برچسب ها - مهدی نورعلیشاهی

دختر جوان با دست سوسک مرده را از زمین برداشت و مقابل چشمانش گرفت و رو به پسر گفت: «می‌دونستی سوسک‌ها برای زندگی کردن اول باید عاشق هم بشن؟» پسر نیشخندی زد و در حالی که ته لیوان چای اش را مزه مزه می‌کرد، گفت: «چند ماهه ما ازدواج کردیم؟ هان؟ به نظرت بس نیست هی واسه هم شعر بگیم؟»
کد خبر: ۷۲۰۲۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۰۱

مرغ‌عشق‌ها هر کدامشان یک رنگ بودند. ولی من از همه بیشتر کاکلی را دوست داشتم. سفید بود و دم بلندی داشت. نوکش هم از مرغ‌عشق‌های دیگر زردتر بود. با چند دانه مشکی روی بال‌هایش. عاشق کاکلی شده بودم.
کد خبر: ۷۱۵۰۵۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۱۸

«نگاه کنید بعضی از آدم‌ها دقیقا شخصیت‌شون شبیه یه شیشه نوشابه‌اس... خودشون شخصیت مجزایی ندارند که مثلا تنها خورده شوند. حتما باید یه کیکی یه ساندویچی یه لقمه نونی باشه کنارشون تا بشن غذا یا بخشی از غذا. می‌دونید سمیرا هم مثل یه نوشابه‌اس. باید شما... نمی‌دونم خواهرش کنارش باشه تا بشه باهاش زندگی کرد... این خانم...»
کد خبر: ۷۱۲۳۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۱۱

«خان‌بابا دستتو بلند کن می‌خوام آب بکشم بدنتو.... ببین چقدر نجس کردی خودتو. ببین امروز روز اول منه. شما این طوری نباید باشی، بیشتر مواظب باش.» زن جوان این جمله را گفت و سطل آب را هوار کرد روی بدن پیرمرد. پیرمرد هم پاهایش را جمع کرد میان شکمش و سرش را پایین گرفت.
کد خبر: ۷۰۹۶۰۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۰۴

مرد ایستاده بود گوشه خیابان و سیگار به سیگار آتش می‌زد. پکی می‌زد و همان‌طور خیره می‌ماند به انتهای خیابان. حدود​ چهل ساله با موهای جوگندمی. سیگار آتش گرفته به دستش همین‌طور دود می‌شد و مجسمه‌ای از خاکستر در حجم دستانش شکل می‌گرفت. خاکستر سیگار که یکباره به پایین می‌ریخت تازه به محیط باز‌می‌گشت.
کد خبر: ۷۰۷۱۴۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۲۸

زن مسن‌تر از سنش نشان می‌داد. حدود چهل و پنج ساله. از دست‌های چروکیده‌اش براحتی می‌شد خستگی‌هایش را حس کرد. کیسه نان‌های مچاله شده‌اش را در بغل گرفته بود و مرتب لقمه‌ای از آن می‌دزدید.
کد خبر: ۷۰۴۶۳۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۲۱

رضا ـ برادر بزرگ‌ترم ـ در حالی که با دو دست بشکه 20 لیتری بنزین را به گوشه حیاط می‌برد، فریاد زد: «پاشو بیا کمک. فردا بخوای سوار موتور بشی اون وقت سوارت نمی‌کنم ها... .»
کد خبر: ۷۰۲۲۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۱۴

ریسه لامپ‌های قرمز و زرد رشته‌ای زیر آفتاب ظهر تابستان گرمای مضاعفی به محیط می‌داد. عمو محمد که زیر سایه تیر چراغ برق ایستاده بود نوک کفش‌هایش را با پشت پاچه شلوارش پاک کرد و رو به من گفت: «همینم خوبه... لباس عروسی که حتما نباید کت و شلوار باشه... همین خوبه... عمو جون به خدا زمان ما، اینو هم نداشتیم تنمون کنیم؛ تو هنوز ده سال بیشتر نداری بذار یه ذره قد بکشی بزرگ که شدی خودم واست یکی می‌خرم.
کد خبر: ۶۹۸۲۳۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۴/۳۱

«عمو جون قربون دستت... بپر بالای تیر چراغ برق این اتصال ریسه‌ها رو از جا بکن. بابات اینا خوب خوب که برسن، ساعت 8 شب می‌رسن، گناه داره برق الکی مصرف بشه.» عمو محمد این جمله را گفت و تسبیحی در دست چرخاند و انگار زیر لب غر زد.
کد خبر: ۶۹۶۰۶۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۴/۲۴

«اون وسط نخواب. پاشو برو تو اتاق کوچیکه بگیر بخواب، یکی میاد پا می‌ذاره رو سرت ها!» مادر که این جمله را گفت، سرش را برگرداند رو به من و ادامه داد: «اون تلویزیون واسه کی روشنه؟ می‌گیری می‌خوابی، حداقل تلویزیون و او قربیلک آویزون بهش رو خاموش کن.»
کد خبر: ۶۹۳۳۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۴/۱۷

داستان کوتاه
«صدبار بهت گفت دست به اون انگورا نزن... خانم این بچه رو بردار ببر اونور داره تمام کاسه کوزه ما رو به هم می‌ریزه.» آجان هر وقت می‌خواست سرکه بیندازد، این‌طور می‌شد. از اول صبح اخم می‌کرد و خودش را عصبانی نشان می‌داد. به عقیده خودش ترشرویی تاثیر زیادی در ترش شدن سرکه‌اش داشت. سرکه هم هرچه ترش‌تر بهتر. یک شاخه انگور عسگری برداشتم و فریاد زدم: «آجان یه دبه هم برای مریم بذار. می‌خواهیم ترشی‌اش بندازیم!» این شوخی را تازه یاد گرفته بودم. درست یک هفته پیش‌تر زمانی که دختر‌ها زیر سایه درخت توت برای هم درد دل می‌کردند و گاه ریز می‌خندیدند از یکی‌شان شنیدم.
کد خبر: ۶۹۰۷۲۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۴/۱۰

«من خودم تو سرداب امامزاده یه عالمه جمجمه و استخون دیدم. مگه الکیه... خیلی خطرناکه!» رضا این جمله را گفت و لگدی به توپ پلاستیکی زد. بعد ادامه داد: «تازه‌شم تو رفتی تو سرداب مچ اسمال کوری رو بگیری. چه ضمانتی هستش که اسمال کوری باشه؟ من که نیستم.» سپس ادامه داد: «بچه‌ها پاشید بریم یه دست گل کوچیک دیگه بزنیم.»
کد خبر: ۶۸۷۷۹۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۴/۰۳

داستان کوتاه
هوشنگ آب دهانش را به سمت بچه‌هایی که داشتند زیر سایه درخت نارون تیله‌بازی می‌کردند، انداخت و مانند جغدی که راه خانه را در تاریکی جسته باشد، به بالای تیر چراغ برق دوید. بچه‌ها که از دست او به دلیل این کارش بسیار عصبانی شده بودند، چند تکه سنگ به سمتش پرتاب کردند و او به جای هر جمله‌ای، فقط گفت: «اااه... اااوه...».
کد خبر: ۶۸۵۰۰۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۳/۲۷

داستان نوستالژیک
«بدو گوش‌فیل تازه بدم... گوش‌فیل تازه...» به پسربچه که رسیدم، گفتم: یه دونه خوبشو بده. یه تومنی رو که از من گرفت، نگاهی به سطل پلاستیکی‌اش انداختم. ظهر تابستان بود و گرمای هوا باعث شده بود گوش‌فیل‌های درون سطل قرمز رنگ شکل اصلی‌شان را از دست بدهند. شق و رق نبودند دیگر. له شده به نظر می‌آمدند.
کد خبر: ۶۷۸۱۹۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۳/۰۷

عادت داشتم مار و پله‌ای موزائیک‌های حیاط را لی‌لی کنم. در دنیای کودکی شعر می‌خواندم و لی...لی... بعضی وقت‌ها آن قدر گیج می‌خوردم که با سر می‌خوردم به دیوار سیمانی آن سوی حیاط، اما دست‌بردار نبودم. نگاه می‌کردم به موزائیک‌های زردرنگی که برخی لب‌پریده بود و شده بود دروازه خانه مورچگان حیاط خانه‌مان. مواظب‌شان بودم که له نشوند. مادرم گفته بود مواظب مورچه‌ها باش. هر وقت دیدی یک جا زیاد جمع شده‌اند مطمئن باش عروسی دارند.
کد خبر: ۶۷۵۲۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۲/۳۰

روزانه​ها
صبح خیلی زود بود یا نه، نمی‌دانم اما اذان را تازه گفته بودند. هوا تاریک‌تر از همیشه بود. حتی از پنجره هم نمی‌شد درخت انجیر باغچه را خوب دید. فقط چند انجیر کال برف نشسته بالای درخت از دور خودنمایی می‌کرد. هوا نسبت به روزهای قبل، سردتر هم بود.
کد خبر: ۶۴۴۸۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۱۱/۲۱

اصولا تشریفات پس از مرگ نه مختص ما ایرانی‌ها بوده و نه ما ایرانی‌ها در آن دخل و تصرف بسزایی داشته‌ایم، بلکه از نگاهی تشریفات پس از مرگ چیزی است در مایه‌های قانون انرژی که از ازل در بنیه ما انسان‌ها بوده است و تا ابد هم ادامه خواهد داشت و البته هرگز از بین‌نخواهد رفت جزآن که از صورتی به صورت دیگر تبدیل شود.
کد خبر: ۶۲۷۷۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۹/۲۸

اصولا گل‌های گلایول، این نباتات چند رنگ بی‌رنگ خیلی مظلومند. شاید از این‌رو مظلومند که قربانی دگردیسی فرهنگی شدند. یادتان می‌آید زمانی نوشابه فقط با ساندویچ فروخته می‌شد و سال‌ها بعد با دگردیسی‌های فرهنگی جامعه ایرانی نوشابه شد بخشی از زندگی مردم که مثلا یک ساندویچ را با جعبه‌ای نوشابه خرید؟ گلایول‌ها هم یک‌جوری سرنوشت‌شان نوشابه‌ای شد.
کد خبر: ۶۲۴۷۷۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۹/۲۰

کارکرد رسانه در دنیای امروز به عنوان یک ابزار مهم در راهبری زندگی امروز مردمان امری ضروری به شمار می‌آید. در این میان اما رسانه‌های مجازی با عمری کوتاه نسبت به مفهوم رسانه، اما با سرعتی سرسام‌آور سعی در قبضه‌کردن تمامی مزایای رسانه‌ای‌بودن دارند.
کد خبر: ۶۱۷۷۵۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۸/۳۰

میراث فرهنگی امروزه به عنوان مفهومی جامع در میان تمام مردمان جوامع مختلف شناخته می‌شود؛ مفهومی که از آن می‌توان به این نکته دست یافت که انسان‌های این زمانه به هر راه ممکن به دنبال هویت می‌گردند، هویتی که بخشی از شاکله وجودی‌شان را تشکیل می‌دهد.
کد خبر: ۶۰۲۰۴۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۷/۰۸

نیازمندی ها