شور انقلابی در کوچه‌پس کوچه‌های اهواز
گفت‌وگوی «جام‌جم» با ‌حجت‌الاسلام محمدزمان بزاز از پیشکسوتان دفاع مقدس در استان خوزستان

شور انقلابی در کوچه‌پس کوچه‌های اهواز

پای صحبت‌های آزاده سرافراز حجت‌الاسلام محمدزمان بزاز از رزمندگان باصفای خوزستانی نشستیم

روحانیت پناه اسرا

حجت‌الاسلام محمدزمان بزاز، بزرگمردی است که سال‌های زیادی برای اعتلای نام اسلام و استقلال کشورمان در صحنه‌های مختلف رزمید. آنچه می‌خوانید، بخشی از یک گفت‌وگوی بلند با او درباره اتفاقاتی است که در دوران دفاع‌مقدس پشت سر گذاشته است.
حجت‌الاسلام محمدزمان بزاز، بزرگمردی است که سال‌های زیادی برای اعتلای نام اسلام و استقلال کشورمان در صحنه‌های مختلف رزمید. آنچه می‌خوانید، بخشی از یک گفت‌وگوی بلند با او درباره اتفاقاتی است که در دوران دفاع‌مقدس پشت سر گذاشته است.
کد خبر: ۱۵۰۳۳۸۹
نویسنده معصومه مجدم - گروه پایداری
 
حماسه سرخ 
من برای کار فرهنگی و خدمت به رزمندگان به جبهه اعزام شدم. آن موقع ارتش کمبود روحانی داشت، من هم هنگام تقسیم و اعزام نیرو درخواست کردم مرا همراه ارتشی‌ها بفرستند. با لشکر ۹۲ زرهی خوزستان به جبهه اعزام شدیم و به کوشک در جاده خرمشهر رفتیم. آنجا بود که دیدیم از طرف خط مقدم سر و صدای جنگ و شلیک و درگیری می‌آید. حوالی ساعت ۸ و ۹ بود که عراقی‌ها به قسمتی که ما بودیم رسیدند. فرمانده سیاسی عقیدتی با مرکز تماس گرفت و گفت به پادگان برگردید. ما هم سوار شدیم که برگردیم به پادگان. سر جاده خرمشهر که رسیدیم دیدیم نیروهای بعثی آمدند و با نیروها درگیر شدند. گفتم مرا پیاده کنید، ما همیشه به مردم می‌گوییم در جنگ شرکت کنید، حالا می‌شود من در بحبوحه جنگ همه چیز را رها کنم و برگردم؟ شما یک تفنگ به من بدهید، من می‌خواهم همراه با رزمندگان دفاع کنم و مشغول جنگ شوم. یک تفنگ گرفتم و به قسمت خاکریزی که نیروها با نیروهای عراقی درگیر بودند، رفتم. مشغول تیراندازی شدیم تا بالاخره مهمات تمام شد و گفتند که دیگر سهمیه فشنگ ما تمام شده است، هیچ ابزاری برای دفاع از مواضع خود نداشتیم، دشمن به سرعت در حال محاصره منطقه بود و جز یک جیپ وسیله دیگری آنجا نبود. عمامه‌ام را روی جیپ گذاشتم و برخلاف اصرار فرمانده، حاضر به ترک سربازان بی‌دفاعی که در آنجا حضور داشتند، نشدم و جیپ به عقب برگشت.کم‌کم تانک‌های عراقی منطقه را دور زدند و به محاصره دشمن درآمدیم، وقتی دشمن نزدیک‌مان شد، هر کدام سعی کردیم در جایی مخفی شویم. من قبای خود را در چاله‌ای پنهان کردم و در گودالی که خار و خاشاک روی آن را گرفته بود پنهان شدم. در بالای سر ما هلی‌کوپتری در حال پرواز بود و نیروهای مستقر در مناطق را شناسایی می‌کرد تا از سوی نیروهای دشمن به اسارت درآیند. کم‌کم به من نزدیک ‌شدند تا این که هلی‌کوپتر بالای سر من قرار گرفت و محل اختفای من مشخص شد. پس از آن همراه تعدادی از اسرا ما را در یک خط قرار دادند و سربازان عراقی اسلحه خود را به سمت ما گرفتند و آماده تیراندازی شدند.
     
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم 
در آن هنگام قدری دستپاچه شدم؛ اما سریع به خودم آمدم و شهادتین را بر زبان جاری کردم. فرمانده سربازان عراقی وقتی صدای شهادتین ما را شنید، بلافاصله گفت:«قصد اعدام شما را نداریم.» سربازان اسلحه‌های خود را پایین آوردند و ما را برای انتقال به خاک عراق کنار نفربرها بردند.عراقی‌ها تا آن لحظه متوجه روحانی بودن من نشده بودند، تا این که یکی از سربازان رژیم بعث، قبای مرا در چاله پیدا کرد و به دنبال صاحب آن گشت. همه اسرا انکار می‌کردند تا این که به من رسیدند. در میان اسرا فقط من با لباس شخصی و سفید بودم و همه لباس نظامی بر تن داشتند. پس از انکار من، کارت شناسایی‌ام را در قبا پیدا کردند. کارت عضویتم در ستاد نمازجمعه که عکس آن با لباس روحانیت و مشخصاتم به طور کامل در آن ثبت بود. با توجه به حضور افراد مهمی در خط مقدم؛ همچون ائمه جمعه، مسئولان حکومتی و حتی مقام معظم رهبری، گمان می‌کردند من هم فرد مهمی باشم و مرا بالای نفربر قرار دادند و با نشان دادن به یکدیگر ابراز خرسندی می‌کردند.حوالی ظهر بود که به عراق رسیدیم. وقتی وارد خاک عراق شدیم در یک بیابان پیاده‌مان کردند، من نماز ظهر نخوانده بودم. دست‌های مرا از پشت بسته بودند، به یکی از سربازان بعثی گفتم قبله از کدام طرف است و قبله را نشانم داد.ما را در پادگان نهروان پیاده کردند. وقتی پیاده شدیم همه سربازان و افسران رفتند، فکر کنید یک آدم چه حالی دارد وقتی تا ساعاتی پیش در خانه خود بوده و بعد از آن در مدت زمان کوتاهی اسیر شده است. من در بین اینها مسن بودم، همه جوان‌ها بین ۱۸ تا ۲۵ سال بودند و من تقریبا ازهمه سنم بیشتر بود. افسران و سربازان پادگان نهروان به من گفتند:«در جبهه چه‌کاره بودی؟» در آن لحظات از ذهنم خطور کرد معرفی خودم به عنوان روحانی، می‌تواند خطرات جانی برای من داشته باشد و سرنوشت بدی را برایم رقم بزند، از سوی دیگر، وقتی نگاهم به آن جوانان افتاد با خودم گفتم که اینها مسلمان هستند و در این ایام اسارت می‌خواهند از وظایف شرعی و تکالیف خود اطلاع داشته باشند؛ از این رو احساس تکلیف در من ایجاد شد.
مساله دیگری که آن لحظه از ذهنم عبور کرد ناتوانی انسان از حفظ جان خویش بود. این زندگی و مرگ به اراده خداست و تسلطی بر آن نداریم و اگر زمانی قسمت بر آزادی ما تعلق گرفت و ما و این جوانان به میان خانواده خویش برگشتیم، اگر از آنان پرسیده شود آیا کسانی که شما را به جهاد می‌خواندند، خود نیز اسیر شدند یا نه، قطعا جوابشان منفی خواهد بود و ضرر این مراتب بالاتر از آن است که بخواهم امنیت خود را در نظر بگیرم.‌ همه این افکار در زمان بسیار کوتاهی از ذهنم عبور کرد و سرانجام خود را به عنوان طلبه معرفی کردم و برادران اسیر به محض این‌که شنیدند من روحانی هستم به حدی خوشحال شدند که اسارت یادشان رفت!
روزهای اول اسارت خیلی روحیه‌ها پایین بود، بعضی خیلی غمگین و ناراحت بودند، اینها را جمع و با آنها صحبت می‌کردم؛ می‌گفتم بالاخره در هر مملکتی ممکن است جنگ اتفاق بیفتد. در جنگ عده‌ای شهید، مجروح و اسیر می‌شوند، حالا ما اسرای این جنگ هستیم. الحمدالله که از آدم‌های بی‌تفاوت نبودیم، آمدیم جبهه و در جنگ شرکت کردیم، حالا باید وظایف دوران اسارت را انجام دهیم. امام ما موسی بن جعفر(ع) سال‌ها در زندان بودند.هر روز از صبح تا عصر ما را می‌بردند در فضای آزاد برای هواخوری و عصرها ما برای اسرا حرف می‌زدیم که روحیه بگیرند. بعدها عراقی‌ها متوجه این کار شدند و دیگر نگذاشتند این کار را ادامه بدهیم. اما ما روزهای اول در آنجا نماز جماعت تشکیل دادیم و بعد از نماز شعار هم می‌دادیم. روزهای اول کاری با ما نداشتند؛ اما بعدها از برگزاری نماز جماعت جلوگیری کردند، طوری شد که سه نفر را نمی‌گذاشتند پیش هم بنشینند. من در آنجا کلاس احکام و حدیث تشکیل می‌دادم؛ اما بعد ممنوع کردند و اگر سه نفر پیش هم می‌نشستند سرباز می‌گفت متفرق شوید.

مردانِ روزهای رنج 
درماه‌های اول اسارت تاچند ماه اول دریک سالن بودیم که حدود۴۰۰ نفر اسیر درآن بودند. این سالن فرش نداشت،یعنی؛ هیچ نداشت و روی موزاییک بودیم.مردادماه بود و درچنین هوایی دراین سالن روی زمین می‌نشستیم و می‌خوابیدیم. حدود چهار‌ماه همه ما روی زمین می‌نشستیم و می‌خوابیدیم، حتی جای کافی برای خوابیدن نداشتیم. اینها برای این بود که به اسرا فشار بیاورند که تسلیم شوند؛ اما موفق نشدند. حتی عده‌ای جا نداشتند بخوابند و سرپا می‌ماندند. برای این‌که روحیه اسرای ایرانی را بشکنند و تسلیمشان کنند؛ ولی نشد. آنجا ما حتی یک پنکه هم نداشتیم، اینها را که می‌گویم نه این‌که شکایت کنم، می‌خواهم بگویم فشار آوردند که روحیه اسرای ایرانی را بشکنند اما موفق نشدند.سال ۶۷ اسیر و دو سال بعد آزاد شدم، سربازان بعثی جلوی فعالیت فرهنگی را می‌گرفتند؛ اما من آنجا به لطف خدا کارهای فرهنگی داشتم، یکی از کارهایی که آنجا انجام می‌دادم این بود که روزانه کلاس داشتم، اما برای عده قلیلی درحد دو، سه نفر.طوری می‌نشستیم که مشخص نشودکنارهمدیگر هستیم.

وقتی زمین بر گام‌هایت بوسه می‌زد!‌
زمانی که قطعنامه پذیرفته و تبادل اسرا شروع شد، سربازان عراقی اردوگاه را رها کردند و رفتند و دیگر مراقبتی نبود. ما هم شروع کردیم به نماز جماعت خواندن، سخنرانی، روضه، شعار و ... . وقتی می‌خواستیم آزاد شویم ما را به صف کردند تا ترتیب آزادی داده شود و به محل صلیب سرخ برویم. بعد از بازگشت به خاک ایران به مسجد رجوع کردم و فعالیت‌های تربیتی و فرهنگی را از سر گرفتم و تا امروز نیز در این مسیر مقدس مشغول فعالیت هستم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها