نگاهی به کتاب‌ «پارتیزان» که روایت زندگی سردار شهید علی‌اکبر حاجی‌پور است

نیروهای برهنه در پادگان گارد ویژه سوریه!

کتاب پارتیزان رابه تازگی انتشارات ۲۷بعثت ازسرگذشت‌ مستند سردارشهید علی‌اکبر حاجی‌پور به قلم سردار دکتر گلعلی بابایی منتشر کرده است.این کتاب در ۳۵فصل تلاش کرده تصویر واضحی از فرمانده تیپ ۱ عمار از لشکر ۲۷ محمد رسول‌ا... (ص) برای مخاطبانش ترسیم کند.آنچه در ادامه می‌آید، برشی از این کتاب است که به اعزام نیروهای لشکر۲۷ برای مقابله با تجاوز رژیم صهیونی اشاره دارد.
کتاب پارتیزان رابه تازگی انتشارات ۲۷بعثت ازسرگذشت‌ مستند سردارشهید علی‌اکبر حاجی‌پور به قلم سردار دکتر گلعلی بابایی منتشر کرده است.این کتاب در ۳۵فصل تلاش کرده تصویر واضحی از فرمانده تیپ ۱ عمار از لشکر ۲۷ محمد رسول‌ا... (ص) برای مخاطبانش ترسیم کند.آنچه در ادامه می‌آید، برشی از این کتاب است که به اعزام نیروهای لشکر۲۷ برای مقابله با تجاوز رژیم صهیونی اشاره دارد.
کد خبر: ۱۴۹۱۶۴۰
نویسنده فائزه صدر - گروه پایداری
 
عملیات از نهر خین
علی‌اکبر حاجی‌پور در نوار مصاحبه راوی لشکر ۲۷ با او که فرمانده گردان عمار در سوریه بود در اردوگاه قلاجه و به تاریخ ۱۲ مهر ۱۳۶۲ گفته است: «خرداد۱۳۶۱ بعد از دو روز که به پادگان امام حسین مراجعه کردیم، حاج احمد گفت: دستور عوض شده است؛ تیپ ما باید به سوریه برود. اسرائیل آن قدر پررو شده که هم زمان به سوریه و لبنان لشکرکشی کرده. ما باید برویم و با آنها که دشمن اصلی اسلام هستند، بجنگیم. عصر روز ۲۱ خرداد ۱۳۶۱ هواپیمای ما در فرودگاه دمشق بر زمین نشست. 

اشک‌ریزان و سینه‌زنان
برای رفتن به زیارت مرقد مطهر حضرت زینب(س) کل نیروهای اعزامی را با خودروهای ارتش سوریه به سمت زینبیه حرکت دادند. اواسط شب بود که به زینبیه رسیدیم و برای اولین بار چشم‌مان به گنبد بارگاه حضرت زینب افتاد دیگر هیچ کس توی حال خودش نبود. زیارت دلچسبی کردیم و برای نماز مغرب و عشا آماده شدیم. بعد از ادای نماز دوباره ذکر توسلی بود و عزاداری. دست آخر با همان خودروها، عازم پادگانی در جنوب شرقی شهر دمشق شدیم. پادگانی که متعلق به گارد سوری‌ها بود.

حالمان به هم خورد!
رفتیم داخل. آنچه می‌دیدیم اصلا شباهتی به پادگان نداشت. یک مکان مخروبه‌ای بود. مخروبه به معنای واقعی کلمه. نه آب داشت و نه برق نه ساختمانی که بشود در آن زندگی کرد. از نظر بهداشتی وضع بسیار مشمئزکننده و غیر قابل تحملی در آنجا حاکم بود. یک آسایشگاه دیدیم که نیروهایی از ارتش سوریه داخل آن زندگی می‌کردند. در یک طرف آسایشگاه می‌خوابیدند و غذا می‌خوردند و در طرف دیگرش دستشویی می‌کردند و مستراح‌شان هم همان جا بود؛ بدون در وپیکر.ازوضعی که می‌دیدیم حالمان به هم خورد. صبح برای خواندن نماز جماعت صف بستیم. حتی یک نفر از سوری‌ها برای نماز نیامد.گویا طبق مرامنامه حزب بعث سوریه، ورود نظامیان به حوزه دین و مذهب در مراکز نظامی کاملا ممنوع بود و حتی جرم به حساب می‌آمد. در عوض من دیدم عناصری از ارتش سوریه را که فارسی بلد بودند و دربین ما حضور داشتند. آنها گاهی اوقات ازصحبت‌های ما یادداشت برمی‌داشتند.اگر هم کسی از نیروهای ارتش‌شان می‌خواست به ما نزدیک بشود با برخورد شدید این خبرچین‌ها مواجه می‌شد. آن مأمورهااسم اورا یادداشت می‌کردند و به اداره اَمَن گزارش می‌دادند. بعد هم از فردا دیگر آن فرد را در پادگان نمی‌دیدیم.

صحنه‌های غیر‌قابل هضم
در اجتماعات‌مان وقتی شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر شوروی می‌دادیم آنها می‌گفتند لازم نیست! شعار مرگ بر شوروی ندهید. همان درودهایتان را بگویید. وقتی دیدند قبول نمی‌کنیم رفتند سراغ برادر احمد و به او گفتند ما روابط خوبی با شوروی داریم، حداقل شعار مرگ بر شوروی ندهید. برادر احمد هم با تندی جوابشان را داد و قبول نکرد.دیدیم در اینجا و به این صورت نمی‌توانیم بمانیم. نیروهای ارتش سوریه صبح‌ها برای ورزش کاملا برهنه می‌شدند وفقط با یک شورت ورزش می‌کردند. مشاهده آن صحنه‌ها اصلا برای ما، قابل هضم نبود. این بود که خواستار تغییر محل استقرارمان شدیم. سرانجام در منطقه ییلاقی شمال غرب دمشق، محلی به نام اردوگاه زبدانی را که ویژه آموزش نیروهای پیشاهنگی حزب بعث سوریه بود به ما دادند و در آنجا مستقر شدیم.گرچه وضعیت سرویس‌های بهداشتی اردوگاه زبدانی هم نسبت به آن پادگان مخروبه، رجحانی نداشت، اما دستکم دیگر هر روز صبح شاهد رژه سربازان لخت و پتی نبودیم. به لحاظ امکانات، اردوگاه زبدانی چنگی به دل نمی‌زد اما فضایی سرسبز و وسیع داشت که ما در آنجا آموزش رزمی و عقیدتی نیروها را شروع کردیم.ازآن طرف طی مدت حضورحدود یک ماهه‌مان درآن اردوگاه برادران اطلاعات عملیات توانستند عقبه دو لشکر قَدَر اسرائیلی؛ یکی در منطقه بِجَمدون و دیگری در منطقه جبل شیخ را شناسایی کنند.»
واقع مطلب این بود که هم احمد متوسلیان هم همت، هم حاجی‌پور و هم تمامی رزمندگان ایرانی که به سوریه آمده بودند، هدفشان رویارویی با ارتش غاصب اسرائیل بود اما سیاست‌های حاکم بر نظام سیاسی سوریه چنین اجازه‌ای به آنها نمی‌داد. از این روی آنان تا حدود زیادی به لحاظ روحی سرخورده شده بودند. با این حال هر جا حاجی‌پور بود، سرزندگی و شادابی هم بود. برای او فرقی نمی‌کرد ایران باشد یا سوریه و لبنان. هر جا که می‌رفت، به همراه خود شور و نشاط را هم به ارمغان می‌آورد.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها