«بهار با سبدی از بنفشه در راه است.» این را نگاه شیرین تو میگوید که تابستان تابستان خورشید، که اردیبهشت اردیبهشت امید میریزد به پای درختانی که با عشق به احترام تو سبز ایستادهاند در کنار خیابانهایی که بدون پیادهرو زندگی میکنند.
«بهار در نفس سرخ لالهها جاریست» این را گلهای صورتی پیراهنت میگویند، که تا همیشه خدا شاداب و سربلند، شادی هدیه میدهند و من باغ باغ دلم جوانه میزند و جوان میماند.
«بهار میچکد از شاخه اقاقیها» این را دیگر دلم میگوید، که این روزها بیشتر از همیشه به خودش نزدیک است و آسمان آسمان پرنده مهاجر را پذیرا شده است.
حالا که بهار در یک قدمی ما راه میرود، حالا که بهار در شاخهها قدم میزند و در رگ برگهای درختان توت بیتوته کرده است، بیا درخت بکاریم.
بیا درخت بکاریم در این عصر که هر روز شبی سیاه متولد میکند، که هر روز آهن به آدم هجوم میآورد.
بیا درخت بکاریم در این روزهای سیمانی، در پای دیوار کوتاه این آسمانخراشهایی که آفتاب را از مردم دریغ میکنند.
بیا درخت بکاریم. شاید فردا پرندگان از هر کجا که آسمان را شروع کنند بر شانههای ما فرود بیایند و در لابهلای انگشتانمان لانه بسازند.
بیا درخت بکاریم مهربان! پرنده با بالهایش، درخت با پرندگانش و زمین با درختانش زنده است.