همین یک جمله چند هفتهای مهمان ذهنم بود. فکر میکردم چهطور ذهن آدمی تصور میکند با کوچ یا مهاجرت، با تغییر جغرافیا و محیط رنجهایش هم دود میشود و میرود هوا. معمولاً میگویند آدم مهاجر به خاطر غرق شدن در دنیای جدید و دلمشغولیهای تازه دیگر فرصت نمیکند به رنجها و غصههایش مثل قبل فکر کند.
برای خودم هم پیش آمده. در شهر یا کشور دیگری که ریتم زندگی در آن تندتر است و زندگی جدیتر، فرصت کمتری بود برای همزدن افکار منفی گذشته و اضطرابهای مربوط به آینده. ریتم تند زندگی امان را از ذهن میگیرد برای عمیق شدن در خود؛ اما وقتی از زندگی در شهری بزرگ با ریتمی مثل آنچه در تهران میبینید، جمع میکنید و میروید به شهری که همهچیز را انگار گذاشتهاند روی صحنه آهسته، آنوقت دیگر ذهن واویلا میکند: چیزی که زیاد است وقت و وقت و وقت.
یک روز لیست درست میکنید از کارهایی که باید انجام بدهید و بنا به تجربه زندگی در شهر بزرگ و شلوغ برای انجام کارها زمانی را در نظر میگیرید که در عمل ریشخندتان میکند.
کارهای اداری و تجاری در شهر کوچک در کمتر از یک نصفه روز تمام میشوند؛ کارهایی که در تهران اگر هم در خود ادارهها و مراکز درست پیش بروند، ترافیک شهر و سرگردانی برای جاپارک و تاکسی و چیزهای دیگر چنان وقتگیر میشوند که کاری یک ساعته را تبدیل به پروژهای یک روزه میکند. ذهنی که عادت کرده وقت زیادی برای کارهای روزمرهاش صرف کند، در مواجهه با زمان اضافهای که میآورد چه کار میتواند بکند جز فکر کردن؟ همینجا اگر اهل حسرتخواری باشید با کمی چاشنی خودآزاری، بعد از چند ماه زندگی در شهر کوچک با ریتم پایین دچار افسردگی و ملال میشوید و به این نتیجه میرسید که باید میماندید در شهر بزرگ. همانجا که ریتم زندگی کمتر مجال فکر کردن بهتان میداده.
به گمان من چارهاش چیزی جز آگاهی و آمادگی نیست؛ آگاهی به وضعیتی که گوشهای از آن را نوشتم باعث میشود دنبال راهکار برای رنجهایتان بگردید. ممکن است تصمیم بگیرید خودتان و روانتان را بهتر بشناسید. ممکن است تصمیم بگیرید وقت بیشتری برای رسیدگی به خودتان بگذارید و فرصت کنید راههای تازهای برای شاد و راضی کردن خودتان پیدا کنید و آمادگی برای مواجهه با خودتان میتواند ماههای اول کوچ و مهاجرت را آسانتر کند؛ با غافلگیریهای کمتر. آنوقت دیگر فکر نمیکنید با تغییر جغرافیا، دکمه خاموش رنجهایتان را میزنید و بعد آنجا که حالتان بد شد غافلگیر نمیشوید و افسرده.
این کولهبار رنج اسمش رویش است. متاسفانه یا خوشبختانه روی کول آدم سوار شده و هرجا بروید سفت بهتان چسبیده. حضورش را که بپذیرید، تازه آن همه وقت اضافی در شهر کوچک کاربرد پیدا میکند. (مریم مهتدی/ اعتماد)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد