اوایل تابستان 45 بود. چشمهای نگران مادر، جنب و جوش بچهای را نظاره میکرد که داخل شکمش آرام و قرار ماندن نداشت. دکترها نظر تخصصیشان را دادند: برای حفظ جان مادر، بچه را باید سقط کرد. اما نه مشباقر کبابی کسی بود که زیر بار این ماجرا برود و نه همسرش. میگفتند خدا بخواهد هر دو از این ماجرا جان سالم به در میبرند. بچه را سقط نکردند. ماه رمضان بود که وقت زایمان رسید. دکترها امیدی نداشتند. اما مشباقر همه چیز را سپردهبود به خدا. زایمان که تمام شد، دکترها اعلام کردند معجزه است، هر دو سالم هستند. اسمش را گذاشتند علیرضا؛ پسر دوم خانوده کریمی.
همه مشباقر کبابی را در محل میشناختند. مغازه کبابی و بریانی داشت. صبح از خانه بیرون میرفت و غروب برمیگشت. سواد آنچنانی که نداشت اما دین و ایمانش زبانزد بود در محل. از مسجدرفتنهای هرروزهاش برای نماز اول وقت تا حفظ بودن سورههای قرآن. اصفهانیها میگفتند مشباقر فقط اسم و رسم مسلمانی را یدک نمیکشد، مسلمانی در رفتار و اخلاقش هم هست. همین هم صاحب ملکش را که یکی از ارامنه اصفهانی بود با رفتارش مسلمانکرد.
مزه کبابهای مشباقر زیر زبان هر کسی که گذرش به آنجا میرسید، میماند. میگفتند مشباقر مقید است همیشه از بهترین گوشتها استفاده کند. گوشت گاوی و یخی هیچ وقت در بساط او پیدا نمیشد. با سود کم کنار میآمد اما بیبرکتی در مال را نه. همیشه به اطرافیانش میگفت اگر به حلال و حرام بودن مالت دقت نکنی، مطمئن باش در بدترین راه آن پول را از دست میدهی. شاید همین تفکر او هم بود که کودکی علیرضایش را ساخت و او را بار دیگر به آنها بخشید.
علیرضا که پایش به دنیا رسید، مادر رسالتش را در حق او تمام کرد. از با وضو شیر دادنها تا خواندن سورههای کوچک قرآن بیخ گوش او. تا دو سال همه چیز روی روال پیش رفت تا اینکه دوباره پایشان برای علیرضا باز شد به مطب دکترها. علیرضا دو سالش که تمام شد، دیگر لب به غذایی نزد. مریضیهای پیدرپی او دیگر رمقی برایش نگذاشتهبود. خانهشان پر شدهبود از انواع داروهای بیاثری که هیچکدام قرار نبود حال پسر را بهتر کند. رسیدگی همزمان به کار پنجبچه و تربیت آنها در کنار کارهای تمام نشدنی خانه، چیزی نبود که لبهای مادر خسته خانواده را به ناشکری باز کند.
دو سال دیگر هم گذشت و تغییری در حال و روز علیرضا ایجاد نشد. بچه چهار ساله خانواده کریمی، شکل و رویش بیشتر به یکسالهها میخورد. انواع داروهای گیاهی و شیمیایی و پزشکان جورواجور اطفال و آزمایشهای متفاوت هیچکدام در حال و روز علیرضا اثری نداشت که نداشت. علیرضایی که تا حالا نان هم به دهانش نرسیدهبود آنقدر ضعیف بود که رمقی برای راه رفتن هم نداشت. تلاشهای مشباقر و همسرش برای پسر کوچک خانواده ادامه داشت تا اینکه پزشکی آبپاکی را ریخت روی دستشان. میگفتند حرفش حرف است، همین هم بود که علیرضایشان را بردهبودند مطبش. دکتر که او را معاینه کرد، با تأسف نگاهی به کریمیها کرد و گفت پسر شما بر اثر مصرف زیاد دارو، کبدش را از دست دادهاست. رنگ از چهره پدر و مادر پرید. علیرضایی که روزی دکترها جواز سقطش را دادهبودند حالا دیگر توانی برای ادامه زندگیاش نداشت. دکتر زیر لب آخرین نسخهاش را بست و مادر را در میان بهت و حیرت رها کرد. پسر شما در نهایت تا فردا صبح بیشتر زنده نیست.
خواب آن شب برای مادر حرام شدهبود. جانمازش به یاد نداشت مادر در لابهلای گریههای شبانه لب به شکوه و شکایت باز کند. ذرهای امید هنوز در دل مادر باقی ماندهبود. امیدی که مشباقر آن را بیشتر حسش میکرد. مدام زیر لبش میگفت ما هرکاری میتوانستیم کردیم، خدا بخواهد علیرضا را برایمان نگه میدارد. سفره حضرت ابوالفضل را همان شب در خانه پهن کرد. قرآن و آیینه را که گذاشت، مشغول توسل شد و دعا. آخرش هم در کنار همان سفره قول و قرار گذاشت که سه سفره نذر آقا کند و سه روضه در حرم حضرت ابوالفضل(ع) بگیرد. علیرضا را نذر حضرت کرد و خوابید.
فردا حوالی ظهر بود که مادر با صدای گریه علی از خواب پرید. یک آن حرفهای دیروز دکتر از پس ذهن مادر گذشت: «تا فردا صبح پسر شما بیشتر زنده نیست» تنش لرزید. به خیال خودش علیرضا را برای آخرین بار بغل کرد. پسر در میان گریه، با همان زبان کودکی به مادرش گفت: «من گرسنهام، نان میخواهم.» شنیدن این جمله برای اولین بار از زبان کودک چهارساله، روزنهای از امید را در دل مادر باز کرد. علیرضایش آن روز بیدار شدهبود که به اندازه چهار سالی که لب به غذا نزده، نان بخورد. نذر و نیاز کار خودش را کردهبود. همان روز سفره حضرتعباس(ع) را پهن کردند و به همسایهها غذای نذری دادند. مشباقر همیشه میگفت: «این بچه متعلق به آقا ابوالفضل(ع) است. ما امانتدار هستیم و این بچه را برای خدمت به آقا بزرگمیکنیم.»
برای مشباقری که همیشه معتقد بود به جای رفتن به سمت تجملات، به فکر حل مشکلات مردم باش، گذشتن از فرزند کارمشکلی نبود. مشباقری که همیشه شاگردانش را از میان بچههای یتیم انتخاب میکرد و راه و چاه را تا مرحله استادی به آنها یاد میداد و پشتشان را گرم میکرد به حضور پدریاش، حالا به راحتی پسر را کردهبود شاگرد بیچون و چرای حضرت ابوالفضل. علیرضا را در محل مشباقری دیگر کردهبود. خلق و خوی پدر، چیزی بود که پسر خانواده کریمی آن را تمام و کمال از پدر به ارث بردهبود.
دیگر از علیرضای ضعیف دوران کودکی که دکترها از او قطع امید کردهبودند، خبری نبود. ورزشکار شدهبود. در همان نوجوانی در محل صدایش میکردند علی کِلی؛ میگفتند قدرت بدنی علیرضا چیزی کم از محمدعلی کِلی ندارد. همین زور و بازویش هم بود که او را شیر کرد برود جبهه. سن و سالش کم بود، با اجازه مادر دست برد در شناسنامه و جواز رفتنش را صادر کرد. جواز رفتنی که نام او را در 16سالگی برد جزو شهدای اصفهانی.
علیرضا کریمی متولد 22 شهریور 45 در محله سیچان اصفهان بود. نوجوان بود که عازم جبهه شد. آخرین بار در جواب سؤال «کیبرمیگردی؟» گفت: «هرموقع که راه کربلا باز شد». فروردین 62 وقتی برای عملیات والفجر یک راهی فکه شد، مسئولیت یکی از دستههای گروهان ابوالفضل را بر عهده گرفت اما در همان عملیات بود که مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر علیرضا کریمی درست 16سال بعد و درست وقتی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا شد، به ایران برگشت. تشییع پیکر او در روز تاسوعا و در میان فریاد یاابالفضل اصفهانیها به سمت میدان شهدا انجامشد.
منبع: ضمیمه چاردیواری روزنامه جامجم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با امین شفیعی، دبیر جشنواره «امضای کری تضمین است» بررسی شد