جام جم سرا: حتی از چند سال قبل که پا دردش شروع شد، همه میگفتند: این همه سال نذرت را ادا کردی! امام حسین(ع) هم راضی نیست با این همه زحمت برای عزادارها شیر ببری.
بیبی هم مثل همیشه میگفت: تا وقتی زنده هستم روز عاشورا از دستههای محل با شیر پذیرایی میکنم. نذر یهجور قول و قرار است بین من و آقا، نمیشود زیر قرار زد. امام بزرگواری کرد و پسرم را دوباره به من برگرداند، حالا من بهخاطر یک پا درد، نذرم را ادا نکنم؟
از وقتی صدرا و دیبا به این محل آمدند، بیبی، همسایه مهربان آنها بود. همیشه در کیفش آب نبات ترش داشت و هر وقت دیبا را میدید، موهایش را نوازش میکرد.
بیبی، تنها زندگی میکرد و بعضی از اقوامش به او سر میزدند. صدرا از مادرش شنیده بود که خدا بعد از ده سال به بیبی و همسرش یک پسر داده که در شش سالگی بیماری سختی میگیرد و دکترها جوابش میکنند، گویا بیبی پسرش را نذر امام حسین میکند و بهطور معجزهآسایی پسرش خوب میشود و شفا میگیرد.از آن سال بیبی روز عاشورا «شیر» میداد به عزادارها و همه میگفتند شیرهایی که بیبی پخش میکند، مزهاش فرق دارد. حتی بعضیها به نیت تبرک برای خانوادهشان از آن شیر میبردند.صدرا و دیبا خیلی بیبی را دوست داشتند، مثل مادربزرگ خودشان، خیلی وقتها صدرا برای بیبی نان میگرفت و پدرش هم خریدهای دیگر او را انجام میداد. دیبا و مادرش هم سعی میکردند، بعضی روزها سری به خانه بیبی بزنند.پدر همیشه میگفت که پیرها برکت خانه و حتی محله هستند. نباید اجازه دهیم مادربزرگها و پدربزرگها تنها بمانند و از دست ما دلگیر شوند.
اما امسال صدرا خیلی ناراحت بود، چون مادرش گفت: دیگه بیبی نمیتواند نذرش را ادا کند. اصلا بیبی دیگر یادش نبود نذری دارد، همانطور که صدرا و بقیه بچههای محل و فامیل و دوستانش را یادش نبود.
چند ماهی میشد که بیبی دنیا را با تمام مشکلاتش فراموش کرده بود، همسرش چند سال قبل فوت کرد، فامیل برای نگهداری از بیبی پرستار گرفته بودند و دیگر نه برای نماز خواندن به مسجد میآمد و نه وقتی بچهها را میدید، تو جیبش آب نبات ترش داشت.
دیبا گاهی که گریه میکرد و دلش قصههای بیبی را میخواست، مادر او را آرام میکرد و میگفت: بعضی از آدمبزرگها، وقتی خیلی بزرگ میشوند، فراموشی میگیرند و آدمها و قصهها را یادشان میرود. بیبی دیگر نمیتواند قصه بگوید، اما ما به دیدنش میرویم تا جای تمام قصههای قشنگی که برایمان گفته، مراقبش باشیم، به او محبت کنیم تا تنها نماند.امسال دومین سال هیات بچههای محل بود. از شب اول تو حیاط خانه انتهای کوچه که اسم پسرشان محمد است، هر شب عزاداری برقرار است. روز تاسوعا هم هیات برای زنجیرزنی به کوچههای اطراف رفت. قرار بود امروز یعنی روز عاشورا هم همین کار را انجام دهند.
از صبح زود محمد و بقیه بچهها در حال آماده کردن پرچمها و علم کوچکشان بودند. علمی که روی آن عکس «شهید غلامحسین ابیانه» نصب شده بود. همه بچهها با پیراهنهای مشکی با عجله آماده میشدند. پدرها هم همراهیشان میکردند. صدرا از پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد که دستهای محکم و مهربانی را روی شانههایش احساس کرد.بدون اینکه برگردد، میدانست مثل همیشه پدر علت ناراحتی او را فهمیده. از پنجره به انتهای کوچه نگاه کرد که دوستانش در حال آماده شدن بودند. کمی آنطرفتر به در حیاط خانه بیبی چشم دوخته بود که برخلاف سال قبل، بسته بود و بیبی مهربان با سینی پر از لیوانهای شیر به استقبال دسته نیامده بود. صدرا نگران نذر بیبی بود.
پدر همانطور که کنار صدرا ایستاده بود و به کوچه نگاه میکرد، گفت: حاضر شو تا با هم برای عزاداری بریم. نگران نذر بیبی نباش. مادرت و دیبا شیر جوشانده و آماده کردهاند. دسته که حرکت کرد، من برمیگردم و به آنها کمک میکنم تا جای بیبی نذرش را ادا کنند.صدرا همینطور که به کوچه نگاه میکرد، بدون اینکه جوابی بدهد، لبخندی زد. یادش آمد پارسال به بیبی گفته بود: شما که پایتان درد میکند، سینی را بدهید تا من ببرم و پذیرایی کنم، اما بیبی جواب داده بود: نذر را باید خودم ادا کنم تا هر وقت که زنده هستم.
صدرا به سمت پدر نگاهی کرد و رفت تا حاضر شود.
دیبا که در آشپزخانه داشت به مادرش کمک میکرد، به مامان گفت: بیبی هیچوقت تو لیوان پلاستیکی شیر نمیآورد. همیشه کلی لیوان کوچک بلور داشت که برق میزد. نمیشود ما هم تو لیوان بلور نذری را پخش کنیم؟
مادر دستی به موهای دیبا کشید و گفت: نه دخترم، من آنقدر لیوان بلور ندارم که کافی باشد، تازه لیوانهای بلور ممکن است بشکنند. بیا کمک کن. سینی را تو بیار.
دسته حرکت کرده بود. مادر و دیبا سر کوچه با یک سینی پر از لیوانهای شیر منتظر بودند، صدرا بدجور دلش گرفته بود. نگاهش به آن پرچم قرمز بزرگ بود که روی آن نوشته شده بود یا حسین! همین که پرچم از دم خونه بیبی گذشت، در خانه باز شد. صدرا و بچهها با تعجب چشمشان افتاد به بیبی که با یک سینی پر از لیوانهای بلور از در خانه آمد بیرون. اما با لیوانهای خالی!
اول همه با تعجب نگاه کردند و بعد بدون اینکه حرفی بزنند نفری یک لیوان برداشتند. پدر در حالی که یک لیوان برمیداشت به بیبی گفت: نذرتان قبول باشد بیبی.
بیبی خندید و گفت: قبول آقا باشد، نوش جانتان. امسال هم مثل هر سال وقتی شیر را میجوشاندم کلی دعا خواندم که عزادارهای امام تنشان سالم باشد.لیوانهای بلور در دست بچههای هیات میچرخید و بغض اجازه نمیداد حرفی بزنند.
بیبی آرام و به سختی به طرف علم حرکت کرد. به عکس روی او نگاهی انداخت و با صدای لرزان گفت: غلامحسین، مادر، امسال هم نذرت را ادا کردم.
مادر و دیبا با عجله آمدند کنار بیبی، دیبا با خوشحالی داد زد: مامان، بیبی خوب شده! اما بیبی بدون اینکه حرفی بزند و یا نگاهی بکند، برگشت و رفت داخل خانه و در را بست. لیوانهای بلور در دستان بچهها مانده بود و دیبا گریه میکرد. پدر با عجله با یک پارچ بزرگ از شیر نزدیک شد. گفت: بچهها زود باشین، دیر شد. لیوانها را بیاورید تا برایتان شیر بریزم. نذر بیبی را که خوردید، راه بیفتید برای عزاداری.
بچهها بغض کرده بودند، وقتی شیرها را خوردند، همه حال عجیبی داشتند. با اینکه این شیرها را مادر صدرا آماده کرده بود، اما طعم همان شیر همیشگی بیبی را داشت. شیری که میگفت با دعا و زیارت عاشورا میجوشاند. نذر بیبی مثل هر سال ادا شد. بیبی از دنیا و آدمها و قصههایش چیزی یادش نمانده بود جز نذر امام حسین(ع) آن هم با لیوانهای خالی بلور. حتما امام هم نذرش را قبول کرد، این را همه بچههای هیات حس کردند. (ضمیمه چاردیواری)
ندا داوودی
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد