تویی که نمی‌شناختمت

از وقتی موضوع این شماره‌ نوجوانه «رفیق مجازی» شد، دربه‌در دنبال یک قرار مجازی بودم. پس بی‌مقدمه به «گرامافون» زنگ زدم. بعد از هزارجور چانه‌زدن سرتعیین محل وساعت قرار، بالاخره شنبه حول و حوش ساعت۳عصر کنار پله‌برقی‌های خروجی متروی آزادی در انقلاب، منتظرش بودم. مثل تمام قرارهای مجازی قبلی، برای امنیت بیشتر محل قرار را خودم تعیین کردم و کافه خانه‌ استادبهزاد، جای قشنگی برای اولین دیدار با یک دوست مجازی بود.
کد خبر: ۱۴۴۰۳۵۲
نویسنده فاطمه پورابراهیم - نوجوانه
 
گرامافون، دوست نادیده‌ من
«گرامافون» عکس پروفایل دوست مجازی‌ام است که برای فاش نشدن هویتش، قصد دارم اینجا و تا انتهای متن با همین لفظ صدایش کنم. تماسم را که جواب داد، بعد از سلام و احوالپرسی‌های معمول، بی‌مقدمه گفتم:« بیا بریم بیرون.» از همان پشت تلفن قبول کرد. عجیب بود! گرامافون، از آنهایی نبود که هر روز خدا تهران‌گردی کند. حتی به من گفته‌بود تا به حال سمت خیابان انقلاب نیامده‌است. یک جای کار می‌لنگید! پی داستان را که گرفتم، فهمیدم کسی که پشت تلفن با من صحبت کرده و آمار قرار را درآورده‌است، مادرش بوده که من متوجه نشده‌بودم. با خودم فکر کردم: به همین راحتی؟ یعنی چندبار دیگر می‌توانم با آدم‌های ندیده‌ زندگی‌ام معاشرت کنم، بی آن‌که بفهمم خودِ واقعی‌شان هستند یا نه؟

گولاخ سبیل کلفت یا من؟
 به هرحال هرطورکه بود، به ساعت موعود رسیدم. داخل مترو ایستاده‌ بودم و با کمی تشویش، نگاهی به آدم‌های روی پله برقی انداختم. دو دختر باحجاب و چند آقا ایستاده‌بودند ولی هیچ‌کدام نمی‌توانستند او باشند. نمی‌دانم چرا ولی اصلا فکر نمی‌کردم محجبه باشد. کمی عقب‌تر منتظر ایستادم که درکسری ازثانیه یکی ازهمان دخترها، بی‌سلام وعلیک بغلم پرید و گفت:«ببین کی اینجاست! رهای رنگی‌رنگی!» جا خوردم! پس چرا من نتوانسته‌ بودم او را زودتر تشخیص دهم و پیدا کنم؟ من هم همان‌طور که او ازمن شناخت داشت، او را می‌شناختم؟طولی نکشید که هردوحسابی گرم حرف زدن شده‌ بودیم. پرسیدم: «نمی‌ترسیدی جای من یه گولاخ سبیل کلفت بیاد سرقرار و خفتت کنه؟»‌ این سؤال را ازخیلی‌ها می‌پرسم. هم دانشگاهی‌ام عضو یک بات دوستیابی است. تمام اطلاعات شخصی و لوکیشن دقیقش راآنجا ریخته وبا آدم‌هایی که شناختش ازآنها یکی دوروزه است،درخیابان قرارمی‌گذارد.گرامافون‌هم مثل‌هم‌دانشگاهی‌ام بعدازاین‌سؤال خندید. گفتم:«نه.جدی!» آن وقت کمی فکر کرد و برایم تعریف کرد اتفاقا از آن دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ای است که دوست غیرمجازی ندارد. می‌گفت تا چند وقت پیش، حتی تنهایی به سوپر مارکت محله‌شان هم نمی‌رفته‌است. از یک جایی به بعد مادرش تشویقش کرده که مستقل‌تر شود. تا جایی که به راحتی مجوز دیدار با یک دوست مجازی ناشناس را برایش صادر کرده‌است. دوستی که فقط به واسطه‌ عضویت در چنل تلگرامش می‌شناسد و روزمرگی‌هایش را می‌خواند. روزمره‌هایی که معلوم نیست واقعی هستند یا زاییده‌ ذهن ادمین! دوستی که من باشم!«مادر گرامافون اشتباه کرده‌بود، نه؟» ذهنم‌ درگیر این سؤال شد!
 
اعتمادی از جنس مجاز!
خواستم برای گرامافون تعریف کنم:« مادر یکی از دوستانم، ماه‌ها در یک گروه واتساپی پزشکی عضو بوده و با خانم دکتر معروف آن گروه، دوست صمیمی! برایش هدیه می‌فرستاده و به او مشاوره‌ پزشکی می‌داده‌است. یک روز همین رفیق صمیمی چند ده میلیون از او پول قرض می‌گیرد و از گروه حذف می‌شود. مدتی که می‌گذرد، با کمی جست‌وجو متوجه می‌شود اصلا پزشکی با آن نام وجود خارجی نداشته‌است وهر۱۰نفری که عضو آن گروه فرهیخته‌بودند، سیم‌کارت‌های مختلف همان خانم دکتر قلابی بوده‌است!» اما تعریف نکردم. نمی‌دانم چرا! شاید چون یادم افتاد، مادریکی دیگر از دوست‌های مجازی‌ام به راحتی نشانی دقیق منزلشان را به من داد تا برایش ارده‌های خوزستان و کپوی دزفول را پست کنم. انگار اعتمادهای مجازی، حتی برای نسل قبل هم مرسوم شده‌است. 

واقعیت مجازی !
حرفمان گل انداخته‌بود. از روزهای اول آشنایی‌مان گفتیم. درست خاطرمان نبود که از کجا با هم دوست شدیم. کمی که حرف زدیم به یاد آوردیم که قبل‌ترها، عضو کانال تلگرامی دوستم بوده‌است و از آن طریق با کانال‌های شخصی من و باقی دوستانم آشنا شده و یکی یکی با همه دوست شده‌بود. اینها را با لبخند تعریف می‌کرد. جوری که مطمئن بودم دارد از خاطرات خوشش حرف می‌زند. گاهی هم وسط حرف‌هایش مکث می‌کرد، خیره نگاهم می‌کرد و می‌گفت:«وای باورم نمی‌شه رهای واقعی دارم.» انگار قبل از آن، الکی بوده‌ام. انگار کسی که تمام دوست‌هایش مجازی بودند و همیشه می‌گفت دوستی مجازی بهتر است هم باز ته دلش باور داشت که دوست مجازی، واقعی نمی‌شود. یک بار دستم را گرفت و بی‌هوا گفت:«چقدر سردی!» خندیدم و گفتم که باید عادت بکند. چون دست‌های رهای حضوری، همیشه یخ کرده‌است!خواستم بپرسم: من را همین‌طور تصور کرده‌بودی یا با ذهنیتت فرق دارم ؟ اما سکوت کردم.

من او را واقعا شناخته‌بودم؟
حالش خوب خوب بود؛ منتها تا وقتی که اسم یکی ازدوستان‌مان نیامده‌بود. آن وقت حالت چهره‌اش عوض شد. داستان راکه جویاشدم، فهمیدم گفت‌وگو‌های ابتدایی‌اش با «رازقی» خوب پیش نرفته‌است. داستان را می‌دانستم؛ رازقی با شوخی و خنده، از پشت گوشی برایش چیزهایی می‌نوشت و می‌خندید. من هم آن روز کنار رازقی بودم. هیچ کدام فکر نمی‌کردیم آن شوخی‌ها را جدی بگیرد! ولی گرامافون تعریف کرد آن روز از وسط مهمانی بلند شده و به اتاقش رفته و ساعت‌ها زار زار گریه کرده‌است. اینها را که می‌گفت، عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفت. با خودم گفتم کاش آن روز جلویم نشسته‌بود تا از چشم‌هایش بخوانم که از شوخی‌های رازقی ناراحت می‌شود و نگذارم او اشکش را در بیاورد. اما من تنها چیزی که آن روز از او دیده‌بودم، چند استیکر و ایموجی بود! از دست خودم عصبانی بودم! آخر من خیال می‌کردم او را از پشت گوشی خوب فهمیده‌ام و می‌شناسم. ترسیدم؛ نکند آدم‌های دیگری را هم ناراحت کرده‌ام و نفهمیده‌ام؟ 

مرا می‌شناخت
غرق فکر‌هایم بودم که از کوله‌پشتی کوچکش، یک هدیه بیرون کشید و با ذوق گفت: «آن‌قدر وقتی دیدمت هیجان‌زده شدم که داشت یادم می‌رفت.» ازظاهر هدیه مشخص بود کتاب است. اماوقتی بازش کردم، دیدم یک دفتر دایناسوری است بایک یادداشت قشنگ که نوشته‌ بود: «شب تا صبح، همه‌اش به فکر دریا بود... ماهی سیاه گفت که شما زیادی فکرمی‌کنید. همه‌اش که نباید فکرکرد. راه که بیفتیم، ترسمان به‌کلی می‌ریزد.» ازدقت وتوجهش رقیق‌القلب شدم ومحکم بغلش کردم. آخر اسم کانال من، «ماهی سیاه‌کوچولو» است و عاشق دایناسور‌های کارتونی هستم. یک‌بارکه عکس دفترش را درچنلش گذاشته‌بود؛ دفتری که روی جلدش عکس دایناسور‌های رنگی‌رنگی داشت، کامنت گذاشتم: «وای چقدر قشنگه! من هم می‌خوام!» با حسرت گفته‌بود که اگر دوست مجازی نبودیم، آن را به تو می‌دادم. آن موقع هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی بتوانم او را ببینم. من دزفول زندگی می‌کردم و او تهران. راستش این گفت‌وگو‌ها را هم به کلی ازیاد برده‌بودم وفکرش را هم نمی‌کردم آن‌قدر به نظرات‌ و علاقه‌‌های من توجه کرده‌باشد.

من ماندم و فکرهایم!
باقی حرف‌های‌مان را موقع قدم زدن کنار دستفروش‌های هنرمند خیابان انقلاب و گشت‌وگذار لابه‌لای کتابفروشی‌های خوش حال و هوایش و دل سپردن به موسیقی‌های خیابانی ادامه دادیم.به متروی تئاتر شهر که رسیدیم، از من خواست همراهش داخل بروم. گفت زیاد با مترو جایی نرفته‌است. به شوخی گفت تو تهرانی‌تر حساب می‌شوی تا من! می‌خواستم بگویم: «پس بابیرون آمدنِ امروزت آن هم با منِ مجازی، ریسک بزرگی کرده‌ای؛ نه ؟» اما باز هم سکوت کردم. او بایک بلیت تک‌سفره‌ مترو به خانه‌اش برگشت اما من را با تمام فکر‌های توی سرم و یک دفتر دایناسوری، تنها گذاشت.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها