مادر وارد خانه شد، صدای بسته شدن در پشت سرش، باعث شد تا پدر سرش را از روی روزنامه بلند و به او نگاه کند.
کد خبر: ۷۳۹۶۲۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۲۷
اگر حاجی هر سال برای صدای زنگ موبایل به بر و بچههای هیئت تذکر میداد، امسال «دینگ دینگ»های پشت سر هم، صدای موبایل را از یاد حاجی برد. موبایلها گهگاهی زنگ میخورد اما صدای وایبر بچهها قطع شدنی نبود.
کد خبر: ۷۳۷۶۶۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۲۱
بیبی تمام این سالها نذرش را ادا کرده بود. از وقتی پسرش شش سالش بود تا امسال، سی و چهار سال، همیشه روز عاشورا با «شیر»، از دستههای عزاداری پذیرایی میکرد.
کد خبر: ۷۳۷۰۶۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۲۰
طبق یک ضربالمثل: از هر دست بدهی، از همان دست میگیری
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی دارد که در گوشهای افتاده و گربهای در آن آب میخورد.
کد خبر: ۷۳۲۴۲۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۰۶
در تاکسی سکوت حکمفرما بود و من تنها مسافر آن بودم! تاکسی که پشت چراغ قرمز میایستد، دست راننده به سوی رادیو ضبط تاکسی دراز میشود و صدای گوینده رادیو بلند میشود.
کد خبر: ۷۳۱۹۷۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۰۵
همین دیروز بود که مهمان یکی از دوستانم بودم و کمی دیر به خانه آمدم. داد و فریاد کل خانه را برداشته بود: «شوهر کن بعد هر کاری دوست داری انجام بده». در ۳۷ سالگی اول و آخر هر کاری که میخواهم انجام دهم مساوی میشود با ازدواج.
کد خبر: ۷۳۰۸۲۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۰۱
با شما که تعارف ندارم. در محل کار من آدمهای بیانصاف زیاد پیدا میشوند. خدا نکند کسی که اتومبیلاش را برای تعمیر به این تعمیرگاه آورده است، چهرهای ساده لوح داشته باشد یا مسافری باشد از شهرهای دیگر. اِبی خان، صاحب تعمیرگاه معمولا با دیدن این افراد خوشحال میشود. کاملا مشخص است که عنصر انصاف در خون این فرد کاهش یافته یا به نقطه صفر رسیده است.
کد خبر: ۷۲۵۵۵۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۱۶
عمیقا همه اطرافش را دید می زند. بارانی که نقطه نقطه روی آسفالت خیابان نقاشی میکند و بعد کم کم هاشور می زند. عابران پیاده، ماشینهای عجول، خط کشی لم داده بر کف خیابان، همه و همه را از نظر میگذراند.
کد خبر: ۷۲۵۴۱۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۱۶
دانشگاه ما خارج از شهر است و من که در ترم دوازدهم دیگر نتوانستهام خوابگاه بگیرم، ناچار آمدهام در همین شهرک، حوالی دانشگاه و با دو تا از هم دانشکدهایهایم، یک آپارتمان 46 متری یکخوابه اجاره کردهایم. امشب از آن شبهاست که هوس لوبیاپلو کردهام. هرچند درست کردنش برایم سختترین کار دنیاست.
کد خبر: ۷۲۵۱۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۱۵
تلویزیون، کودکان زخمی و خونآلود غزه را نشان میدهد که در آغوش پدر یا مادرشان از درد آرمیدهاند. تماشای این تصاویر دردناک را دخترک هفت ساله من برنمیتابد. با اخم و شتاب، تلویزیون را خاموش میکند، مرا با نگاهش نشان میکند و به سویم میآید.
کد خبر: ۷۲۲۸۹۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۰۸
برخوردی که هریک از ما در مقابل انتقادهایی که میشنویم داریم میتواند نقش تعیینکنندهای در موفقیتها یا شکستهای زندگیمان داشته باشد. در این نوشتار داستان کوتاهی از ویولونیست مشهور نروژی «اوله بول» میخوانیم و میبینیم که انتقادپذیری تا چه اندازه سرنوشتش را رقم زد.
کد خبر: ۷۲۲۸۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۰۸
اطراف میدان را که نگاه میکردی، پر بود از آدمهای رنگارنگی که یک جورهایی وبال میدان شده بودند. چند نفر بالا و پایین میرفتند، چند نفر دیگر سمت فوارههای حوض ، به خیال این که الان کنار حوض گرمابه لنگی محلهشان نشسته اند؛ پاچههای شلوار را تا نصفه بالا زده و به نصفه قد به سمت آب خم شده ،چنان که رنگ و مارک لباسهایشان آن هم از نوع زیر مشخص بود.
کد خبر: ۷۲۲۵۱۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۰۷
دختر جوان با دست سوسک مرده را از زمین برداشت و مقابل چشمانش گرفت و رو به پسر گفت: «میدونستی سوسکها برای زندگی کردن اول باید عاشق هم بشن؟» پسر نیشخندی زد و در حالی که ته لیوان چای اش را مزه مزه میکرد، گفت: «چند ماهه ما ازدواج کردیم؟ هان؟ به نظرت بس نیست هی واسه هم شعر بگیم؟»
کد خبر: ۷۲۰۲۲۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۰۱
دستی با یک تکه کاغذ از لا به لای گردنها و شانهها دراز شد و صدایی از همان سمت گفت:«ببخشید کدوم ایستگاه پیاده بشم؟» مردی عینکش را تا چانه پایین آورد و گفت:«بیمارستانِ...»، یکی داد زد: «آقا چکار داری میکنی دندهم فرو رفت آخ آخ آخ». «داشتم این آقا رو راهنمایی میکردم». «راهنمایی کن، راهنمایی چیز خوبیه ولی هوای آرنجت رو هم داشته باش».
کد خبر: ۷۱۶۴۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۲۲
مرغعشقها هر کدامشان یک رنگ بودند. ولی من از همه بیشتر کاکلی را دوست داشتم. سفید بود و دم بلندی داشت. نوکش هم از مرغعشقهای دیگر زردتر بود. با چند دانه مشکی روی بالهایش. عاشق کاکلی شده بودم.
کد خبر: ۷۱۵۰۵۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۱۸
«نگاه کنید بعضی از آدمها دقیقا شخصیتشون شبیه یه شیشه نوشابهاس... خودشون شخصیت مجزایی ندارند که مثلا تنها خورده شوند. حتما باید یه کیکی یه ساندویچی یه لقمه نونی باشه کنارشون تا بشن غذا یا بخشی از غذا. میدونید سمیرا هم مثل یه نوشابهاس. باید شما... نمیدونم خواهرش کنارش باشه تا بشه باهاش زندگی کرد... این خانم...»
کد خبر: ۷۱۲۳۶۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۱۱
«خانبابا دستتو بلند کن میخوام آب بکشم بدنتو.... ببین چقدر نجس کردی خودتو. ببین امروز روز اول منه. شما این طوری نباید باشی، بیشتر مواظب باش.» زن جوان این جمله را گفت و سطل آب را هوار کرد روی بدن پیرمرد. پیرمرد هم پاهایش را جمع کرد میان شکمش و سرش را پایین گرفت.
کد خبر: ۷۰۹۶۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۰۴
مرد ایستاده بود گوشه خیابان و سیگار به سیگار آتش میزد. پکی میزد و همانطور خیره میماند به انتهای خیابان. حدود چهل ساله با موهای جوگندمی. سیگار آتش گرفته به دستش همینطور دود میشد و مجسمهای از خاکستر در حجم دستانش شکل میگرفت. خاکستر سیگار که یکباره به پایین میریخت تازه به محیط بازمیگشت.
کد خبر: ۷۰۷۱۴۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۲۸
زن مسنتر از سنش نشان میداد. حدود چهل و پنج ساله. از دستهای چروکیدهاش براحتی میشد خستگیهایش را حس کرد. کیسه نانهای مچاله شدهاش را در بغل گرفته بود و مرتب لقمهای از آن میدزدید.
کد خبر: ۷۰۴۶۳۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۲۱
رضا ـ برادر بزرگترم ـ در حالی که با دو دست بشکه 20 لیتری بنزین را به گوشه حیاط میبرد، فریاد زد: «پاشو بیا کمک. فردا بخوای سوار موتور بشی اون وقت سوارت نمیکنم ها... .»
کد خبر: ۷۰۲۲۱۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۱۴