در سالروز تدفین آخرین سیاه‌باز نمایش‌های روحوضی

مصاحبه با «سعدی افشار»: عمر زیاد خوب نیست

همزمان با نخستین سالمرگ سعدی افشار ، آخرین سیاه باز نمایش های رو حوضی ، جام جم سرا متن گفتگویی با وی را بازنشر می کند . او در این گفتگوی صمیمی از زندگی اش ، وضع مالی و علایقش سخن گفته است ، بخوانید :
کد خبر: ۶۶۴۹۳۶
مصاحبه با «سعدی افشار»: عمر زیاد خوب نیست

جام جم سرا:

خردادماه ۱۳۹۱ بود که برای نخستین‌بار به منزلش رفتم. خانه‌ای ساده و بی‌آلایش در خیابان شیخ هادی فعلی. درباره موضوع کتاب صحبت کردیم. پذیرفت، بعد از آنکه موافقتش را نسبت به انجام گفت‌وگو به دست آوردم، رفت‌وآمد‌هایم به خانه‌اش بیشتر شد. ساده و صمیمی بود. در مدتی که از نزدیک با هم آشنا شده بودیم تا زمانی که این اواخر به بستر بیماری افتاد، چندباری به منزلش رفتم. آخرین‌بار، نوروز سال گذشته بود که همدیگر را دیدیم. وقتی بخشی که مربوط به گفت‌وگوی او بود را در حضور زنده‌یاد رضا رضامندی و چند دوست دیگرش که برای عیادت نزدش بودند خواندم، لبخند کمرنگی در چروک‌های صورتش دوید. از آنجایی که عهد کرده بودم، بعد از اتمام هر گفت‌وگو، از هر ۱۲ شخصیت، امضای رضایت بگیرم، او هم این امضا را دریغ نکرد. زیر متن تایپ‌شده نوشت: من، سعدی افشار، از این متن راضی‌ام.

حالا که دوماهی از انتشار کتاب «چهره‌ها و پرسش‌ها» می‌گذرد، سعدی افشار دیگر در بین ما نیست. توی تاکسی بودم که خبر را شنیدم. بغضم ترکید. بغل‌دستی‌ام با آرنج به پهلویم زد: خجالت بکش! همه می‌میرند! و من اشک‌هایم را پاک کردم و سعی کردم مثل همیشه بپذیرم که همه می‌میرند! ولی در کسری از ثانیه، خاطراتش، همان‌قدر مجمل و پراکنده از مقابل چشمم گذشت. از اولین دیدارمان در پارک شیخ هادی که کنار یکدیگر روی نیمکتی نشستیم و همان‌طور که به‌دلیل سنگینی گوش، سرش را نزدیک آورده بود برایش توضیح دادم که هدفم از نگارش چنین کتابی چیست، از روزهای داغ خرداد که غالبا اواسط هفته به خانه‌اش می‌رفتم تا گفت‌وگو را ادامه دهیم و وقتی سکوت می‌شد، صدای کولر خانه‌اش، تنها صدایی بود که سکوت را می‌شکست و... . زندگی است دیگر! کاروانی است که می‌رود و آتشی از آن باقی می‌ماند. باری! سالروز درگذشت او فرصتی را فراهم کرد تا برخی سوالاتی که با او در کتاب «چهره‌ها و پرسش‌ها» مطرح کرده بودم را بازخوانی کنم.

‌‌آقای افشار! آن زمان به سیاه درجه‌یک چقدر پول می‌دادند؟
20 تومان. 19 تومان نبود، 21 تومان هم نبود، 20 تومان بود! 20 تومان! اما در زمان خودش خیلی پول بود.

‌‌کودکی خوبی داشته‌اید؟
اگر بگویم بله دروغ گفته‌ام. از وضع مناسب مالی در آن زمان برخوردار نبودم اما خداراشکر هیچ‌وقت هم در نماندم. روزگارم به‌هرحال می‌گذشت. شاید به این خاطر که زرنگ بودم و پیگیر کار. زمان‌هایی هم که نمایش روحوضی و سیاه‌بازی اجرا نمی‌کردم، دم دکان این و آن شاگردی می‌کردم و بالاخره گلیم خود را از آب درمی‌آوردم.

‌‌تا چندسالگی مهر مادری را چشیدید؟
12، 13سالگی و بعد مادرم را از دست دادم. پدر هم که اصلا ندیده بودم. وقتی به دنیا آمدم، از دنیا رفته بود. بنابراین تصویری از پدر در ذهن ندارم. اما هنوز هم که به این سن رسیده‌ام یاد و خاطره مادرم همراهم است و محبت او فراموشم نشده است. می‌دانم زنی به نام مادر در زندگی من بوده به نام صدیقه افشار. اما چیزی به نام فامیل نداشتیم. هرچه از مادرم می‌پرسیدم: عمه و عموی من کجا هستند؟ می‌گفت: نداری. نمی‌دانم چه حسابی بود!

‌‌تنها فرزند خانواده بودید؟
بله و رنج تنهایی از دوران کودکی تا امروز با من بوده است. به‌خصوص بعد از اینکه مادرم از دنیا رفت، این تنهایی در زندگی‌ام بیشتر نمود پیدا کرد. اما بالاخره به در و دیوار زدم و بزرگ شدم. گذشت. حالا هم که دیگر وقت رفتن است. وقتی به زندگی‌ام فکر می‌کنم می‌بینم گرچه خوب کار کرده‌ام اما نتوانستم آنطور که باید از زندگی‌ام بهره ببرم. عیبی ندارد. ناراحت نیستم. امیدم به خدا بوده همیشه.

‌‌زندگی با شما خوب تا کرده؟
پا روی حق نمی‌شود گذاشت. زندگی با منی که هیچی نداشتم تا امروز خوب تا کرده است. زیرا از روز اول هم چیزی نداشتم. الان هم که به این سن رسیده‌ام هیچی ندارم. این یعنی خوب.

‌‌باز هم یک سوال درباره زندگی خصوصی‌تان. شما دوبار ازدواج کردید؟
شاید هم سه‌بار. (با خنده) جدی می‌گویم. زیرا همان‌طور که اشاره کردم، برخی از برنامه‌گذاران تئاتر در آن زمان، شگردشان بدهکارنگه‌داشتن من برای بهره‌برداری بیشتر بود و از این رهگذر یکی، دو مورد تن به ازدواج‌های اجباری دادم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم ظلم بزرگی از این نظر در حق من شد.

‌‌این‌روزها در تنهایی خودتان به چه فکر می‌کنید؟
من فکر نمی‌کنم. فکر دنبال من می‌آید. به‌ویژه خاطرات گذشته که دوست ندارم برایم یادآوری شود و همان‌طور که گفتم یادآوری آنها برایم اجتناب‌ناپذیر است. گاهی جلو تلویزیون می‌نشینم ولی حواسم به تصویر نیست. خوابم نمی‌برد. شب‌ها ناچارم قرص بخورم تا بخوابم. به‌هرحال، فکر و خیال همیشه هست.

‌‌رنگ این‌روزهای شما چه رنگی است؟
(سکوت می‌کند و مدت طولانی به فکر فرو می‌رود) رنگ روشن. حالا نمی‌دانم کدام روشن. روشن دیگر. مطمئنم تیره نیست. من امیدوارم به آینده. اصلا آدمیزاد اگر امیدوار نباشد نمی‌تواند زندگی کند. معتقدم عمر زیاد خوب نیست. عمر باعزت خوب است. تنهایی خیلی بد است. گاهی که مریض می‌شوم، به من سخت می‌گذرد. تنهایی سخت است. به‌خصوص وقتی که کسی نباشد یک استکان چای یا نبات‌داغ دست آدم بدهد.
(آزاده صالحی/شرق)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها