گفت‌وگوی اختصاصی جام‌جم با فروشندگان و دلالان یک تجارت زیرزمینی

چوب حراج به اعضـای بدن

هر دو گروه را دیده‌ام؛ هم آنها که اسم گیرنده روی پرونده‌شان خورده، هم آنها که فروشنده شده‌اند این وسط. هر دو گروه را دیده‌ام، پای حرف‌هایشان نشسته‌ام، یکی روزها را با درد و رنج بیماری به شب رسانده و شب‌ها را در حسرت یک خواب راحت به صبح، آن یکی، اما سلامتش را در یک کفه ترازو گذاشته و حل شدن مشکلات ریز و درشت زندگی‌اش را در کفه دیگر. لابد کفه دوم سنگین‌تر بوده که قصد کرده برای فروش کلیه، کبد یا مغز استخوانش.
کد خبر: ۹۷۱۳۱۱
چوب حراج به اعضـای بدن
قصه گیرنده‌ها و فروشنده‌های اعضای بدن، قصه پرغصه‌ای است، پر از لحظات انتظار، آرزو، رویا، روزهای چشم‌انتظاری، شب‌های طولانی تصمیم‌گیری و... گزارش امروز من، ماجرای زندگی آدم‌هایی است که به مدد پیشرفت علم پزشکی در پیوند اعضای بدن، خریدار و فروشنده شده‌اند؛ خریدار و فروشنده عضوی از بدن؛ روایتی کوتاه از زندگی چند نفر که نام و نشانشان قرار است واقعی نباشد، اما با درد و رنج‌هایی واقعی جایی در نزدیکی من و شما زندگی می‌کنند. آدم‌هایی که می‌دانند انتظار در صف‌های اهدا، هر سال طولانی‌تر می‌شود. موضوعی که پای گروه سومی را هم به این فرآیند باز کرده است. واسطه‌هایی که نبض بازار را در دست گرفته‌اند، قیمت‌ها را بالا و پایین می‌کنند و از احتیاج هر دو گروه سود می‌برند؛ از احتیاج نان و جان.

سهیلا، فروشنده کلیه گروه خونی O+

مادر است و 26 ساله. شش سال پیش، بعد از ازدواج با همسرش با یک دنیا امید و آرزو به پایتخت آمد. سهمش از پایتخت، از تهرانی که تا 20 سالگی فقط اسمش را شنیده و در قاب تلویزیون کوچه و خیابان‌هایش را دیده بود، یک چاردیواری کوچک بوده حوالی حمزه‌آباد شهرری. سهیلا هنوز هم زیر سقف همین خانه زندگی می‌کند. شوهرش سه سال است خانه‌نشین شده، از همان زمستان سردی که از بالای داربست ساختمان نیمه‌کاره سقوط کرد و قطع نخاع شد.

حالا سه سال است سهیلا، همسرش و ستاره دختر کوچک چهار ساله‌شان به سختی روزگار می‌گذرانند. سهیلا از وقتی همسرش خانه‌نشین شده برای این که اجاره این دو اتاق تودرتوی تاریک را بدهد، برای این که خرج درمان همسرش را بدهد یا خرجی خانه را جور کند، خیلی کارها کرده، از نظافت آرایشگاه زنانه تا پاک کردن سبزی و لوبیا و کرفس، از درست کردن جعبه کادویی تا خدمتکار شدن در یک تالار عروسی.

قصه سهیلا و تالار عروسی، اما به همین جا ختم نمی‌شود. سهیلا چند ماه پیش وقتی مثل همیشه ظرف‌های خالی میوه و شیرینی را دوباره پر می‌کرده، با یک پیشنهاد عجیب روبه‌رو شده، پیشنهادی که مثل یک خوره به جانش افتاده؛ فروش کلیه.

سهیلا تا قبل از آن شب، حتی نشنیده بود کلیه را هم می‌شود فروخت. وقتی همان مهمان خوش‌پوش که پای درد دلش نشسته بود، آهسته زیر گوشش گفته بود: «چرا کلیه‌ات را نمی‌فروشی که زندگی‌ات را سر و سامان بدهی» دست‌هایش یخ کرد از ترس. شب تا صبح نخوابید، اما صبح چشمش که به همسر و دخترش افتاد، تصمیمش را گرفت: «آن موقع قیمت کلیه را نداشتم فقط می‌دانستم چند میلیونی می‌شود. آن خانم به من شماره یک پزشک را داد. گفت کمکت می‌کند، اما آن آقا پزشک نبود، دلال بود. می‌خواست کلیه‌ام را مفت از چنگم دربیاورد، با کلی چک و چانه گفت ده میلیون. بعد که با چند نفر صحبت کردم فهمیدم قیمت خیلی بالاتر از این حرف‌هاست...».

سهیلا حالا قیمت‌ها را خوب می‌داند. با چند خریدار تا پای معامله رفته و با یکی از آنها تا پای تشکیل پرونده در بیمارستان و دادن آزمایش... این آخری، اما عمرش به دنیا نبوده و با مرگش معامله 45 میلیون تومانی سهیلا برای فروش کلیه‌اش به هم خورده. خبر مرگ خریدار را که شنیده همان جا داخل راهروی بلند بیمارستان، پاهایش سست شده و نشسته روی زمین. با خودش حرف زده، به قول‌هایی که شب قبل به همسر و دخترش داده فکر کرده و گریه امانش را بریده: «من فقط دلم می‌خواست دخترم این‌قدر حسرت یک زندگی معمولی را نداشته باشد... زندگی معمولی‌ای که می‌گویم یعنی یک وعده غذای گرم... من حتی این یک وعده را هم نمی‌توانم برای دخترم مهیا کنم...».

حالا بیشتر از یک ماه از آن روز گذشته است. سهیلا هنوز دنبال خریدار است. چند وقتی است یک خط ایرانسل جدید خریده و هم شماره‌اش را روی دیوار کوچه‌های بیمارستان هاشمی‌نژاد نوشته و همپای چند تا گزارش و مطلب درباره فروش اعضا، کامنت گذاشته؛ شماره‌ای که من را به سهیلا وصل می‌کند.

حسین، فروشنده کبد گروه خونی A+

حسین 38 ساله است، ورزشکار و پرانرژی. اهل یکی از شهرهای سرسبز شمال کشور. همان جا که تا چشم کار می‌کند همه جا درخت است و درخت. شماره حسین را از یکی از کانال‌های فروش اعضا در تلگرام پیدا می‌کنم. تلفنش را بعد از دو سه بوق کوتاه جواب می‌دهد. می‌پرسم: شما برای فروش کبد آگهی کرده بودید؟

با همان لهجه شیرین شمالی می‌گوید: بله... ما کبد فروشی داریم.

می‌پرسم: خودتان فروشنده هستید؟

می‌گوید: بله، کبد برای خودم است. ورزشکار و سالم هستم خانم. تا حالا لب به سیگار، مواد و مشروب هم نزده‌ام... هر آزمایشی هم که بخواهید حاضرم بدهم.

می‌پرسم: چرا کبدت را می‌فروشی؟

ساکت می‌شود چند لحظه و بعد می‌گوید: چه فرقی می‌کند؟ پولش را لازم دارم. لازم نداشتم که نمی‌فروختم.

بعد از همان پشت تلفن بُراق می‌شود: انگار شما خریدار نیستی!

می‌گویم: من باید بدانم پولی که می‌دهم قرار است خرج چه چیزی بشود.

می‌گوید: خرج بدبختی، خرج بدهکاری، خرج ورشکستگی... .

می‌پرسم: خانواده‌ات خبر دارند؟

می‌گوید: نه به آنها نگفته‌ام. فرقی هم نمی‌کند بدانند یا نه. من با یک نصفه کبد بالای سرشان باشم بهتر است تا به خاطر طلبکارها، هم بروم زندان، هم آبرویم برود.

می‌پرسم: از عمل جراحی نمی‌ترسید؟ می‌گویند عمل کبد ریسک بالایی دارد. یک وقت وسط معامله جا نزنید؟

می‌گوید: نه چه ترسی. من پرسیده‌ام از چند جا. کبد دوباره خودش را می‌سازد و کامل می‌کند. مشکلی نیست.

می‌پرسم: حالا این قیمت توافقی که گفته‌ای چقدر است؟

می‌گوید: اوایل می‌گفتم 500 میلیون، اما الان به 400 میلیون هم راضی‌ام.

می‌گویم: خیلی گران است. ما این‌قدر نداریم، اما خریدار واقعی هستیم.

می‌گوید: من اندازه بدهکاری‌ام قیمت دادم. 400 میلیون بدهکارم. چک و سفته دارم دست مردم. وگرنه شما خودت حاضری کبدت را بفروشی حتی به 400 میلیون؟ پس زیاد نیست.

می‌گویم: درست می‌فرمایید ولی ما هم به اندازه جیبمان می‌توانیم قیمت بدهیم.

مکالمه من و فروشنده کبد، بیشتر از این ادامه پیدا نمی‌کند و او با جمله «مشتری نیستی» تماس را قطع می‌کند.

بهرام، دلال کلیه

بهرام 42 ساله است. شماره تلفن همراهش را از یکی از فروشنده‌های کلیه بعد از کلی خواهش و تمنا گرفته‌ام. شماره 0910 ای که مدام اشغال است. بالاخره بعد از چند بار تماس، ارتباط برقرار می‌شود. سخت راضی به مصاحبه می‌شود. نمی‌خواهد حرف‌هایی بزند و نشانی‌هایی بدهد که چند نفر او را بشناسند. می‌گوید چه فرقی می‌کند؟ من هم یکی هستم مثل بقیه دلال‌ها، اما مثل بقیه نیست... کالایی که او معامله‌اش را جوش می‌دهد یکی از اعضای بدن انسان است، عضوی که زندگی می‌بخشد. بهرام این عضو زندگی بخش را تا به حال به قیمت‌های متفاوتی فروخته است. پای بهرام خیلی اتفاقی به معامله پیوند اعضا باز شده، اما حالا چند سالی است برای فروشنده‌های کلیه مشتری جور می‌کند.

می‌پرسم: شغل واقعی‌ات چیست؟

می‌گوید: شما بنویس آزاد (و توضیح نمی‌دهد دقیقا این آزاد یعنی چه).

می‌پرسم: فروشنده‌ها را از کجا پیدا می‌کنی؟

می‌گوید: از خیلی جاها. دنبالشان که باشی خودشان با پای خودشان می‌آیند سراغت.

کمی که بیشتر پیگیر می‌شوم می‌فهمم بیشتر شماره‌ها را از کوچه‌های همان بیمارستان معروف کلیه و مجاری اداری در تهران پیدا می‌کند: «‌خیلی از فروشنده‌ها هنوز هم آنجا شماره روی دیوار می‌نویسند یا روی کاغذهای کوچک این طرف و آن طرف پخش می‌کنند.»

بهرام و بقیه دلال‌ها، تقریبا اولین نفراتی هستند که با این شماره‌ها تماس می‌گیرند. آنها همه شماره‌ها را رصد می‌کنند.

می‌پرسم چطور این کار را انجام می‌دهد؟

می‌گوید: خرید و فروش کار راحتی نیست. باید دوطرف مطمئن باشند. خیلی وقت‌ها معامله سر چیزهای الکی به هم می‌خورد، اما اگر من باشم نمی‌گذارم به هم بخورد. بالاخره هر دوطرف را راضی می‌کنم.

خودش می‌گوید نقشش در جوش دادن معامله نقشی حیاتی است. حیاتی را اما شما هر جور که بخواهید می‌توانید تفسیر کنید.

بهرام البته تنهایی کار نمی‌کند. بعد از چندسال واسطه‌گری برای فروش کلیه، حالا برای خودش جا، آزمایشگاه و تیم پزشکی آشنا دارد. حالا می‌توانید حدس بزنید فهرست طولانی فروشنده‌ها و خریدار‌ها برای بهرام چطور کامل می‌شود.

می‌پرسم: اگر حین معامله یک نفر پشیمان شد، فروشنده مشتری دست به نقدتری پیدا کرد یا خریدار کلیه ارزان‌تری گیرش آمد، چه؟

می‌گوید: الکی که نیست. قبلا چند بار سر همین چیزها معامله‌ام به هم خورد، اما الان دیگر این جوری نیست. ما با هم قرارداد می‌نویسیم و مبلغی را به عنوان خسارت وسط می‌گذاریم. شما فکر کن چطور خانه معامله می‌کنند و پشیمانی می‌گذارند. ما هم همان کار را می‌کنیم.

مریم، خریدار کلیه، گروه خونی O-

 مریم هم یک زن است، تقریبا همسن و سال سهیلا. قصه زندگی او هم با همین عضو لوبیایی شکل گره خورده، اما در روند خرید و فروش کلیه، او در طرف مقابل قرار گرفته است، یعنی خریدار کلیه است. مریم تا چند سال پیش حتی یک شب را هم در بیمارستان نگذرانده بود، اما تاری چشم‌ها و تشنگی و خشکی شدید دهان، یکی از روزهای تعطیل رسمی نوروز 92 کارش را به اورژانس یکی از بیمارستان‌های خصوصی تهران کشانده و بعد از چند آزمایش، نتیجه‌ای که به او اعلام شده نه فقط برای خانواده که برای خودش هم غیرقابل‌باور بوده: «به من گفتند دیابت نوع دو گرفته‌ای... من تا قبل از آن چند روز... هیچ نشانه‌ای از بیماری نداشتم. سالم سالم بودم.»

مریم از همان روزها تزریق انسولین و خوردن دارو را شروع کرده و به توصیه پزشک آزمایش‌های مخصوص کلیه را هم داده و خیلی زود فهمیده هردو کلیه‌اش به مرز از کار افتادگی رسیده‌اند: «سال تازه شروع شده بود، اما من روزهای بدی را می‌گذراندم. پشت سرهم خبرهای بد می‌شنیدم. درس و دانشگاه و کار زندگی‌ام تعطیل شده بود. یک پایم اتاق دیالیز بود یک پایم خانه. روحیه‌ام را از دست داده بودم. پزشک معالجم پیشنهاد پیوند را داد و بعد از موافقت ما، خودش مقدمات همه چیز را آماده کرد.»

مریم، فروشنده کلیه را برای اولین بار در مطب شخصی پزشک معالجش ملاقات کرد؛ زنی پنج سال جوان‌تر از خودش. زن، اما فارسی را خوب بلد نبوده، با زبان محلی خودش با همسرش صحبت می‌کرده و مرد حرف‌ها را برای بقیه ترجمه می‌کرده... مریم هیچ وقت نفهمیده، آن زن با چشم‌های روشن و صورت سفید گرد چرا کلیه‌اش را می‌فروخت؟ نفهمیدم 45 میلیون تومانی که آنها داده‌اند خرج چه چیزی شده و کجا رفته... اصلا چقدرش سهم آن زن شده، سهم صاحب کلیه.

یک چهارشنبه خوب بوده برای مریم که او و فروشنده کلیه در یکی ازبیمارستان‌های تهران، زیر تیغ همان جراح رفته‌اند و بعد از چند روز استراحت با امیدواری گرفتن پیوند، راهی خانه شده‌اند. مریم دیگر فروشنده را ندیده و نمی‌داند حالش خوب است یا نه. بعد از پیوند مشکلی پیدا کرده یا نه. مشکلش با پیوند کلیه حل شده، اما شماره تلفن همراه همسرش هنوز در یکی از سایت‌های خرید و فروش کلیه به عنوان خریدار وجود دارد، شماره‌ای که او قبل ازاین که پزشک به آنها کسی را معرفی کند، در قسمت نظرات این سایت نوشته است. شماره‌ای که من را به مریم می‌رساند؛ کسی که 55 میلیون تومان نقد داده و کلیه خریده!

مینا مولایی

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها