با پدر شهید علی باشوکی، از شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه‌ گفت‌وگو کردیم

سربازی که می‌دانست شهید می شود

حاج‌قاسم سلیمانی جمله‌ای فرمودند که سال‌ها پیش، شاید قبل از سال ۹۸، گفته شد و ما مدتی طول کشید تا آن را باور کنیم. ایشان گفتند که برای شهید‌شدن، باید شهیدگونه زندگی کرد. این حرف کاملا درست بود.
حاج‌قاسم سلیمانی جمله‌ای فرمودند که سال‌ها پیش، شاید قبل از سال ۹۸، گفته شد و ما مدتی طول کشید تا آن را باور کنیم. ایشان گفتند که برای شهید‌شدن، باید شهیدگونه زندگی کرد. این حرف کاملا درست بود.
کد خبر: ۱۵۲۵۰۶۸
نویسنده میثم رشیدی مهرآبادی - دبیر گروه دفاع مقدس
 
ما در جریان جنگ ۱۲روزه این را به‌چشم دیدیم. ظاهر برخی از شهدا شاید به‌نظر نمی‌آمد که به شهادت برسند اما حقیقت در باطن زندگی آن‌هاست. ما که سال‌ها در حوزه شهدا فعالیت کرده بودیم، به‌واسطه شرایط روزگار، پیش از جنگ از تهران به جای دیگری رفتیم و مجبور شدیم چند‌روزی بمانیم. سه یا چهار روز بعد از آتش‌بس به تهران بازگشتیم. انگار به‌نوعی ما را از شهادت دور کردند، طوری که حتی گوش‌مان هم به این موضوع حساس نبود. 
در این گفت‌وگو، هدف‌مان این است که زیست شهیدگونه را از زندگی شهدا استخراج کنیم. در دفاع مقدس، ما تلاش کردیم این مسیر را ادامه دهیم اما هرچه زمان گذشت، کار سخت‌تر شد. دهه هفتاد، خاطرات هنوز در ذهن‌ها تازه بود و الحمدالله به‌راحتی به دست می‌آمد اما هرچه از آن زمان فاصله گرفتیم، مادران و پدران شهدا از دنیا رفتند، هم‌رزمان شهدا که جانباز بودند یا خود به شهادت رسیدند و خاطرات خانواده‌ها کم‌رنگ شد.گاهی مجبور بودیم سراغ پسرعمو یا دخترخاله شهدا برویم اما خاطرات‌شان بسیار کم‌رنگ بود و به‌سختی می‌توانستیم چیزی درباره شهید پیدا کنیم. این موضوع درباره دفاع‌مقدس سخت‌تر شد. در مرحله سوگ، باید فاصله‌ای ایجاد شود تا خاطرات به‌مرور خود را نشان دهند. الان هرچه می‌گوییم، داغ هنوز تازه است. می‌دانستیم که الان ممکن است به دلایل مختلف، بسیاری از حرف‌ها در کلام پدر شهید بیان نشود اما ما به‌عنوان رسانه وظیفه داشتیم زود شروع کنیم، چون ممکن است اتفاق دیگری در پیش باشد. باید تلاش کنیم نام شهدایی را که خود را فدا کردند زنده نگه داریم، به‌ویژه شهدایی که کمتر شناخته‌شده بودند و مقام، مسئولیت یا درجه‌ای نداشتند. این برای ما انگیزه‌ای بود که در محضر پدر شهید علی باشوکی باشیم. دیداری پر از اشک که می‌شد ازدل آن،داغ دل‌ یک پدر رابه خوبی فهمید. آنچه درادامه می‌خوانید، ‌گفته‌های این پدر شهید است، ‌بی‌کم‌و‌کاست. 
 
سرباز وطن، مهندس عمران
حدود دو ماه و نیم مانده بود که پسرم به خدمت برود، که ماشینش را فروخت. کمی بدهی داشتم و زمینی داشتیم که روی آن کار می‌کردیم. او مایحتاج خانه را تامین می‌کرد و باقی پولش را صرف آن زمین می‌کرد. حالا که به باغ می‌روم، تمام خاطراتش زنده می‌شود. در و پنجره‌های باغ را خودش رنگ کرده بود. کارهایی در آن باغ انجام داده که باورش سخت است. مثلا دیواری با دو تیغه چیده که به‌قدری محکم و صاف است که فکر نمی‌کنم حتی معماران قدیمی بتوانند چنین دیواری بسازند. او مهندس عمران بود و در رشته معماری درس خوانده بود. درسش را تمام کرده بود و نزدیک به یک سال در خدمت سربازی بود. می‌گویم این‌ها همه قسمت بود. هر کاری می‌کرد که زودتر به خدمت برود اما به‌خاطر مدارک دانشگاهی‌اش جور نمی‌شد.  
 
الهام شهادت
من سه فرزند دارم: دو پسر و یک دختر. این پسرم (علی) بزرگ‌ترین بود. هنوز هم احساس می‌کنم زنده است. گاهی حس می‌کنم کنارم است. یک شب که به باغ رفت، حتی با دوستانش نشست و صحبت کرد اما قسمتش نشد که ادامه دهد. 
من شیعه دوازده‌امامی است و او هم همین‌طوربود. او سرباز وطن بود و در پادگان آموزشی بیرجند خدمت می‌کرد. یک هفته مانده بود که آموزشش تمام شود اما به‌خاطر موشک‌باران، زودتر مرخصش کردند. وقتی به خانه آمد، به مادرش اصرار کرد که به شهرستان (بیجار) برویم. می‌گفت: «اینجا جنگ است، برویم شهرستان.» اما مادرش گفت: «تو تازه آمده‌ای، باید اینجا بمانم و به تو برسم.» به او انگار الهام شده بود که قرار است شهید شود. به مادرش گفت: «من می‌روم، شهید می‌شوم. اسم کوچه را بگذارید شهید علی باشوکی.» مادرش گفت: «این چه حرفی است؟ حرف قشنگ‌تر بزن.»
 
آخرین دیدارها و خاطرات
روز جمعه به خانه آمدیم. صبح با دوستانش رفت پادگان. به آنها گفته بودند ساعت ۱۱ برگردند. مقداری بیسکویت، آب معدنی و آبمیوه گرفتند. به او گفتم: «چرا چیزی نمی‌خوری؟» گفت: «عیب ندارد، یک تن ماهی می‌گیرم و می‌خورم.» وقتی به خانه آمد، شام درست کردم. تن‌ماهی و تخم‌مرغ خوردیم و چای دم کردیم. یک ساعتی با هم صحبت کردیم و بعد خوابیدیم. یادم است که آن شب لباس‌هایش را با دقت تا و مرتب می‌کرد. انگار غسل شهادت کرده بود.ساعت ۱۲ شب رفت و گفت: «خوابم نمی‌برد.» تا صبح بیدار بود و من نمی‌دانستم. وقتی صدای پدافند و موشک‌ها بلند شد، در خیابان و در مسیر پادگان بودیم. یک پژو پارس چپ کرده بود و سه نفر کشته شده بودند. ترافیک زیادی ایجاد شده بود و من او را پیاده کردم و خودم به اداره رفتم. 
 
جست‌وجو در دل داغ
ساعت ۴ صبح، پسرعمویم زنگ زد و گفت: «کجایی؟ از علی خبری داری؟» گفتم: «صبح خودم پیاده‌اش کردم.» گفت: «پاشو بیا، پادگانش را زده‌اند.» سریع خودم را به پادگان رساندم. گفتند او را سوار ماشینی کرده‌اند و به سمت مشهد برده‌اند. به بیمارستان رفتیم و تا ساعت ۲:۳۰ نیمه‌شب همه بیمارستان‌ها را گشتیم. هیچ‌کس جوابی به ما نداد. 
 
شناسایی در معراج شهدا
بالاخره در معراج شهدا او را پیدا کردیم. سه نفر از دوستانش که با او بودند، همگی شهید شده بودند. صورتش سالم بود اما دست و پاهایش قطع شده بود. برای شناسایی، تست DNA دادم. روز سوم، شهادتش تایید شد.

میراث یک شهید
او عاشق مهندسی بود. طراحی‌هایی انجام داده بود که می‌گفت باید ۱۰ برابر زلزله را تحمل کند. حتی در مورد مصالح ساختمانی و نحوه مقاوم‌سازی در زمستان صحبت می‌کرد. با اسنپ کار می‌کرد و خرج دانشگاهش را خودش تامین می‌کرد. اهل حرام نبود و اگر پولی اضافه می‌گرفت، برمی‌گرداند. به فقرا کمک می‌کرد و بسیار با محبت بود. همه او را دوست داشتند. حتی بعد از شهادتش، دوستانش می‌گفتند بدون او جمع‌های‌شان صفایی ندارد. من افتخار می‌کنم که پدر یک شهیدم. همیشه آرزوی شهادت داشتم. برایم مهم است که لقمه‌ام حلال باشد. از یک ریال حرام می‌ترسم، چون چیزی که برایش زحمت نکشیده‌ام، مال من نیست. پسرم هم همین‌طوربود. اوعقل معاش داشت و زندگی‌اش را خودش تامین می‌کرد. حالا هر وقت به باغ می‌روم، خاطراتش زنده می‌شود. لباس‌هایش هنوز در اتاقش است و همسرم نمی‌تواند آنها را جمع کند. شهادت او قسمتش بود و من راضی‌ام به رضای خدا. او سرباز وطن بود و در راه رهبر و وطن جان داد.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها