه بگوید.