اگر کسی بپرسد این داستان در مورد چیست، میگویم جای خالی سلوچ. اگر بپرسد در چه ژانری است، تکرار میکنم جای خالی سلوچ. اگر از درونمایه، تعلیق، شخصیتپردازی، فضاسازی و هر چیز دیگری هم بپرسد بازهم جوابم همان است، جای خالی سلوچ!
این بهترین نام داستانی است که تاکنون شنیدهام؛ نام داستان در تک تک واژهها و حروف داستان پیداست.
در پشت سر هر دیالوگی، هر فضاسازی، هر شخصیتپردازی و خلق هر موقعیتی جای خالی سلوچ را پیدا میکنید. چنین همرنگیای در اجزای داستان بینظیر است. خردهروایتها کاملا در خدمت تعلیق کلی داستان است. پیرنگ داستان یکدست است. نویسنده تنها هدفش از خلق موقعیتها نشان دادن جای خالی سلوچ است و به بیراهه نمیرود.
گاهی قاعده نگو نشان بده را به چگونگی نشان دادن عواطف، دیالوگها و توصیف تقلیل میدهند اما نویسنده تعلیق اصلی را نمیگوید بلکه نشان میدهد.
نویسنده، نبودن سلوچ را با درد دل کردن و اشک و ناله به تصویر نمیکشد بلکه دنیای بدون سلوچ را نشان میدهد. مرگان بی سلوچ، عباس بی سلوچ، ابراو بیسلوچ، هاجر بی سلوچ و زمینج بی سلوچ.
جای خالی سلوچ در چهره تکیده مرگان پیدا بود، در سکوتش، در تنهاییاش، در غربتش، در زحمت کشیدنش، در عزت نفسش، در فرو ریختنش...
جای خالی سلوچ در غرور عباس پیدا بود، در قمارهای بینتیجهاش، در جدال خونینش با لوک، در قعر چاه، در جنونش و در سپیدی مویش...
جای خالی سلوچ در رویای ابراو پیدا بود، در تلاشش برای بزرگ شدن، کار کردن، شوقش برای تراکتور، درندگیاش کنار گودال و در آروزی بر باد رفتهاش...
جای خالی سلوچ در معصومیت هاجر پیدا بود، در بغضهای همیشگیاش، در کنج اتاق بودنش، در گریههای بیصدایش، در مظلومیتش، در ازدواج جانکاهش...
شخصیت اصلی داستان دیالوگ چندانی نداشت، در یکی دو صفحه فقط کنش مستقیمش را دیدیم ولی در تمام داستان حضور داشت؛ تمام داستان کنش غیرمستقیم سلوچ بود.
سلوچ بیصدا رفت. طوری رفت که انگار هیچ وقت نبود ولی به گونهای برگشت که انگار با نبودنش زندگی نبود.
گویا نویسنده کل پیرنگ را برای همان بند پایانی به کار گرفتهاست. مقنی بودن سلوچ برگ برندهای است که در آخر داستان گرهها را حل میکند. آب مایه حیات است و سلوچ زندگی را به زمینج برمیگرداند.
شب در سراسر داستان پر رنگ است، گویا نویسنده سلوچ را خورشیدی تصویر کرده که نبودنش شب مرگان و زمینج است. به تعبیر نویسنده در پایان داستان، با آمدن سلوچ شب میشکست. شب بر کشاله خون میشکست.
هنر دیگر نویسنده در استفاده از تضاد است. قبل از بیان هر حالتی ضدش را بیان میکند تا آن معنا بهتر به دل بنشیند؛ مانند برادری، محبت مادری و البته نبودن سلوچ. فضاسازی و توصیف حالات هم از نکات قوت داستان است. البته جای خالی سلوچ میتوانست بهتر شود، اگر خردهروایتها و تعلیقهای جزئی به خودی خود کشش مناسبتری داشتند. گاهی مخاطب دلش میخواهد فقط صفحه آخر را بخواند و داستان را تمام کند. میانه داستان نتوانست کشش بالایی داشتهباشد. و اگر از برخی کلمات و تعبیرات که از شأن قلم میکاهند استفاده نمیشد؛ هرچند شاید واقعگرایی توجیه نویسنده باشد.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد