در تربیت کودکانتان راه و رسم پدر و مادرتان را پیش می‌گیرید؟

فقط رنگ چشم یا شکل دماغمان نیست که از پدر و مادرمان به ما می‌رسد، در واقع، عقاید، رفتارها و نوع مواجهۀ آن‌ها با ما تأثیری بسیار عمیق بر شخصیت ما می‌گذارد. تأثیری که خودش را در دوستی‌ها و در تربیت کودکانمان نشان می‌دهد.
کد خبر: ۱۲۸۶۸۹۷

به گزارش جام جم آنلاین به نقل از خبرفوری ، روان‌شناسان مدت‌هاست که دربارۀ تجربۀ کودک از والدینش تحقیق می‌کنند. آن‌ها می‌گویند سبکِ دلبستگی ما به آن‌ها می‌تواند پیش‌بینی‌ کند که خودمان چگونه والدینی خواهیم شد. اما آیا اگر پدر و مادری بی‌توجه یا بی‌عاطفه داشتیم، لزوماً خودمان هم چنین خواهیم شد؟

جولی فرگا، ایان— جورجیا (نام مستعار) فرزند اولش را در سال ۲۰۰۸ به دنیا آورد. پس از دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با مسائل مربوط به باروری، او و همسرش سر از پا نمی‌شناختند که سرانجام پدر‌ و‌ مادر شده‌اند؛ اما در نخستین هفته‌های پس از زایمان، اضطرابی شدید بر شادی مادرانۀ جورجیا غلبه کرد. در طول روز، دل‌پیچه داشت و قفسۀ سینه‌اش سنگین و دردناک بود. شب‌ها، با اینکه از خستگی جانی برایش نمانده بود، حتی یک لحظه هم خوابش نمی‌برد. بدتر آنکه نگرانی و افکار ترسناک دربارۀ سلامت نوزاد به ذهنش هجوم می‌آوردند و لحظه‌ای رهایش نمی‌کردند.

جورجیا به من گفت: «مطمئن شده‌ بودم به اندازۀ کافی به نوزادم شیر نمی‌دهم یا به‌درستی آرامَش نمی‌کنم». در تاریک‌ترین لحظات، مطمئن بود اتفاقی ناخوشایند باعث مرگ نوزادش خواهد شد. «اگر دیگر نفس نکشد چه؟» یا «اگر خفه شود؟» فهرست نگرانی‌هایش احساس ناامنی را از اعماق وجودش بیرون می‌آورد. همین امر سبب می‌شد او در نقش جدیدش بی‌‍‌قرار و بی‌ثبات باشد.

دوستان جورجیا حمایتش می‌کردند و به او دلگرمی‌ می‌دادند. یکی می‌گفت «تا بچه‌ام شش‌ماهه شد، مدام نگران بودم». دیگری می‌گفت «این اولین بچۀ توست. بزرگ‌تر که بشود، اوضاع روبه‌راه می‌شود».‌

وقتی بچه در طول شب خوابید، کمبود خواب‌ جورجیا برطرف ‌شد، اما اضطراب‌هایش به قوت خود باقی ماند. هر‌وقت نوزادش گریه می‌کرد، به‌سرعت سراغش می‌رفت و او را از جایش بلند می‌کرد و در آغوش می‌گرفت. اگر نمی‌توانست نوزادش را آرام کند، هراسان و کج‌خلق می‌شد. جورجیا که مدام مراقب بود خطری پیش نیاید، در زمین بازی با دلواپسی نزدیک پسرش می‌ماند و هر حرکتش را دنبال می‌کرد. در ذهن مملو از نگرانی او، اگر بچه زمین می‌خورد، استخوانش می‌شکست؛ اگر زنبوری نیشش می‌زد، واکنش آلرژیک پسرش حتمی بود.

او می‌گفت «دیگر جانی برایم نمانده بود. مضطرب و درمانده بودم و قبل از آنکه پسرم یک‌ساله شود، دوباره باردار شدم». بچۀ دوم، اضطراب جورجیا را تشدید کرد. از وحشت اینکه تنها بماند، با خانواده‌های دیگر قرار می‌گذاشت و بچه‌های آن‌ها را برای بازی به منزلش دعوت می‌کرد. برای آنکه از سرعت قطار نگرانی‌هایش بکاهد، به غذا روآورد و سعی کرد با خوردن نان و پاستا عواطفش را متعادل و میزان کند. ترس فلجش کرده بود و نمی‌توانست تصمیم بزرگی بگیرد. «تصمیمات شخصی و شغلی‌ام را با توجه به نیازهای بچه‌هایم‌ می‌گرفتم». یک بار موقعیت شغلی درخشانی را صرفاً به این دلیل رد کرد که برایش ناممکن می‌رسید که بچه‌ها را به کس دیگری بسپارد.

سرانجام، جورجیا پزشکش را ملاقات کرد. او احتمال می‌داد جورجیا به افسردگی پس از زایمان مبتلا شده است که یکی از شایع‌ترین عواقب بارداری است و بیش از ۱۵ درصد نو‌مادران را تحت تأثیر قرار می‌دهد. احساس درماندگی، ناامیدی و تمایل به گریه‌کردن از مشخصه‌های افسردگی پس از زایمان است. تغییرات هورمونی، استرس و کمبود خواب بستر مناسب را برای ابتلا به این نوع افسردگی فراهم می‌کنند. افزون بر این، زنانی که به لحاظ فردی یا خانوادگی سابقۀ ابتلا به بیماری‌های روانی دارند، بیش از دیگران در معرض خطر ابتلا به افسردگی دوران بارداری و افسردگی پس از زایمان هستند. جورجیا، به توصیۀ پزشکش، به ملاقات روان‌درمانگر رفت.

در جلسۀ اول، جورجیا روی مبل اتاق درمان نشست و دربارۀ کودکی دشوارش صحبت کرد. وقتی کوچک بود والدینش از هم جدا شدند. مواد‌مخدر، افسردگی و اضطراب هر کدام از آن‌ها را به ستوه آورده بود. اغلب، طغیان خشم، لحظات آرام خانوادگی را نابود می‌کرد. نیاز‌های جورجیا معمولاً برآورده نمی‌شد و با وجود اینکه می‌دانست والدینش دوستش دارند، به‌ندرت احساس امنیت می‌کرد.

اغلب هیچ عذر‌خواهی، آغوش یا کلمۀ دلگرم‌کننده‌ای هم آن شکاف‌های والد-فرزندی را پیوند نمی‌زند. صحبت از طلاق ممنوع بود. «والدینم نمی‌توانستند همدیگر را تحمل کنند و اگر می‌گفتم دلم برای یکی از آن‌ها تنگ شده است، عصبی می‌شدند».

در پایان اولین جلسۀ درمان، روان‌درمانگر به جورجیا گفت اضطرابش در پدیده‌ای ریشه دارد که روان‌درمانگران «زخم دل‌بستگی»۱ می‌نامند –زخمی عاطفی که تروماهای دوران کودکی و مراقبت‌های منقطع و نامستمر ایجادش می‌کنند.

جورجیا، مانند بسیاری از والدین، می‌دانست برای ایجاد پیوندی قوی میان مادر و کودک، دل‌بستگی امری حیاتی است. متخصصان مراقبت از کودکان توصیه می‌کردند «اگر بچه گریه کرد، بلندش کنید و در آغوشش بگیرید. این کار دل‌بستگی سالم را تقویت می‌کند». بااین‌حال، به‌غیر از درمانگرِ جورجیا، کسی به این نکته اشاره نکرده بود که سبک دل‌بستگیِ خود والد در دوران کودکی، می‌تواند به فرزند‌پروری او جهت دهد.

پزشک و روانکاوی به نام جان بالبی نخستین کسی بود که تحقیقاتی دربارۀ نظریۀ دل‌بستگی انجام داد. وی تحقیقات خود را در سال ۱۹۲۸ با کودکان مضطرب در مدرسه‌ای در انگلستان آغاز کرد. وی در این مدرسه یک نوجوان بدون مادر و یک کودک وابسته و مضطرب را درمان کرد. این تعاملات بالبی را به موضوع جدایی از مادر و تأثیر طولانی ‌مدت این جدایی بر سلامت روان فرد علاقه‌مند کرد. بالبی در طول دوران کاری‌اش، با کودکان یتیم کار کرد و در سال ۱۹۵۸ نخستین مقاله‌اش را دربارۀ نظریۀ دل‌بستگی منتشر نمود. از نظر بالبی، نقش والد آن است که «محیطی امن» برای کودک فراهم آورد. نبود چنین تربیتی توانایی کودک را برای اعتماد به دیگران و برقرای رابطۀ صمیمانه دچار مشکل می‌کند و در موقعیت‌های وخیم، می‌تواند به بیماری روانی منجر شود.

پژوهشگر و روانشناسی به نام ماری آینزورث از بالبی تأثیر گرفت و به مطالعۀ الگوی روابط مادران و کودکانشان ادامه داد. در دهۀ ۱۹۶۰، او آزمایشی طراحی کرد که آن را «موقعیت ناآشنا» نامید. آینزورث و همکارانش رفتار مادران و کودکانشان را در محیط آزمایشگاهی بررسی کردند که آخرین مرحله از پروژۀ مطالعاتی وی دربارۀ روابط مادرانه بود. آن‌ها رفتار کودک را در دو موقعیت مطالعه کردند: وقتی کودک با غریبه‌ای در اتاق تنها می‌ماند و وقتی مادر دوباره به اتاق بازمی‌گشت.

آینزورث با مطالعۀ رفتار کودکان، سه سبک دل‌بستگی را تشخیص داد: ایمن، مضطرب و اجتنابی. خروج مادر از اتاق به‌همراه غریبه، کودکانی را که سبک دل‌بستگی ایمن داشتند پریشان و ناراحت می‌کرد؛ اما این کودکان با باز‌گشت مادر به اتاق خوشحال می‌شدند. از سوی دیگر، کودکانی با سبک دل‌بستگی اضطرابی از غبیت مادرشان مضطرب می‌شدند و غریبه نمی‌توانست آن‌ها را آرام کند. این کودکان وقتی مادر یا دیگر مراقبانشان به اتاق باز‌می‌گشتند، خودشان را به آن‌ها می‌چسبانند؛ اما به‌سختی آرام می‌گرفتند. غیبت مادر، کودکانی را که سبک دل‌بستگی اجتنابی داشتند تحت تأثیر قرار نمی‌داد. این کودکان به بازگشت مادر هم توجهی نشان نمی‌دادند.

تحقیقات اولیه در باب دل‌بستگی نشان می‌دهد پیوند مادر-کودک به طرحی اولیه‌ تبدیل می‌شود و الگوی روابط فرد در آینده، بر این اساس شکل می‌گیرد. روانشناس بالینی رابرت کارن در کتاب دل‌بسته‌شدن۲ (۱۹۹۴) می‌نویسد: «سایۀ والدینمان مانند سرنوشت همواره همراه ماست... و مشخص می‌کند آیا می‌توانیم در بزرگ‌سالی به‌درستی عشق دریافت کنیم یا خیر». به اعتقاد متخصصان حوزۀ دل‌بستگی، سرنخ‌هایی که پیوند مادر-کودک با خود به‌همراه دارد، نشان می‌دهد چگونه به افرادی تبدیل می‌شویم که هستیم. درست همان گونه که رنگ چشم، رنگ مو و حس شوخ‌طبعی‌ را از والدینمان به ارث می‌بریم، سبک دل‌بستگی را نیز از آن‌ها به ارث می‌بریم. هر یک از این سبک‌ها –اغلب بی‌آنکه بدانیم– بر عاشق‌شدنمان، دوست‌شدنمان و فرزندپروری‌مان تأثیر می‌گذارد.

مری مِین، روانشناس بالینی و پژوهشگر حوزۀ دل‌بستگی، معتقد است آنچه والدین از تجربه‌های دوران کودکی خودشان به یاد دارند، اغلب ماهیت سبک دل‌بستگی فرزندانشان را پیش‌گویی می‌کند. مِین و همکارانش در دهۀ ۱۹۸۰، با استفاده از آنچه «مصاحبۀ دل‌بستگی در بزرگ‌سالی» می‌نامیدند، از والدین سوالاتی پرسیدند و از آن‌ها خواستند نخستین خاطرات دوران کودکی‌شان را به یاد بیاورند. پژوهشگران دریافتند سبک دل‌بستگی فرزندان کاملاً شبیه سبک دل‌بستگی والدینشان بود.

امروزه هیلاری جیکوبس هِندل، نویسندۀ کتاب همیشه تقصیر افسردگی نیست۳ (۲۰۱۸) معتقد است افرادی که سبک دل‌بستگی اضطرابی دارند، از تر‌ک‌شدن می‌ترسند، سخت می‌کوشند دیگران را خشنود کنند و به نیاز‌های خودشان توجه ندارند. این والدین اغلب زمانی که فرزندانشان به دنبال کسب استقلال هستند، احساس می‌کنند به حال خود رها‌ شده‌اند و ممکن است بیش از اندازه درگیر زندگی فرزندانشان شوند. افراد با سبک دل‌بستگی ناایمن در بزرگ‌سالی اعتماد‌‌به‌‌نفس کمتری دارند، به دل‌گرمی و اطمینان خاطر بیشتری نیاز دارند و از افرادی که سبک دل‌بستگی ایمن دارند، حساس‌ترند.

دانیل زایگِل، روانشناس، و ماری هرتزل، متخصص فرزند‌پروری، در کتاب فرزند‌پروری از درون به بیرون۴(۲۰۰۳) می‌نویسند بزرگ‌سالانی که والدینشان همواره در دسترس نبودند و در نتیجه به والدینشان دل‌بستگی ناایمن داشتند، در پرورش فرزندان خودشان اغلب مضطرب و نامطمئن هستند. به گفتۀ نویسندگان این کتاب، این والدین اغلب تعبیر نادرستی از نشانه‌های رفتاری کودکانشان دارند. برای مثال، وقتی کودک اظهار ناامیدی می‌کند، این والدین عموماً در کمک به فرزندانشان بی‌دست‌وپا می‌شوند و مضطربانه می‌کوشند کوچک‌ترین نشانه‌های پریشانی را در فرزندانشان از میان بردارند.

برخلاف والدین اضطرابی که با عجله به کمک فرزندانشان می‌شتابند، والدین اجتنابی از فرزندانشان فاصله می‌گیرند. اگر نیاز‌های والدین اضطرابی در کودکی گاه‌به‌گاه برآورده شده است، نیاز‌های والدین با سبک دل‌بستگی اجتنابی کاملاً به حال خود رها شده است. جیکوبس هندل می‌نویسد غیبت والدین، تصویری تحریف‌شده از صمیمیت ایجاد می‌کند. به همین دلیل است که والدین با سبک دل‌بستگی اجتنابی به‌سختی می‌توانند به دیگران اعتماد کنند؛ چرا که صمیمیت امری است که باید از آن اجتناب کرد.

نتیجه آنکه، وقتی از افراد با سبک‌ دل‌بستگی اجتنابی خواسته می‌شود از دیگران حتی فرزندانشان، مراقبت کنند، احساس می‌کنند باری بر دوششان قرار گرفته است. در سال ۲۰۰۶، ژورنال بولتن شخصیت و روانشناسی اجتماعی۵ پژوهشی منتشر کرد که در آن پژوهشگران، ۱۰۶ زوج را با توجه به تجربۀ فرزند‌پروریشان بررسی کردند. شرکت‌کنندگان به پرسش‌نامۀ سنجش افسردگی دوران بارداری و افسردگی پس از زایمان پاسخ دادند. این پرسش‌نامه سبک دل‌بستگی، اضطراب و استرس والدینیِ شرکت‌کنندگان را می‌سنجید. در قیاس با والدینی که سبک دل‌بستگی ایمن داشتند، افراد با سبک اجتنابی تردید بیشتری دربارۀ والدگری داشتند، احتمال ابتلا به افسردگی در آن‌ها بیشتر بود و به‌ویژه وقتی فرزندشان شش‌ماهه بود، از نقش والدیِ خود رضایت کمتری داشتند.

زایگل و هرتزل می‌نویسند افرادی که سبک دل‌بستگی اجتنابی دارند، بی‌آنکه بدانند نشانه‌های پریشانی فرزندانشان را نادیده می‌گیرند. علتش آن است که مراقبان این والدین در کودکی، به‌لحاظ عاطفی غائب بودند. برای مثال، این افراد گریه‌های کودکانشان را به گله و شکایت تعبیر می‌کنند و ممکن است وقتی فرزندشان بیمار یا زخمی است به او بگویند «لوس‌بازی درنیار». این والدین که بیش از هر چیز به استقلال بها می‌دهند، احتمالاً فرزندانشان را به‌گونه‌ای تربیت می‌کنند که به خود متکی باشند و ویژگی‌هایی از این دست را برای بقا ضروری بدانند.

مری مِین در سال ۱۹۸۹ سبک دل‌بستگی چهارمی کشف کرد: سبک دل‌بستگی آشفته۶. مِین با تکرار آزمایش «موقعیت ناآشنا» دریافت کودکانی که برای آزمایش انتخاب کرده بود، به بازگشت مادرشان به شکل عجیبی واکنش نشان می‌دادند و پاسخ آن‌ها ترکیبی از ترس و رفتار‌های اجتنابی بود. برای مثال، یکی از این کودکان دستانش را مقابل صورتش نگه‌ داشت و کودک دیگر چهار‌دست‌و‌پا به سمت مادرش رفت؛ اما پس از آن به‌سرعت از او دور شد.

آسیب‌های روانی شدید دوران کودکی، مانند بی‌توجهی و سوءاستفادۀ فیزیکی و عاطفی، باعث ایجاد سبک دل‌بستگی آشفته می‌شوند. والدین با سبک دل‌بستگی آشفته بین رفتار‌های اجتنابی و اضطرابی در نوسان‌اند. به گفتۀ زایگل و هرتزل، چنین والدینی ممکن است با دیدن شادی و هیجان فرزندانشان برآشفته شوند واحتمال دارد گریه‌های کودکانشان را نادیده بگیرند.

اگرچه سبک دل‌بستگی‌ ما در کودکی شکل می‌گیرد، می‌توانیم آن را در بزرگ‌سالی تغییر دهیم. به گفتۀ زایگل و هرتزل، نخستین گام در شفای زخم‌های دل‌بستگی آن است که روایت خود را به‌شکلی منسجم درک کنیم. این دو می‌نویسند «معنا‌دادن به زندگی‌ کمکتان می‌کند دیگران را بهتر درک کنید و رفتار‌هایتان را انتخاب کنید».

روانکاوی به نام جیل سالبرگ می‌گوید تأثیر آسیب‌های روانی از آنجا ایجاد می‌شود که والدین «حاضر و غائب‌اند؛ گاه نزدیک‌اند و گاه دور از دسترس‌. این الگو به فرزندان هم منتقل می‌شود». سالبرگ این پدیده را «زمینۀ دل‌بستگی تروماتیک» می‌داند و می‌گوید روان‌درمانی تحلیلی فرصتی برای هم‌سویی بین بیمار و تحلیلگر فراهم می‌آورد که می‌تواند جبران‌کننده باشد.

جورجیا بیمار من نبود؛ اما زنان فراوانی را درمان کرده‌ام که سابقۀ خانوادگی مشابهی داشتند و با افسردگی پس از زایمان دست‌وپنجه نرم می‌کردند. محققان برای درمان افسردگی و اضطراب پس از زایمان، عموماً روش رفتار‌درمانی شناختی۷ (سی‌بی‌تی) را توصیه می‌کنند. این روش درمانی مهارت‌محور به بیماران کمک می‌کند پریشانی خودشان را کاهش دهند. برای این کار درمانگر به بیماران می‌آموزد ورق را به ضرر افکاری برگردانند که به جاهای بدی رفته‌اند. درمانگران شناختی این افکار را «تله‌های فکری»۸ می‌نامند.

با‌این‌حال، از آنجا که کشمکش‌های روانی مادران در تجربه‌های ناخوشایند دوران کودکی ریشه دارد، درمان مبتنی بر سبک دل‎‌بستگی یا درمان روان‌پویشی به بیمار کمک می‌کند الگوی دل‌بستگی‌‌ خود و رابطۀ آن را با رنج‌هایش درک کند. سلما فرایبرگ در سال ۱۹۷۵ این بیماران را «ارواح مهد‌کودک» نامید. این ارواح اغلب روان نو‌مادران را تسخیر می‌کنند و سبب می‌شود آسیب‌های روانی خانوادگی و زخم‌های شفا‌نیافتۀ کهنه، جان دوباره‌ای بگیرند.

به‌عنوان یک روانشناس بخشی از کار من جست‌وجوی این سرنخ‌هاست. از همان جلسۀ اول، به گفته‌های بیمار توجه می‌کنم و منتظر می‌مانم سرنخ‌هایی را بشنوم که سبک دل‌بستگی بیمار را مشخص می‌کند.

برای مثال، بیمارانی که سبک دل‌بستگی اضطرابی دارند، مادرانشان را «غصه‌خور» توصیف می‌کنند و عموماً در خانواده‌هایی بزرگ شده‌اند که باید مدام به عواطف مادرشان توجه می‌کردند. بیمارانی که سبک دل‌بستگی اجتنابی دارند، والدینشان را افرادی توصیف می‌کنند که آن‌ها را مستقل بار آورده‌اند. این والدین که به‌خطا تصور می‌کردند نادیده‌گرفتن پریشانی آن را از میان می‌برد، وقتی فرزندانشان ترسیده، ناراحت، عصبانی یا ناامید بودند، اغلب به آن‌ها می‎گفتند «چیزی نیست. روبه‌‌راه می‌شوی». تجربۀ هر مادر با دیگری فرق می‌کند؛ اما در این تعارضات وابستگی شباهت‌هایی نیز نمایان می‌شود. این زنان که مراقبت مستمر دریافت نکرده‌اند، اغلب، مفاهیم تحریف‌شده‌ای از تکیه‌کردن به دیگران در ذهن دارند. برای بسیاری از آن‌ها کمک‌گرفتن خطرناک، خجالت‌آور یا کاملاً ممنوع است. نتیجه آنکه، بیمار یک «روایت اشتباه» با خود حمل می‌کند و باور دارد نیاز‌داشتن فرد را ضعیف، سربار یا بی‌کفایت می‌کند.

شفای زخم‌های دل‌بستگی با خلق روایتی «منسجم» آغاز می‌شود؛ بدین معنا که باید گذشته را به حال پیوند داد. به‌عنوان روان‌درمانگری که از روش درمان روان‌پویشی۹ استفاده می‌کند، این کار را با ارائۀ یک تعبیر انجام می‌دهم. برای مثال، به مادری که از کمک‌گرفتن احساس گناه می‌کند، می‌گویم: «احساس می‌کنی گیر افتادی، چون وقتی بچه بودی، اجازه نداشتی به کسی تکیه کنی؟»

واکنش بیماران به این تعبیرها متفاوت است. اضطرابی‌ها به درمانگر نزدیک‌تر می‌شوند و تمایل دارند بیشتر صحبت کنند. اجتنابی‌ها فاصلۀ امن خود را حفظ می‌کنند و عقب می‌کشند.

واکنش بیمار هر چه باشد، پاسخ من همیشه همدلانه و کنجکاوانه است. مانند بازیگری که خود را برای نقش آماده می‌کند، خودم را به جای بیمار می‌گذارم و تصور می‌کنم چه احساسی دارد. ورود به تجربۀ آن‌ها، امکان دسترسی به آنچه دست‌نیافتنی است را بیشتر می‌کند. با گذر زمان، روابط درمانی فضایی امن فراهم می‌آورد و بیمار به آن اعتماد می‌کند. بیماران با تکیه بر این امنیت و با حمایت درمانگر می‌توانند به آسیب‌های دوران کودکی و دل‌بستگی ناسالم خودشان نظم ‌دهند.

روان‌درمانگرِ جورجیا با کمک نظریۀ دل‌بستگی و با توجه به تأثیر دل‌بستگی بر سلامت روان افراد، به‌سرعت دریافت سبک ‌دلبستگی بیمارش اضطرابی است. جورجیا به من ‌گفت وقتی کلمات درمانگرم را می‌شنیدم احساس کردم همه‌چیز کاملاً معنا پیدا کرد: «انگار نقشه‌ای به من دادند تا دنیا را ببینم؛ ناگهان همه‌چیز معنا پیدا کرد».

جورجیا با کمک درمانگرش روایت‌های پراکندۀ کودکی‌اش را به روایتی منسجم تبدیل کرد. این کار به او فهماند تجربۀ گذشته چگونه جان دوباره‌ای گرفته است. یاد گرفت تنها‌بودن با فرزندانش فراخوانی است برای وحشت؛ چرا که یکی از والدینش او را به‌تنهایی بزرگ کرد و دورهمی‌های خانوادگی اغلب ثباتی نداشت. وقتی جورجیا با فرزندانش تنها می‌ماند و مسئولیت نگهداری از آن‌ها فقط بر عهدۀ او بود، این الگوی روابط خانوادگی دوباره زنده می‌شد.

جورجیا به‌ یاد می‌آورد در دوسالگی او را به پدرش سپردند. در آن زمان، مادرش اغلب اوقات غائب بود و جورجیا چندان او را نمی‌دید و با او صحبت نمی‌کرد. خاطرات او از این دوران، چندان واضح نیست؛ اما یادآوری این خاطرات و بیان کردنشان به جورجیا کمک کرد درک کند چرا وقتی فرزندانش کودک بودند، وحشت و ترس تمام وجودش را فرا می‌گرفت. او گفت «فهمیدم فقدان‌های اوایل دوران کودکی اغلب وقتی کودکانمان در همان سن هستند، دوباره ظاهر می‌شوند».

وقتی جورجیا نقطه‌ها را به هم وصل کرد، دیگر گذشته و حال را با یکدیگر تلفیق نمی‌کرد. او می‌گفت «می‌توانستم در جلسه‌های مشاوره‌ شرکت کنم و بین ’گذشته و حال‘ تفکیک قائل شوم».

جورجیا سرانجام توانست با نیاز‌های خودش ارتباط برقرار کند و فهمید برای آنکه از حملۀ اضطراب جلوگیری کند، به خواب و ورزش نیاز دارد. او مصرف داروهای ضد‌افسردگی را هم شروع کرد و بیش از یک دهه به جلسات روان‌درمانی ادامه داد.

جورجیا می‌گفت «گاهی اوقات، نشانه‌هایم با اختلال اضطراب هم‌خوانی داشت؛ اما من داشتم بچه‌هایم را با سبک دل‌بستگی اضطرابی خودم بزرگ می‌کردم که این غیر از اختلال اضطراب و البته خطرناک بود».

برخلاف زندگی دشوارش در خانه، اتاق درمان فضایی امن و باثبات فراهم می‌آورد تا جورجیا زخم‌های کودکی‌اش را باز کرده و در آن‌ها غور کند. درمانگرش مانند والدی مهربان، مشاهده‌گری دلسوز و همدل بود و بی‌آنکه جورجیا را قضاوت کند، حمایتش می‌کرد، چیزی که جورجیا هرگز از آن برخوردار نبود.

شکی نیست که روان‌درمانی می‌تواند زخم‌های دلبستگی را ترمیم کند. روان‌درمانگرانِ دل‌بستگی‌محور به مراجعان کمک می‌کنند از بدنشان برای شفای ذهنشان کمک بگیرند. آن‌ها به بیماران می‌آموزند چگونه سرنخ‌های فیزیولوژیک را نشانۀ پریشانی بدانند و چگونه به خاطرات و عواطفی که به سطح می‌آیند با همدلی پاسخ دهند. مطالعات نشان می‌دهند صرف‌نظر از نوع درمانی که فرد دریافت می‌کند، رابطۀ بین درمانگر و مراجع بیش از هر چیز اهمیت دارد.

البته افرادی که درآستانۀ والد‌شدن هستند، حتی اگر پشت درهای بسته با روان‌درمانگر صحبت نمی‌کنند، می‌توانند به تربیت اولیه خود‌شان فکر کنند. زایگل و هرتزل در کتاب فرزند‌پروری از درون به بیرون سؤالاتی را برای تأمل دربارۀ خودمان فراهم کرده‌اند: «آیا نخستین بارهایی که از والدینتان جدا شدید، به یاد دارید؟ چه احساسی داشتید؟» و «والدینتان چطور تنبیه‌تان می‌کردند؟ این روش چه تأثیری بر کودکی‌تان داشت؟»

به گفتۀ زایگل و هرتزل، پاسخ به چنین سؤالاتی «ذهنتان را از حصار گذشته رها می‌کند و آزادتان می‌کند تا خودتان را بهتر درک کنید». اگر به احساساتی که به سطح می‌آیند توجه کنید، درمی‌یابید به روانکاوی یا کمک‌های دیگر نیاز دارید یا خیر.

برای مثال، اگر به ‌خاطر‌آوردن خاطره‌ای از دوران کودکی قفسۀ سینه‌تان را تنگ و فشرده کند و شکمتان به هم بپیچد و تمایل داشته باشید از این احساس فرار کنید، نشان می‌دهد امری دردناک در وجود شما به توجه و پرستاری نیاز دارد. از سوی دیگر، ناتوانی در به ‌یاد آوردن خاطرات کودکی هم نشانۀ درخور‌توجهی است. افرادی که سبک دل‌بستگی اجتنابی دارند، عموماً چیز زیادی از تجربه‌های کودکی‌شان به یاد نمی‌آوردند. علت آن است که این افراد اغلب به حال خود رها شده‌اند و مراقبانشان توجه چندانی به آن‌ها نداشتند و با آن‌ها گفت‌وگو‌ نکرده‌اند.

جیکوبس هِندل معتقد است شفای زخم‌ها به حضور یک شاهد نیاز دارد. تغییر سبک دل‌بستگی از اضطرابی، اجتنابی یا آشفته به سبک دل‌بستگی سالم روندی درمانی است که به‌سرعت حاصل نمی‌شود. در کنار خودتأملی و روانکاوی، تمریناتی مانند ذهن‌آگاهی نیز می‌توانند مفید واقع شوند. زایگل و هرتزل می‌نویسند وقتی ذهن‌آگاه هستیم «در لحظۀ حال زندگی می‌کنیم و به افکار و احساساتمان آگاهی داریم و به افکار و احساسات کودکی‌مان گشوده می‌شویم». تمرین‌های تنفسی ذهن‌آگاهی هم کمک می‌کند عواطف اضطراب‌آورمان را تنظیم کنیم. این تمرین‎ها می‌توانند سیستم عصبی بیش‌فعال را آرام کنند.

حتی با وجود این ابزارها، رنج گذشته هرگز کاملاً التیام نمی‌باید. ما فقط می‌آموزیم به‌شکل دیگری با آن برخورد کنیم. وقتی با جورجیا گفت‌وگو می‌کردم گفت دارد قدم می‎زند. او گفت «می‎دانستم قرار است دربارۀ کودکی‌ام صحبت کنم. این امر مضطربم می‌کند. قدم‌زدن و ورزش‌کردن کمکم می‌کند آرام بگیرم».

جورجیا پیش از آنکه روانکاوی را شروع کند، غرق اضطراب بود؛ اما با نقشۀ راه جدید، اکنون می‌تواند بگوید: «به‌عنوان مادر، می‌خواهم در این مسیر گام بر‌دارم». گذشتۀ او همواره بخشی از روایت او باقی خواهد ماند؛ اما دیگر خاطرات رنج‌آور او را در کام خود فرو نمی‌برند؛ چون او یاد‌ گرفته است چگونه اشباح را کنترل کند.

پی‌نوشت‌ها:

• این مطلب را جولی فرگا نوشته و در تاریخ ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «How parents are made» در وب‌سایت ایان منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۹۹ با عنوان «آیا در تربیت کودکانتان راه و رسم پدر و مادرتان را پیش می‌گیرید؟» و ترجمۀ فاطمه زلیکانی منتشر کرده است.

•• جولی فِرَگا (Juli Fraga) روانشناس و متخصص افسردگی دوران بارداری و افسردگی پس از زایمان است. سلامت زنان از دغدغه‌های اوست. روزنامه‌های متعددی از جمله واشینگتن پست، کوارتز و نیویورک تایمز نوشته‌هایش را چاپ کرده‌اند.

[۱] Attachment wound
[۲]  Becoming Attached
[۳]  It’s Not Always Depression
[۴]  Parenting from the Inside Out
[۵]  Personality and Social Psychology Bulletin
[۶] disorganized
[۷] cognitive behavioral treatment
[۸] thought traps
[۹] psychodynamic

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها