قبل از عملیات والفجر ۸ به لشکر امامحسین اعزام شدم. روزی تورجیزاده برای گرفتن نیرو و تکمیل گردان یازهرا آمد و از بین نیروهای اعزامی، تعدادی را انتخاب کرد. من شنیدم گردان آنها به نام حضرتزهراست برای همین و به عشق خانم، بدون اینکه منرا صدا بزند، بلند شدم و به سوی نیروهایی که انتخاب کردهبود، حرکت کردم. تورجیزاده من را دید و گفت: من به تعداد کافی نیرو گرفتم. گفتم: آخه گردان مال ماست. گفت: یعنی چی؟ گفتم: گردان متعلق به مادر ماست. پرسید: مگر شما سید هستی؟ گفتم: بله. گفت: پس اشکال ندارد، سوار شوید. تورجیزاده به دلیل عشق وارادت فراوانی که به حضرتزهرا داشت، بیشتر سادات را در گردانش جمع میکرد.من در مدتی که در گردان یازهرا بودم هیچوقت برای رفتن به اهواز مرخصی موقت نمیگرفتم. تورجیزاده هم اصلا مایل نبود بچهها به اهواز بروند؛ زیرا شهر وضعیت مناسبی نداشت. یک روز میخواستم به مقر لشکر نجفاشرف بروم تا یکی از دوستانم را ببینم. برای همین پیش محمدرضا رفتم و گفتم: برگه مرخصی میخواهم که به اهواز بروم؛ حاج اسماعیلصادقی، فرمانده گردان حضور نداشت و محمد جانشین او بود. او گفت: آمادهباش هستیم، نمیتوانی بروی. گفتم: من تا به حال مرخصی نرفتم و تمایلی هم ندارم، اما این بار کار دارم. هرچه اصرار کردم موافقت نکرد و محکم گفت: خیر نمیشود. من که دیدم قبول نمیکند، گفتم: باشه، شکایتت را به مادرم فاطمهزهرا میکنم و از چادر او بیرون آمدم. هنوز چند قدمی دور نشدهبودم که دیدم با پای برهنه دنبالم میدود. از اشک شانههایش میلرزید. برگه سفید امضاشدهای را داد دست من و گفت: بیا این هم مرخصی، اما دیگه از این حرفها نزن. گفتم: شوخی کردم، منظوری نداشتم. گفت: حرفت را پس بگیر و بگو که گله و شکایتی نداری. او چند بار از من خواست تا رضایتم را تکرار کنم و من همین کار را کردم. بعدهم از تدارکات ماشین خواست تا مرا به جاده آبادان ــ اهواز برساند، ولی باز هم سعی میکرد دل مرابهدست آورد.وقتیهم برگشتم، خیلی با من گرم گرفت تا ازصمیم قلب راضی شدهباشم. شب قبل ازشهادتش به من گفت: آن جملهای را که آن روز گفتی، پس گرفتی؟ گفتم: شوخی بود. گفت: شوخیاش را هم نمیخواهم بگویی.
پیشانیبند سبز
قبل از عملیات کربلای۵ ، تورجیزاده گردان را به خط کرد و گفت: هر کسی سید هست پیشانیبند سبز ببندد و بقیه پیشانی بند قرمز. اگر کسی از بچهها که سید بود پیشانی بند قرمز بسته بود، او باز میکرد و پیشانیبند سبز میداد. من سربند قرمز بستهبودم که محمد آمد، آن را باز کرد و یک سربند سبز به من داد. سپس از گردان عکس گرفته شد. در آن عکس اکثر بچهها سربند سبز بستهاند که بعد از پنج مرحله عملیات، ۱۰۵نفر آنها به شهادت رسیدند.همه اینها به خاطرارادت فراوان تورجیزاده به حضرتزهرا(س) بود. روایت از دوستان شهید: دکتر احمد نواب، سیدکاظم حسینی و حاج اسماعیل رضایی اردستانی
وصیت
محمدرضا پس ازرفتن به جبهه در جمع رزمندگان به مداحی و نوحهسرایی پرداخت و بسیاری از رزمندگان جذب نوای گرم ودلنشین او شدند ودروصیتنامههای خود تقاضا داشتند درمراسم هفتشان محمدرضا دعای کمیل بخواند. این علاقه وتقاضای رزمندگان باعث شد وی هیأت گردان یازهرا راتاسیس کند که هر دوشنبه درمحل گردان و هنگام مرخصی در اصفهان برگزار میشد. این هیأت بعدها به هیأت محبان حضرتزهرا وهیأت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد. یک شب در بین دعای کمیل خطاب به بچهها گفت: من وصیت کردهام روی قبرم بنویسند: یازهرا، شماهم چنین وصیت کنید. روزی از او پرسیدم: بالاخره تو کی شهید میشوی؟گفت:درعملیاتی که رمز آن یازهرا باشد ومن فرمانده گردان یازهرا باشم. تورجیزاده وقتی شهید شد یک ترکش به بازویش و یک ترکش عمیق به پهلویش خوردهبود.شهید تورجیزاده در روضهها و ذکر مصیبتهایی که میخواند، حتما گریزی هم به مصائب حضرت فاطمه(س)میزد. بعد ازشهادتش وقتی میخواستند بدنش را غسل دهند، بازو، پهلو و صورتش زخمی شدهبود. او ۵اردیبهشت۱۳۶۶درعملیات کربلای۱۰برای همیشه جاویدالاثر شد.