خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمد درویشی است:
با دقت و مهارت فراوان یک جانماز گلدوزی کرده بودم که همه عاشقش شده بودند. من در آن جانماز رنگ های مختلفی به کار برده و سه هفته تمام رویش کار کرده بودم.
اسیر6
یک گنبد و بارگاه با چهار گلدسته در دو طرف پایین که روی آن یک جفت دست به صورت قنوت رسم شده و بالای آن نیز آیه قرآنی «ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین» را نوشته بودم، نقش سجاده بود.
یک روز که عراقی ها ریختند و آسایشگاه را با جاروی تفتیش زیر و رو کردند، جانمازم را به دست آوردند. سربازی که جانماز را به دست گرفته بود، مرتب می گفت:
ـ احسنت! احسنت! والله زین. (آفرین! آفرین! به خدا قسم، خوب است.)
اما همین که چشمش به آیه افتاد و مفهوم آن را درک کرد، مثل برق گرفته ها خشکش زد، چهره ی خندانش سرخ شد و خنده بر لبش خشکید. توپید که چرا آیه ی قرآن را روی پارچه نوشتم و بهانه آورد که این پارچه، لباس بوده و تو علاوه بر اینکه لباست را پاره کرده ای تا جانماز درست کنی ، به آیه نیز ـ که آن را روی پارچه نوشته ای ـ توهین کرده ای و . . . که ناگهان یک مشت آمد توی صورتم و این سئوال که:
ـ کی کافر است؟ چرا ما را کافر حساب کرده ای؟
و هنوز جوابش را نداده بودم که یک مشت دیگر حواله ی صورتم کرد. خلاصه آن روز من کیسه ی بوکس آقا شده بودم. بعد از اینکه حسابی خودش را خسته کرد، حکیمانه نصیحتم کرد که:
ـ تو باید به جای این آیه، می نوشتی خدایا صدام را محافظت کن و ما را به خانه برگردان!(سایت آزادگان)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد