جام جم سرا: در دنیای کودکی با خود فکر میکردم کاکلی هم مرا دوست دارد. دلایل مختلفی هم برای توجیه این موضوع داشتم. مثلا وقتی میرفتم کنار قفس بزرگشان همه مرغعشقها فرار میکردند، اما کاکلی روی سیخ زیر پایش میماند و زل میزد توی چشمان من. با خودم میگفتم اگر مرا دوست ندارد چرا یک بار که با آب دهان یک دانه ارزن چسبانده بودم نوک انگشتم از میان این همه مرغعشق، کاکلی باید بیاید و انگشت مرا نوک بزند؟ بعد از مدتی عادتش شده بود که من دانه ارزن را با سر انگشت بچسبانم به توری قفس و او بیاید و نوک بزند. رضا برادر بزرگترم 16 سال داشت. تابستان که میشد همیشه جایی مشغول کار میشد. تابستان آن سال هم با پولهای کار کردنش در مغازه حسین آقا ترکبندساز، 25 تا مرغعشق خریده بود و بقیه پولهایش را قفس توری بزرگی گرفته بود که گوشهای از انباری را مرغعشق دانی کند.
سر ظهر بود که چسبیده بودم به توری مرغعشقها و کاکلی را دید میزدم که رضا گفت: «کاکلی مال تو.» هیجانزده رو به رضا گفتم: «واقعا؟ ببین میشه کاکلی رو جدا کنیم و توی قفس خودم نگهش دارم؟» رضا نگاهی غضبناک به من انداخت و گفت: دست بهش نمیزنیها... همون تو میمونه...
***
تابستان نفس میزد. گرما جان میگرفت از هر جنبندهای. هرم گرما سیلی میزد بر صورت. مادرم فریاد زد: «بچه بیا توخونه... اینقدر تو حیاط نمون... گرما زده میشی آخرشها.» داد زدم: نه زیر سایه درختم. هنوز این جمله تمام نشده بود که حجمی پشمالو تلپی از لابهلای شاخ و برگ درخت توت پیر خانه افتاد کنارم. نگاهش که کردم دوقدم پریدم عقب. تا قبل از آن همچین موجودی ندیده بودم. گرد بود و کرک داشت. دو چشم از حدقه درآمده هم تمام سرش را فرا گرفته بود و زل زده بود به چشمانم. نزدیکش که رفتم فرار نکرد. ماند. نمیتوانست پرواز کند. جوجه پرندهای بود که بعدها فهمیدم جغد است.
دستی به سرش کشیدم و نوکی به انگشتانم زد. آرام و لطیف. زود حجم کرک آلودش را به بغل کشیدم و به اتاق رفتم. سعی میکردم زودتر جایی برایش پیدا کنم. از دور کاکلی را دیدم. انگار داشت زیرچشمی ما را تماشا میکرد؛ درست از لابهلای توریها. به توری چسبیده بود. نگاهم را از رویش برگرداندم.
دنبال کارتنی، چیزی میگشتم تا کرکی را درونش بگذارم. کرکهای زیادش باعث شده بود اسمش را بگذارم کرکی. چسبانده بودمش به سینهام. انگار سالهاست با هم آشناییم. ناگهان چشمم به قفس مرغعشقها افتاد. فکری به ذهنم رسید. اگر قفس به اندازه 25 مرغعشق جا داشته باشد، به اندازه یک کرکی هم جا دارد. سریع در قفس را باز کردم و بسرعت کرکی را درون قفس انداختم.
بیرون نشستم و نگاهش کردم. چشمهایش معصوم بود، اما نگاهش نه. زل میزد و انگار میخواست ته چشمانت را بخواند. یک جور خلسه. یک جور هیپنوتیزم. کرکی سریع دوید و گوشه قفس برای خودش حریم گرفت. مرغعشقها اما آن بالاها برای خودشان روزگاری داشتند. جیغهایشان چند برابر شده بود، اما انگار نه انگار که موجودی دیگر بینشان است. دانهای تف زدم و به سمت کرکی رفتم. از دور که نزدیکش شدم چند قدم دورتر رفت. تا لحظهای قبل در آغوشم و اکنون از من فرار میکرد. گفتم شاید هنوز برای دوستی زود است. آخر ما هنوز یک ساعت هم نشده که با هم آشنا شدهایم. دانه را لابهلای توری جانمایی کردم. باز کرکی نیامد. گفتم شاید ارزن دوست نداشته باشد. دویدم به حیاط تا از زیرزمین مشتی گندم بیاورم برایش. سر راه آجان (آقاجان) را دیدم. گفتم آجان یه پرنده خوشگل گرفتم. خودش اومد نشست جلوم. آجان که خستهتر از همیشه به نظر میرسید گفت: «کجاس حالا این پرندهات. بریم آقاجون ببینیمش.» گفتم: «خونهاش اون بالاست. بالای درخت توت سفیده. منم نشسته بودم که یهو اومد نشست جلوم.» آجان سر به آسمان بلند کرد و گفت: «از کجا؟» گفتم: «همین جا ببین خونهاشم همونجاست.» آجان نگاهشو دقیق کرد به عمق درخت و داد زد: «نیاوردیش که تو خونه؟ یا ابالفضل جغده بچه کرده بالای سر خونمون. ببین ننهاش داره دور میزنه هی. من تا به حال چرا چشمم به اون لونه خراب شدهاش نیفتاده بود.» آجان دستی به سرش کوبید و گفت: «کجاست الان؟» گفتم: «قفس مرغ... .» نگذاشت حرفم تمام شود.
وقتی به قفس رسیدیم چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. سر کاکلی گوشهای افتاده بود و کرکی با نوکش به بدن کاکلی توک میزد. خوب که دقت کردم دانهای ارزن در میان نوک کاکلی جا گرفته بود. گویا مانند همیشه که عادت کرده بود وقتی ارزنی برایش لای توری میگذاشتم آمده بود به آن توک بزند. (ضمیمه چاردیواری)
مهدی نورعلیشاهی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد