حالا که نشده بود میترسیدم کل اردو خراب شود. فکر میکردم شروع کار اگر این شکلی باشد تا تهش معلوم نیست چه خواهد شد. از این مثلهای معروف که سالی که نکوست از بهارش پیداست و اینها. اردو که شروع شد کم کم من هم یادم رفت ماجرای اولش را. افتادم وسط شوخی و بازی و خنده و سروکله زدن با بروبچهها. بازار هم که رفتیم حسابی ولخرجی کردم و برای تک تک اعضای خانواده یک تسبیح گرفتم. اینطوری نگاه نکنید، تسبیح آن وقتها خودش کلی خرج بود برای من دانشآموز. اردو که به شب آخر رسید همه رفتیم برای زیارت. حرم امام رضا پر بود از نور و رنگ و لعاب. انگار باهمیشه فرق داشت. اما عجیب خلوت بود. آنقدر که ما خیلی راحت رسیدیم به ضریح. حالا کسی ول کن نبود. قطار در راهآهن منتظر ما بود و هیچکس نمیخواست حرم را ترک کند. زیارت مفصلی کردیم و معلمها به زور ما را راهی کردند. دیر رسیدیم. از آن دیر رسیدنها که جذابتر از به موقع رسیدن است. دیوانه شدیم از خوشی اینکه قطار رفته و ما جا ماندهایم. یک شب و روز دیگر به اردوی مشهد اضافه شد. این خیلی باورنکردنی و بیشتر از آن خیلی خیلی جذاب بود. ایستگاه قطار را گذاشتیم روی سرمان آنقدر که شادی کردیم. یک اردوی به یادماندنی شد برای من با آن هدیه امام رضا. درست است خوب شروع نشد ولی پایانش به لطف آقا عالی بود.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد