مادرها میآمدند، حرف میزدند و از زندگیشان گله میکردند، بعد هم در حالی که بچهها را با خودشان میبردند به سمت خانههایشان راهی میشدند؛ همان خانههایی که از نظر آنها پر از غم و غصه بود.
آن روز هم مادر رزا کوچولو کنار من نشست و پس از چند لحظه شروع به صحبت کرد. چهرهاش مثل آدمهایی بود که غم بزرگی را تحمل میکنند. با صدایی آرام که به سختی شنیده میشد، آهی کشید و گفت: «امروز پرستار رزا زنگ زد و گفت مریض شده. تا سه روز نمیتواند بیاید. امیدوارم بعد از سه روز واقعا خوب شود و بتواند کارش را شروع کند.»
بعد همان طور که سرش را تکان میداد، اضافه کرد: «آن هم چه موقعی مریض شد، درست در بدترین روزهای سال. شوهرم به یک سفر کاری رفته و تا هفته دیگر برنمیگردد. مستخدم خانه هم برای تعطیلات بهار به شهر خودش برگشته است و من تنها ماندم. حالا نمیدانم چطور باید به همه کارهای خانه و درسهای رزا رسیدگی کنم.»
برگشتم و به زمین بازی نگاه کردم. رزا آرام با عروسکهایش بازی میکرد و بدون سر و صدا روی شنهای نرم زمین بازی نشسته بود. دخترک ناز و زیبا بود و همانقدر هم معصوم و آرام. همان موقع بود که پسرهایم را دیدم. درست برعکس رزا کوچولو، اینقدر سروصدا میکردند و داد و فریاد میزدند که فقط صدای آنها شنیده میشد. یک دقیقه هم آرام و قرار نداشتند و دائم از این طرف زمین به آن طرف میدویدند و مثل همیشه، با صدای بلند مشغول بازی و شیطنت بودند.
با خود فکر کردم اگر مادر رزا از وضع زندگیاش گله میکند، من چه باید بگویم. همسر من به سفر کاری نرفته بود. او در ایالتی دیگر بود و با همسر جدیدش زندگی میکرد و من هم اینجا منتظر بودم تا زودتر از او جدا شوم. او یک روز صبح خانه را ترک کرده و به من گفته بود دیگر نمیتواند زندگی را با من ادامه دهد. تصمیمش را گرفته بود و دختر جوانی را برای خودش انتخاب کرده بود. دختری که به قول خودش از من زیباتر و سرحالتر بود.
باز هم به زندگیام فکر کردم. من هیچ وقت برای نگهداری از این دو تا پسر شیطان و سربههوا پرستاری نداشتهام که کمکم کند. خودم تنها کسی بودم که وظیفه بزرگ کردن آنها را به عهده داشتم و باید مخارجشان را تامین میکردم و فقط میتوانستم آرزوی داشتن یک مستخدم را در ذهن داشته باشم، چون میدانستم این رویایی است که به این زودیها به واقعیت نخواهد پیوست.
مادر رزا هنوز داشت از زندگیاش شکایت میکرد و از بدبختیهایش میگفت و من تنها کاری که از دستم برمیآمد، سر تکان دادن و تائید کردن حرفهایش بود. خیلی سعی کردم فریاد نکشم و به او نگویم «تو اصلا معنای بدبختی را نمیفهمی. تو نمیدانی بدبختی، رفتن همسرت به یک سفر کاری نیست، بدبختی تنها بودن و منتظر طلاق نشستن است. بدبختی بزرگ کردن دو پسر بچه به تنهایی است. بدبختی زندگی من است.»
دوست داشتم از او بپرسم «تو چه میدانی درد کشیدن چیست که از دردهایت برای من میگویی؟ دردهایی که برای من بیشتر شبیه جوک هستند.»
بالاخره زمان بازی تمام شد. به طرف پسرها رفتم و لباسهایشان را تنشان کردم. در راه خانه فقط پیش خودم دعا میکردم که آنها کمی بخوابند تا من به بقیه کارهایم برسم. خوشبختانه همین اتفاق هم افتاد و آنها به محض رسیدن از خستگی بیهوش شدند.
وقتی چند دقیقهای فرصت پیش آمد که استراحت کنم، نشستم و تلویزیون را روشن کردم. یکی از برنامهها مادری را نشان میداد که فرزندش را در آغوش گرفته بود و اشک میریخت. بچه لاغر و گرسنه و در حال مرگ بود. احساس کردم آن مادر دارد من را نگاه میکند. به من زل زده است. در چشمهایش میدیدم که چه چیزی میگوید. او با لبهای بستهاش فریاد میزد «تو نمیدانی بدبختی چیست؛ تو معنای درد کشیدن را نمیفهمی.»
با خودم فکر کردم واقعا دردها و غصههای من با رنجی که آن مادر میکشد، قابل مقایسه نیست. همانطور که مشکلات من با مادر رزا قابل مقایسه نبود.
تلویزیون را خاموش کردم و به خودم گفتم خداوند همه ما را دوست دارد، مراقب همه ما انسانهاست. غمها و ناراحتیهای ما را میبیند و آن را درک میکند؛ چه کوچک باشد و چه بزرگ. این ماییم که همیشه فکر میکنیم بدبختترین انسان روی زمین هستیم و خداوند ما را به حال خودمان رها کرده است.
جام جم / چاردیواری / زهره شعاع
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی عیدانه با نخستین مدالآور نقره زنان ایران در رقابتهای المپیک
رئیس سازمان اورژانس کشور از برنامههای امدادگران در تعطیلات عید میگوید
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با دکتر محمدجواد ایروانی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بررسی شد