جام جم سرا: ببین موهاتو آلمانی زدی چه خوشگل شدی. اون زمان ما حق نداشتیم موهامونو واسه عروسی هم کوتاه کنیم.» نگاهی به کت نیمداری از برادر بزرگترم که به زور برای این عروسی به من پوشانده بودند کردم و گفتم: «آخه آجان (آقا جان) خودش گفته بود واسه عروسی دایی مجید کت و شلوار برام میگیره. همش دروغ میگه... .» خانه ما شده بود مجلس زنانه و خانه حسنآقا برقکار محله، همسایه روبهروییمان شده بود مجلس مردانه. زنها با کوبیدن به قابلمههای فلزی شادی میکردند. عمو محمد ایستاده بود تا خود خواسته مسئول کشیک از بخش زنانه عروسی شود. کار همیشگیاش بود. چند باری هم به این دلیل مورد طعنه قرار گرفته بود، اما همیشه کنار در خانهای که بخش زنانه عروسی در آن برگزار میشد میایستاد تا به قول خودش کسی مزاحمت ایجاد نکند.
عمو محمد داد زد: «بیا برو تو، به زن عمو بگو بیاد کارش دارم.» داد زدم: «نمیخوام من دیگه مرد شدم. راهم نمیدن تو...» حرفم را برید و گفت: «بیا برو تو...بنده خدا میدونی چند نفر الان آرزوشونه برن تو ببینن چه خبره اونجا...» خندهای ریز به لبانش نشست. گفتم: «نه نمیخوام... نمیرم... تازه اگه با این کت منو ببینن که همشون میخندن.» عمو محمد که به تیر چراغ برق تکیه داده بود خودش را از تیر جدا کرد و با طعنه گفت: «بابا بیا این کت من. بگیر بپوش برو تو به زن عموت بگو بیاد کارش دارم.»
سرم را پایین انداختم و در نیمه باز حیاط را فشار دادم و از لای پرده برزنتی داد زدم: «مریم... مریم... به زنعمو بگو بیاد، عمو کارش داره. نگاهم به دیگ پر از نوشابههای کانادای زرد رنگی که روی آن تکه بزرگی یخ گذاشته بودند، خیره ماند. هنوز سرم را بالا نیاورده بودم که از دور مرضیه، دختر عمه لیلا که در چارچوب در ایستاده بود را دیدم. چادر نمازی سفید و گل گلی به سر داشت. از خجالت سرم را نمیتوانستم بالا بیاورم. فکر میکردم او به تنها چیزی که نگاه میکند کت نیمدار من است. برای آنکه موهایم جلوه بیشتری کند دستی به موهایم کشیدم و گفتم: «مرضیه برو به زن عموی من بگو...» که باقی حرف در گلویم ماند. به سمت در دویدم و بغض کرده از جلوی عمو محمد رد شدم. عمو محمد داد زد: «کجا میری... گفتی زنعموت بیاد؟» سرم را انداخته بودم پایین و با عجله از خانهمان دور میشدم. آخر چرا باید همان وقت مرضیه مرا با آن کت ببیند؟ مرضیه دو سال از من کوچکتر بود و همیشه من در درسهایش به او کمک میکردم. اما حالا چی؟ او مرا با یک کت رنگ و رو رفته در عروسی داییام دیده است. او که نمیداند که من دو هفته پول توجیبیهایم را جمع کردهام تا برای امروز به آرایشگاه برم و موهایم را آلمانی کوتاه کنم. با خودم فکر کردم که بهترین کار این است که به خانه برگردم. در راه برگشت فکر دیگری به ذهنم خطور کرد. به عمو محمد که رسیدم از او خودکاری خواستم و سریع روی تکه کاغذی نوشتم: «مرضیه جان. ببخشید امروز اینطور مرا دیدی. شاید در آینده کت و شلوار جدیدی بپوشم!» کاغذ را دو تا کردم و در جیبم گذاشتم که در همین حین از دور دایی مجید را دیدم که به سمت ما میآمد. کمی عرق کرده بود و موهایش پف کرده مانده بود روی هوا. دایی مجید که به ما رسید رو به عمو محمد گفت: «خوب شده نه؟ یارو میگفت مدل مایکل جکسونیه. موهامو تافت هم زده.» عمو محمد که سیگاری روشن کرده بود نگاه عاقل اندر سفیهی به دایی مجید انداخت و دستی به پف موهایش زد و گفت: «همممم بد نیست...یه ذره میتونست پفش بیشتر باشه...» دایی نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت: «محمد جون بیا بریم ماشین رو دادم گل زدن با هم بیاریم. تو هم زیاد اینجا ایستادی! خسته شدی با هم یک کاری کرده باشیم.» بعد رو به من کرد و گفت: «بیا این کت و شلوار رو هم تازه از اتوشویی گرفتم. داده بودم بخار بزنه ببرش بده به مامانت اینا بیام ازت بگیرم.» این جمله را تمام نکرده کت شلوار را به من داد. میخواستم بگویم من مرد شدم و نمیتوانم داخل مجلس زنانه بروم که فکری به خاطرم رسید. هم کت شلوار را میدهم و هم نامه را به مرضیه. دایی مجید هر طور بود عمو محمد را همراه خود برد و من هم به طرف در رفتم و پرده را کنار زدم. مرضیه هنوز در بالکن ایستاده بود. خواستم داد بزنم مرضیه بیا که از دور مریم خواهرم را دیدم که به سمت من میآمد. اگر او نامه را در دست من میدید چه میشد؟ سریع نامه را درون جیب کت دایی مجید گذاشتم و گفتم: «ببین این کت دایی مجیده...» حرفم تمام نشده بود که کت و شلوار را از من گرفت و داد زد: «بیحیا خجالت نمیکشی برو بیرون. واسه چی اومدی تو زنونه.» لحظهای نگذشت که چادر را به دندان کشید و کت و شلوار به دست از من دور شد.
از یک طرف خوشحال بودم که حداقل مریم مرا به عنوان یک مرد قبول کرده و از طرفی ناراحت که چرا او جلوی مرضیه اینطور با من رفتار کرده است.
ساعتی نگذشت که چراغهای زرد و قرمز در تاریکی آسمان جلوه خاصی به کوچه میداد. صدای دست و جیغ دخترها از قسمت زنانه میآمد. عمو محمد هم ایستاده بود گوشه تیر چراغ برق و سیگار به سیگار آتش میزد. یکباره با چند صلوات سکوتی کل مجلس زنانه را فرا گرفت. دایی مجید دقایقی بود که داخل مجلس زنانه رفته بود. یکی داد زد: «مردهای محرم بیان... آقا میخواد عقدو بخونه.» عمو محمد به سرعت دست آجان را گرفت تا همراه پدر زندایی و برادرش به داخل بروند. دقایقی نگذشته بود که صداها تغییر کرد. صدای برادر زن دایی میآمد: «مرتیکه غلط کردی. خوب شد الان فهمیدیم. هنوز مهر یکی دیگه تو دلته تو بیجا میکنی میآیی خواستگاری خواهر من.» صدای یک زن که شیون میکرد از دور میآمد. داد میزد: «خودم دیدم. ایناهاش تو مشتشه. تو یه ورق کاغذ نوشته که میخواد دوباره کت و شلوار دومادی تنش کنه. خودم دیدم نوشته اسم نکبتش هم مرضیهست. همون دختره که روبهروی خونشون میشینه. خوب شد، خواست حلقه رو دربیاره من این کاغذ رو دیدم افتاد زمین...» صدای شکستن چیزی از دور آمد. آجان مرتب داد میزد: «بابا صلوات بفرستید درست میشه... اصلا این دست خط مجید نیست آخه» من که تازه فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده از ترس در حال جان دادن بودم. نه میتوانستم واقعیت را بگویم و نه.... پرده برزنتی را کنار زدم. چشمم به گوشهای از حیاط خیره ماند. مرضیه و مریم کنار بالکنی ایستاده بودند و گریه میکردند. (ضمیمه چاردیواری)
مهدی نورعلیشاهی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد